eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
159 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
بــاور ڪننـد یا نہ 💞 🕊 من ، تۅ را از عمــق جــــان بــاور دارم ۰۰۰ دوباره در ابتــدای راه ۰۰۰ از این نـــقطـہ ی آغـــــاز ۰۰۰ نگاهــم را بہ مــــرامـت دوخـتـہ امــ !   تویـی ڪہ از بهشتـــــ خـدا هوای زمیــــن را داری سـلام ! 🕊 سلام بر تو ای #ابــراهیـــم #روزتـون_شـهدایـی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
◼️روز اول #محرم◼️ شرمندۀ شما شدم آقا مرا ببخش در کوچه مانده ام تک و تنها مرا ببخش @setaregan_velayat313
4_5803220644824875970.mp3
3.04M
🏴🏴🏴🏴🏴🏴 زمزمه: دوباره سلام ای هلال محرم مداح: 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ✔️ @setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 پیشنهاد سردار فرمانده لشکر ۹ بدر جهت نامگزاری رمز عملیات کربلای ۲ با توجه به فرارسیدن ایام محرم با نام یاحسین"ع".... https://eitaa.com/shahiddaghayeghi
#دست_نوشته #شهید_محسن_حججی 🔸خدایا، تو را به مُحرَم حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده... 📸 yon.ir/nll1D لینک کامل دست نوشته شهید محسن حججی در سایت موسسه شهید کاظمی 👇👇👇 📎 yon.ir/0j4PV 🏴 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
... تو را هست هر مرا آور 🏴«السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ»🏴 🍃🍀🍃🍀
❁﷽❁ عشــــــــــق یعنی: جوان باشــے خوش سیما باشـے و شهوتت در اوج خودش باشد ولــــــــــی... فقط بخاطر رضایت خـــــدا و امام زمانت 👈گناه نکنی👉 #گناه_ممنوع⛔️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
﷽ در بین صفوفِ هیئتےها ،خالیست جاییست میان روضہ هرشب خالیست امسال میانِ سینہ زن هاے حسین جاےِ مدافعانِ زینب♥️خالیستـ... روزتون شهدایی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بـچـــہ ۰۰۰ هیئـتـــے ۰۰۰ آخـــرشـــ ۰۰۰ شهیــــد ۰۰۰ میشـــہ ۰ #شهیـد_مدافـع_حـرم #شهیـد_احـسان_فـتحی 💔 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ای خون بهای عشق چه خوش گفت پیـر مـا " اسلام را محرم تو زنده می‌کند " #سلام_بر_حسین😔 #محرم_در_جبهه https://eitaa.com/setaregan_velayat313
روضه ی ناگفتہ ے حال ربابم بعد تـــو ... نیمہ ی پنهان من هستے پس از این عشق من.. 😔 #شهید_روح_الله_قربانی #وداع_همسر https://eitaa.com/setaregan_velayat313
اقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت.🍃 با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...😭 بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"👌 و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره اینطور هم شد. شهید مدافع حرم حامد جوانی🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
رفتیم که شمع ظلمت شب باشیم آغوش گشودیم که در تب باشیم گفتید "مدافع حرم" اما ما رفتیم که در حصار زینب باشیم 🗓سالگرد شهادت مدافع حرم سردار #احمد_غلامی فرمانده وقت لشکر ۱۰ سیدالشهدا https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#خاطرات_شهید ▫️نزدیڪ ایام محرم ڪہ میشد دیگہ دل تو دلش نبود 🔻جواد بود و پیراهن مشڪی ڪہ ڪل ایام ماه محرم و صفر تنش بود ▫️خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشتہ باشہ 🔻اڪثر وقتها هم تو آشپزخانہ مسجد بود و مشغول آماده ڪردن شام هیئت ... 👈 جواد ثابت ڪرد بچہ هیئتی آخرش شهید میشہ ... #شهید_جواد_محمدی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
"بسم الله الرحمن الرحيم" توصیه های ناب بزرگان در مورد مجلس روضه و اشک بر حضرت امام حسین عليه السلام ﻗﺎﺿﯽ (رحمة الله عليه): ﺩﺭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ علیه السلام ﻣﺴﺎﻣﺤﻪ ﻧﻨﻤﺎﯾﯿﺪ ، ﺭﻭﺿﻪ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﻭﻟﻮ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﻣﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﻫﻢ ﻧﺸﺪ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺗﺮﮎ ﻧﺸﻮﺩ. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ‌✍قبل از رفتن به عملیات از من خواست تا لباس نظامی‌اش را برایش آماده کنم. داشت لباس را می‌پوشید که دید دکمه‌ی شلوار سر جایش نیست و کنده شده است. رو به من گفت: - سریع یک دکمه بیاور. هر چه توی خانه گشتم دکمه‌ای پیدا نکردم. به خاطر عجله‌ای که داشت، دکمه‌ی ژاکتم را کندم و به شلوارش دوختم. تشکر کرد و از من خداحافظی کرد و رفت. ✍بعد از چند وقت، خبر شهادتش رسید. آن‌وقت‌ها با محسن در منطقه بودم، برای پیدا کردن جنازه‌اش به هرجایی که شهدا را می‌آوردند سر زدم؛ ولی خبری نشد که نشد.دست از پا شکسته و ناامید پس از گذشت چند ماه، به فریدون‌کنار برگشتم. هفت ماه نشده، خبر رسید که چند شهید گمنام آورده‌اند. برای شناسایی آن‌ها به بابلسر رفتم. مشغول جست‌وجوی پیکرهای شهدا بودم که ناگهان لباس یکی از جنازه‌ها، مرا به خودش جلب کرد. یک دکمه‌ی ژاکت زنانه روی لباس دوخته شده بود. بی‌اختیار فریاد زدم:پیداش کردم؛ این جنازه‌ی شهید من است. راوی: 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
•|هرچہ باشم🖐 •|حُب مولاسربہ راهم میڪند♥️∞ •|عاقبت عـشق #حـسین •|پآڪ ازگناهم میڪند✨☘ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#یاحسین… کاش امشب حَرمت مذاکراتی، بشود شش گوشه ی تو راه نجاتی بشود اربعین نامه ی تحریم حرم را بشکن حاضرم جان بدهم، توافقاتی بشود #اللّهم_الرزقنا_کربلا @setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و یکم هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی... جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود! از شانس بد من نرگس هم خانه نبود. کلافه شده بودم! همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد! _اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه... از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم! ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده... روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم. کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد! با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد. مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت: _قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مگه در زدی؟ _در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده... _باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم... خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت: _اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت! امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من! متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم: _شوخی میکنی! کنارم نشست و گفت: _چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟ همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم: _دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه... با ارامش تمام خندید و گفت: _تو برای چی گریه میکنی؟ خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم با لحن شاکی گفتم: _بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه! از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. _بعله! مامان شدن این سختیارم داره... به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم: _اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟ _لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من. همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم: _نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه. خندید رو به امیرعباس گفت: _ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم. صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت: _بیا خوب شد لیلی خانم؟ ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا زدیم. دلم برای اهواز و هوای گرمش و مردمان خوبی که بوی سادگی میدادند تنگ میشد. دوست داشتم دوباره کار کنم. دلم برای میکروفون دست گرفتن تنگ شده بود. آن همه هیجان و خطر... آن همه جنب و جوش دویدن‌.. اما دلم نمیامد امیرعباس را پیش کسی بگزارم. طاقت دوری او را نداشتم. به هر حال مادر بودم و به شدت وابسته و نگران بچه ام. فکر میکردم اگر به تهران برگردیم، محمد حسین کم کار میشود و بیشتر کنار ما میماند اما نه! تنها خیالی بیش نبود... همچنان پر مشغله و خستگی ناپذیر! گاهی به او غبطه میخوردم. او حتی یک روز از زندگیش را بیهوده نگزرانده، همیشه در حال کار بوده و وقتیم به خانه امده تمام سعیش را کرده تا نبودش را جبران کند! گاهی دلم میخواست غر بزنم و شاکی باشم، با او دعوا کنم و بچه بغل و قهر کرده از خانه بیرون بزنم اما همین که محمدحسین کنارم مینشست و حرف میزد، محبت همانا و لال شدن زبان من همانا... گفتم که از همان اولش هم او ادمی معمولی نبود. تمام رفتارهایش، نگاهش، حرف هایش، همه و همه فرق داشت با تمام کسانی که در طول زندگیم با انها روبه رو شدم. امروز هم از همان روز ها بود که تمام کارهایم نیمه تمام مانده بود و امیرعباس هم زده بود روی دکمه ی شیطنت! حالا که ۲ سالش شده بود هم بسیار بازیگوش شده بود و هم زیادی حرف میزد! بی شک، زبان درازش به من رفته بود. عصبانی و کلافه بودم! منتظر بودم محمدحسین به خانه برگردد و همه چیز را بر سر او خالی کنم! همانطور که از گاز، دورش میکردم روی دستش زدم و با حالت تهدیدامیزی به لپ های درشت و گوشتیش خیره شدم و گفتم: _امیرعباس یک بار دیگه بیای تو اشپزخونه بهت غذا نمیدما! به به نمیدم فهمیدی؟ با چشم های طوسیش که از محمدحسین به ارث برده بود کاملا بی تفاوت خیره به من ماند. بعد لپم را کشیدو گفت: _مامانی بد! بابا خوبه... بچه ی پرو! چشم هایم از شدت عصبانیت از حدقه بیرون زده بود. خندید و شروع کرد به دویدن دور اتاق! _مگه دستم بهت نرسه! اون زبون درازتو کوتاه میکنم! بچه ی بی.. در همین حال که من امیرعباس را تهدید میکردم در باز شد و بعد لحظه ای محمدحسین داخل شد و سلام بلندی داد. امیر تا پدرش را دید به سرعت به سمتش دوید و از سرو کولش بالا رفت. محمد هم که انگار به شدت خسته بود سعی داشت با امیرعباس بازی کند: _بابایی بزار برم لباسمو عوض کنم بیام. _بابا مامان منو ژد! محچم ژد. بیین... لپش را به سمت محمد گرفته بود و نشان میداد. متعجب نگاهش کردم! عجب مارمولکی بود با آن لپ های اویزانش... محمدحسین هم همانطور که به سمت اتاق میرفت خندید و گفت: _باز مامانو اذیت کردی؟ نیم نگاهی به من که در حال جمع کردن کثیف کاری های امیر بودم کرد و ادامه داد: _خانمم چطوره؟ همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و سوم همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت: _جان محمد؟ دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم: _دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم. در چشم هایم خیره شد و گفت: _خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست. _پس چی دست توعه؟ _لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: _بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری! نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت: _عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم... سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم. ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد‌. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد. لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود. با لحن نگرانی پرسیدم: _م...محمد. دستت چیشده؟ دستش را پشتش پنهان کرد و گفت: _چیزی نشده ال... فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم. _یاااحسین تیر خوردی؟ _اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟ در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد: _مامان جیش دارم...جییییش! محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت: _برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه! همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود! الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم. ارام گفتم: _من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هر‌چی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم و‌پاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو. اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید. هنگ نگاهش کردم و گفتم: _کجای حرفام خنده دار بود؟ _تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟ زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی. ولی خب نشد! خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه. چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی. اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو. تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست... فقط خیره به چشمانش ماندم. دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم. باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا