🍂راوی: برادر شهید
🕊چند سال پیش، قبل از اینکه #هادی برای زندگیاش تصمیم جدی👌 بگیرد هر دویمان در #بازار کار میکردیم. یک روز آمد و گفت: دیگر نمیخواهم❌ در بازار کار کنم.
🕊شب آمدم و دوباره به او زنگ📞 زدم گفتم #برگرد دوست دارم کنار تو👥 کار کنم گریهام گرفته بود. اما هادی قبول نکرد⛔️ گفت: #ناراحت نباش حضور من خیلی هم مهم نیست😊 من باید #بروم.
🕊اول نگفته بود چه فکری💬 در سر دارد 💥اما او #طلبگی را انتخاب کرده بود
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#همسر_شهید: آقاهادی وصیتی که به من کردند این بود↯↯ 📜فاطمه عزیزم! #احترام به پدرو مادر را فراموش نکن
#خاطرات_شهدا 🌷
💠زود برمی گردم
🔰وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، #نگاه_آخر بود؛ می خواستند یک حرفی بزنند ⚡️ولی #پشیمان می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود😔
🔰ساعت ۶ بعدازظهر🕧 #پانزدهم مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب🌒 سعی می کردند با #حرفهایشان مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند: یکی دو ماه می روم مأموریت و #برمیگردم.
🔰در این چند روز #سه_بار تلفنی☎️ باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. #بارآخر زدم زیر گریه😭 و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود #برگرد من دوستت دارم💞 آقاهادی هم گفتند: «من هم #دوستت_دارم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ👋»
🔰فرماندشون وقتی برای سر زدن به منزل ما آمد🏘 گفتند: « آقا هادی شما خیلی #شجاع بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون🌳 استتار کنیم تا از تیررس #دشمن به دور باشیم
🔰داوطلب می خواستیم #آقاهادی پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد💥 به دست و #قلبشان، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و #شهید_شد. بیست و هشتم📆 مهر شهید شدند🌷 پیکرشان یکم آبان ماه روز #تاسوعای امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس(ع)🕌 تشییع شد وقتی دیدمشان #جسمشان سالم بود و صورتشان نورانی✨
#شهید_هادی_شجاع(وهب زمان)
#شهید_مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313