خیلیقشنــگہ #پیشنهادمطالعه
#خاطرات_شهدا🌷
💠 #انگشتر
🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید #انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را #آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا #دلبسته باشی.
🍃گفت: «راست میگی ولی این #هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه #حضرت_زهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی #مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🍃دو روز #مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این #همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا #همان انگشتر در دست سید بود.
🍃با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش #قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم #متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره #واقعه را خواندم و خوابیدم.
🍃نیمه شب بود که برای #نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و #آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با #تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
📚کتاب علمدار
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃❣🍃❣🍃
🍃✨گفت حاجی #قَسَمت می دم به حضرت زینب(سلام الله علیها) مخالفت نکن بزار من برم. حاجی من #مال_اینجا_نیستم.من اونجا راحتم
✨🍃گفتم برو دوره #مربیگری بعد، گفت حاجی من دوست دارم برم منطقه، دیدم حسین واقعا بند نیست رو زمین. بعد از برگشت از منطقه روحیاتش خیلی تغییر کرده بود و یه وقت هایی بهش نگاه می کردم، می دیدم تو خودشه و ذهنش با خودش درگیره، باخودش کلنجار می ره.
✨🍃راستش افراد زیادی رو واسطه کرده بود که #رضایت بدم دوباره بره ماموریت و من همش مخالفت می کردم، حتی از فرماندهی زنگ زدن گفتن منطقه اعلام نیاز حسین رو فرستادن که من باز اجازه ندادم.
✨🍃چون معتقد بودم باید بچه ها با فاصله زمانی خاصی برن منطقه [سوریه] ولی حسین من رو تو یه شرایط خاصی قرار داد، واقعا نتونستم بهش بگم نه، وقتی قسمم داد، یه جورایی شل شدم و دلم #لرزید، حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده.
✨🍃بعدا که رفت منطقه، خبر دار شدیم، اول مجروح شده بعد حدود بیست و چهار ساعت مفقود شده بود، بعد پیکرش رو طی مراحلی پیدا کردن و مشخص شد شهید شده.
راوی: (فرمانده شهید)
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#ذاکر_اهل_بیت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💠چقدر شاکر👇
🌷محمدرضا از جبهه که می اومد، واسه چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم #نماز_شب میخونه و حال عجیبی داره!
🌷یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار #بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم:
🌷چرا آنقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون #نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: خواهر شهید
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔰سید مجتبی خیلی #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) رو دوست داشت💞 یه شب دیدم صدای #ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی😥 رفتم سراغش دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده، دستش روی #پهلوش گذاشته و از درد⚡️ دور خودش میپیچه.
🔰«بلند هم داد میزد: #آخ_پهلوم ... آخ پهلو» چند دقیقه🕰 بعد آروم شد. گفتم: چته مادر؟ چی شده⁉️ گفت: مادر جان، از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) #بین_درو_دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد😣
#خیلی درد داشت مادر... خیلی😭
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_اهل_بیت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد
🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره
🔰ولی دیدیم خیلی #آروم و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر!
🔰می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم #خودش دستشو #پانسمان کرد و پاشد . چون فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی یه ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش
معلوم نباشه و روحیه بقیه #تضعیف نشه.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکر_اهل_بیت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313