فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
اوریگامی دمپایی🩴
چقدر نازن😍
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما شکرپنیر های ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆😍
🥰🤍🌱
🎒👒نازنین زهرا عابدی👒🎒
🎒👒فاطمه امینی👒🎒
🎒👒اسما فدائی جواد👒🎒
🎒👒فاطمه نصر اصفهانی👒🎒
🎒👒کوثر باقری👒🎒
🎒🧢امیرعلی بیدرام🧢🎒
🎒👒عرفانه احمدی👒🎒
🎒👒نسیم باقری طادی👒🎒
🎒🧢محمد یاسین باقری طادی🧢🎒
🎒🧢امیرحسین نوری🧢🎒
🎒🧢علی رضا نصر اصفهانی🧢🎒
🎒🧢محمد حسن آبکار🧢🎒
🎒👒نازنین زهرا حسنی👒🎒
🎒👒فاطمه امینی حسن👒🎒
🎒👒نگار جعفری👒🎒
🎒🧢علی ابراهیمی🧢🎒
🎒🧢محمد صالح عبداله زاده🧢🎒
🎒👒ملینا پیرنجم الدین👒🎒
🎒👒زینب فولادی👒🎒
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
قشنگها😉😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت6
يوسف شصت و هفت کیلو و چهارصد و پنجاه گرم وزن داشت که در مرحله ی آخر عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرد! شب سوم خرداد ۱۳۶۱
بود.
چند ساعت بعد، نزدیک سپیده دم وقتی دو امدادگر میخواستند زیر آتش گلوله های دیوانه وار بعثی ها یوسف را با بدن مجروح و خونی روی برانکارد بگذارند و به آمبولانس برسانند وزن ،یوسف هفتادودو کیلو و ششصد و ده گرم شده بود!
بچه ها با شور و هیجان آماده میشدند تا در تاریکی شب سوار ماشینها شوند و به خط نبرد بروند دل تو دل هیچ کدامشان ،نبود، اضطراب عجیبی در دل همه بود؛ اما هیچ کس به روی خودش نمی آورد. برعکس، همه سعی میکردند بخندند و با مزه پرانی و شوخی به هم روحیه بدهند. سلاح ها را برای آخرین بار بازبینی می.کردند. خشاب گلوله ها را درجاخشابی و نارنجکهای چدنی چهل تیکه را در جای مقرر روی سوراخ فانسقه کنار قمقمه ی ،آب بند میکردند بعضیها جوگیر شده بودند و به پیشانی خود یا دوستانشان سربندهای سرخ و سبز گره میزدند.
چند نفر چفیه هایشان را به کمر بسته بودند. چند نفری هم بهترین لباس نظامیشان را که تمیز و اطو کشیده بود پوشیده بودند و پوتینهای مشکی شان را واکس می زدند؛ انگار به جشن و عروسی میرفتند میخواستند خوشتیپ و مرتب باشند. این وسط یوسف بود که بیشتر از همه هیجان زده شده بود و یک جا بند نمی شد در میان سروصدای همهمه و بگو و بخند و سرودهای حماسی، صدای یوسف از همه بلندتر بود که به این و آن بند می کرد و در کار هرکس اظهار نظر می کرد.
در منطقه ی حمله آسمان از منورهای سرخ و زرد روشن شده بود. انگار در آسمان چلچراغ های عظیم و پر نوری نصب کرده بودند که نورش روی زمین میرقصید و یکدم خاموش نمیشد منورها پشت سر هم روشن می شدند و اجازه نمیدادند زمین زیر شنل تاریکی فرو برود. اما یوسف اصلا توجهی به آن منطقه نداشت و فقط و فقط به بچه های هم گردانی اش بند کرده بود و آقابالا سری میکرد گاهی به جوان خنده روی تیربارچی امر و نهی میکرد که حواست به نوار گلوله ها باشد، خاکی و گلی نشود و در لوله ی سلاحت گیر کند بعد به عاقله مردی که راکت انداز آرپیچی در دستش بود هشدار میداد که موقع شلیک حواست به پشت سرت هم باشد، یک وقت آتش عقب ،آرپیچی افراد پشت سرت را شلوپل نکند و مصیبت به بار بیاورد!
