ستارگان آسمانی ولایت⭐️
•| #الگو_بردارے_از_شهدا حمید آقا از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی میکرد محل را ترک
برای با تو بودن وقت کم بود...😭
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی
#همسرانه💔
#همسرانه
✍ همسر شهید :
🍃| نمی توانم بگویم از اینکه #رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی #دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها🌅 خیلی 😢
اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام🏡 نیست.
مثل اینکه شما وقتی به #مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره #رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید😞✋
#تنها شدن را با همه وجودم #لمس کردم. |🍃
#همسرشهید_مهدی_قاضی_خانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@setaregan_velayat313
🌸🍃
روایتی خواندنی از همسر صبور #شهیدجوادمحمدی
آخرین صحبتی که با هم داشتیـم، ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید.
یعنی حدودا ما ساعت یک بعدازظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از اذان مغرب به شهادت رسید.😔
من از شــب قبلش خیلی دلشــوره داشتم. یک دلشــوره عجیب و متفاوت.
همان روز در آخرین تماس تلفنی هم از دلشــورهو نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشــه گفت:
"هیچ مشــکلی نیســت. اینجا همه چیــز آرام اســت. اصلا دلشــوره نداشته باش."😍
و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند.
اما این دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتـیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت؛
تا دیروقت هم منتظر ماندم.😔
بالاخره ظهر روز چهارشــنبه از طرف دایی ام خبردار شــدم کــه آقا جواد مجروح شــده و تیــر به دســتش خــورده؛ امــا بعد گفتنــد نه، تیر به پهلویش خورده و بیهوش اســت.
به هر صــورت من با روحیاتی که از همســرم سراغ داشــتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و بی خبر گذاشتنم را قبول کنم.
گفتم: "نه! جواد در بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند."
نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم امـا وقتــی امــام جماعــت مســجد محــل آمدنــد خانــه مــا و بــا
صحبتهایی که شــد شــک من درباره شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
سری های قبل اصلا آماده شنیدن خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار آماده تر شده بودم.😔😔
#خاطره
#همسرانه
#صبر_زینبی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دلنوشته_همسر_شهید
مهدی جان
اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت ، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است نمی دانم برایت از چه بنویسم...
از چهار سال دوری ات..
روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود...
از بزرگ شدن سلما ، که لحظه لحظه اش ،تصور کنار تو بودن بود...
از روزی که یاد گرفت بابا بگوید و دلم لرزید و گونه هایم شوره زار باران شد...
از روزی که از تونشان خواست و چمدانت را نشانش دادم
یا روزی که خواست قبر کوچکی داشته باشد که در خیال کودکیش تورا آنجا بجوید...؟
یکروز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی صلوات
و همه مات ماندیم و باریدیم...
یک روز در خیابان عکست را دید و با افتخار نشانت می داد و فریاد میزد بابا مهدی من...
آن روز که چادر سر کردو چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش رابگیری و به مسجد ببریش... مثل آرزویت...
من با همه اینها چهار سال را چهار قرن گذراندم....
لحظه رفتن گفتی به حضرت زینب می سپاریمان... و من فهمیدم که باید صبرم زینبی شود پس زخم زبانها برایم عسل شد و صبوری پیرم کرد...
دنیا کنارم جمع شدند تا سارای شاد تو بازهم با طراوت باشد و من خندیدم تا در خلوتم با تو بگریم در آغوش عکس ها و خاطراتمان....
به تو بالیدم ، به شهادتت ، به فدایی ولایت بودنت ،به غیرت عباس گونه ات و چه عاشقانه در خود شکستم و آرزویت کردم....
در چهارمین سال رفتن بی باز گشتت،
خبر از آمدنت آورده اند و من هنوز متحیرم زیستن پس از تورا... که چگونه تاب آوردم ...
در روزهای تولد سلما آمدی، در روزهای بی قراریم در غم اغیار باز آمدی...
اینها را چه به نامم که مگر نه آنکه آمدی تا بگویی کنارت هستم...
تویی که کنارم همیشه حاضر بودی...
مرا ببخش برای بی قراری هایم که تو شاد بودنم را عشق می ورزیدی و تلاشت این بود که رضایتم را داشته باشی اما چه کنم با این دل بی قرار....
مهدی جان
دستت را روی قلبم بگذار
تطمئن القلوبم باش تا بتوانم تابوتت را نظاره کنم
دعا کن بتوانم صبوری را از مادر صبر وارث باشم تا شرمنده ات نشوم.کنارم باش تا داغ شهادتت ، چونان که برای خودت شیرین بود برای من هم التیامی شود....
نگاهت را از من و سلمایت برندار که این روزها داغدار توایم.
#همسرانه
#توراچشم_انتظارم
#شهیدمهدی_ثامنی_راد🌷
#خوش_امدی_دلاور
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#همسرانه💔
مهدی جان امشبـ🌓 میخواهم از #سلما برایت بگویم؛ از بزرگ شدن سلما، که لحظه لحظه اش، #تصور کنار تو💞 بودن بود...
⇜از روزی که یاد گرفت #بابا بگوید و دلم لرزید💓 و گونه هایم شوره زار باران شد😭
⇜از روزی که از #تو نشان خواست و چمدانت💼 را نشانش دادم یا روزی که خواست #قبر کوچکی داشته باشد که در خیال💭 کودکیش تورا آنجا بجوید
⇜یکروز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی #صلوات، و همه مات ماندیم و باریدیم😢
⇜یک روز در خیابان عکست📸 را دید و با #افتخار نشانت می داد و فریاد میزد #بابامهدی من...
⇜آن روز که #چادر سر کردو چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش رابگیری و به #مسجد ببریش... مثل آرزویت💖
من با همه اینها #چهار_سال را چهار قرن گذراندم😔
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
#شبتون_شهدایی 🌙
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💐🌸🌺🌷🌺🌸💐
#همسرانه
#همسرداری_شهدا
#همسر_سردار_شهید
#یوسف_کلاهدوز
شاید #علاقه_اش را خیلی به من نمی گفت ولی در #عمل خیلی به من #توجه می کرد.
با همین کارهایش #غصه_دوری از خانواده ام #یادم می رفت.
#حقوق که می گرفت، می آمد #خانه و تمام #پولش را می گذاشت توی #کمد من و می گفت: هر جور خودت #دوست داری #خرج کن .
خرید #خانه با من بود.
اگر خودش #پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت.
هر وقت هم که #دلم برای #پدر و #مادرم تنگ می شد ، آزاد بودم یکی دو هفته بروم #اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از #اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم #زندگی خیلی #مرتب و #تمیز است.
#لباسهایش را خودش #می_شست و #آشپزخانه را مرتب می کرد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313