به امدادگرها بند کرده بود واقعاً کارشان را بلدند اصلاً درست و
درمان آموزش امدادگری دیده اند یا همین طوری امدادگر شده اند ببینم دستاتون رو استرلیزه کردید؟ به وقت مجروحی، خونی، نبینید غش کنیدها باریک الله کارتون رو خوب انجام بدید سید علی معاون اول فرمانده گردان از دست یوسف، عصبی شده بود...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[🌿]¦•
#احکام📖
⁉️حرکت ممنوع ❌
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
من با ارزش هستم؟؟
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[😂]¦•
#بخندیم😂
بچه حرف گوش کنی بودش ها😁😂
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️آهو🦌
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Lena Raine, Minecraft - Creator.mp3
5.83M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٧
هر چه قدر سعی می کرد اظهار فضل و الدرم بلدرم های یوسف را نشنیده بگیرد، نتوانست که نتوانست صدای یوسف سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سید علی هم بند کرد و حق به جانب گفت: «ببینم آسید علی خوب نقشه منطقه عملیاتی رو نگاه کردی؟ میدونی چه طوری و از کجا بچه ها رو ببری جلو تا کمتر تلفات بدیم و بهتر حساب عراقی ها رو برسیم!؟»
سیدعلی لب گزید و به یوسف چشم غرّه رفت بی توجه به پوزخند دیگران با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود، گفت: «سربه سر من نذار پسر برو ردّ کارت!»
یوسف از رو ،نرفت سر تکان داد و محکمتر از قبل گفت: «اگه من بهت هشدار بدم بهتره تا یه وقت زبونم لال گند بالا بیاری ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی اما یادت بیفته جلوی اشتباهت رو بگیری بهتره تا زبونم لال بچههای مردم رو ببری زیرتیغ و گلوله دشمن و خونشون بیفته گردنت من خیر و صلاحت رو میخوام
یوسف شانس آورد که همان لحظه آقا تراب فرماندهی گردان، سیدعلی را صدا کرد چون سیدعلی تصمیم گرفته بود سه ثانیه ی بعد با قنداق تفنگش به فرق سر یوسف بکوبد و خیال خودش و دیگران را راحت کند آقا تراب در نور کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده
بود، دید که سیدعلی حسابی برزخ و اخمو ،شده لبخند زد و پرسید: «چی شده؟
سیدعلی، حسابی تو لبی؟»
سید علی که تیک عصبی اش عود کرده بود و پلک چشم چپش بی اراده می پرید گفت: اقبالش بلند بود که شما صدام ،کردید میخواستم همچین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.»
کی رو میخواستی بزنی؟
همین عتیقه ی سازمان ملل رو ! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو. آقا تراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردی؟ به عالم و آدم گیر میده و داره استغفر الله.... این لحظه های آخری که معلوم نیست شهید بشیم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده که دهنم به گلاب باز میشه.
آقاتراب، آخه این کیه؟ بدجوری خالی میبنده! چپ میره و راست می آد پُز میده تو عملیات قبلی کم مونده بود صدام حسین رو تک و تنها اسیر کنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیدن و از دست اون نجاتش دادن الآنم به من پیله کرده. آخه من چی کارش کنم؟ آقاتراب قمقمه اش را از بند فانسقه جدا کرد درش را باز کرد و به زور به سیدعلی داد و گفت: کمی آب بخور خلقت باز شه. بخور سیدجان.
آخه عزیزم تو چرا؟ تو که پنج ماهه میشناسیش و میدونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بیخود و با خود، از خودش تعریف کنه و هي تو چشم باشه. الآنم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی میکنه انصافا جوون خوبیه و کار راه اندازه کی اندازه ی یوسف کارو تلاش میکنه؟ کی آچار فرانسه ی گردانه و تو هر گیروگرفتاری داوطلب میشد تا کمک کنه؟ از اینام که بگذریم امشب همه مون خوشحال و سرحالیم اگر خدا بخواد پس از دوسال داریم خرمشهر و از دست بعثی ها آزاد میکنیم قول میدم اگر زنده بمونیم، فردا
شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل میکنی و از خوشحالی به گریه میافتی وقت رفتنه به بچه ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی برو قربون جدت، برو!»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══