فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
اوریگامی 🌟 ستاره😍👌
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما عزیزان دل ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆
🥰🤍🌱
🦋☁️علی احمدی🦋☁️
🦋☁️کوثر باقری🦋☁️
🦋☁️فاطمه امینی 🦋☁️
🦋☁️فاطمه زهرا احمدی🦋☁️
🦋☁️نازنین فاطمه عابدی🦋☁️
🦋☁️علی رضا نصر اصفهانی🦋☁️
🦋☁️فاطمه امینی حسن🦋☁️
🦋☁️عرفانه احمدی🦋☁️
🦋☁️مطهره مرتضائی🦋☁️
🦋☁️امیرعلی بیدرام🦋☁️
🦋☁️فاطمه نصر اصفهانی 🦋☁️
🦋☁️نازنین زهرا حسنی🦋☁️
🦋☁️علی ابراهیمی🦋☁️
🦋☁️ریحانه امیری🦋☁️
🦋☁️سمیه جعفری🦋☁️
🦋☁️ملینا پیرنجم الدین🦋☁️
🦋☁️محمد صالح عبداله زاده🦋☁️
🦋☁️نگار جعفری🦋☁️
🦋☁️اسما فدایی🦋☁️
🦋☁️امیرحسین نوری🦋☁️
🦋☁️نسیم باقری طادی🦋☁️
🦋☁️محمد یاسین باقری طادی🦋☁️
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
قشنگها😉😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٩
این وسط جنگجویان آماده نبرد شاد و شنگول به حرف های یوسف گوش میدادند و علنی میخندیدند و به شانه ی هم میزدند.
خوشحال بودند
که به جای گریه و زاری مراسم خداحافظی میخندند و کیف میکنند اما یوسف صورت خندان و نیش های تا بناگوش باز شده ی همراهانش را نمیدید آن چنان دچار غلیان احساسات شده بود که چشم هایش را بسته و حرف دلش را بیرون میریخت
حالا با اجازه ی آقاتراب چراغ ها رو خاموش میکنیم تا کسانی که ترسیده یا عذر و بهانه دارند بدون این که شناخته بشن مثل بچه آدم برن بیرون و خودشون رو یه گوشه قایم کنن خواهش میکنم تردید نکنید الان برید بهتره تا بعدا شاید دیگه پیش نیاد حالا من و آقاتراب صورتمون رو برمیگردونیم تا متوجه نشیم چه کسانی ما رو ترک میکنن آقا لامپها رو خاموش کنید لامپها خاموش و سوله غرق تاریکی شد یوسف پشت به جمعیت چهار زانو نشست و صورتش را کف دست هایش گرفت از پشت سرش صدای کشیده شدن پاها روی زمین و هم همه ی خفیفی را شنید میدانست که حق با خودش است و حتماً آقاتراب موافق این کارش است وگرنه اعتراض میکرد
یوسف صبر کرد و صبر کرد دیگر هیچ صدایی نمی آمد.
در تاریکی کورمال کورمال و با احتیاط برای این که به کسی نخورد از جایش بلند شد و رو به جمعیت برگشت تمام شد؟ اونایی که قصد رفتن داشتند، رفتند؟ خیلی خُب؛ اما حالا این رو بگم اونایی که موندن دیگه هیچ عذر و بهانه ای ندارن با هم به میدون نبرد می رویم و مثل شیر به بعثی ها حمله میکنیم و حقشون رو کف دستشون می گذاریم حالا لامپ ها را روشن کنید.
آقا لامپ ها روشن
اما هرچه صبر کرد خبری از روشن شدن لامپ ها نشد. گوش تیز کرد هیچ صدایی حتی صدای نفس کشیدن یا خشخش لباس هم به گوشش نرسید کورمال کورمال و با دستهای باز و هزار مکافات، با قدم های کوتاه جلو رفت تا به دیوار سیمانی و زبر رسید متعجب بود که چرا هیچ کس کمکش نمیکند آن قدر کف دستهایش را روی دیوار سیمانی کشید تا کلید برق را پیدا کرد چشم هایش را محکم بست تا هجوم نور اذیتش نکند و کلید برق را زد نور از پشت پلکهای بسته هجوم برد کمی چشم هایش را مالید و صبر کرد بعد پلک هایش را آرام باز کرد باورش نمیشد، آب دهانش خشک شد زانوهایش ،لرزید به دیوارتکیه داد فقط خودش در سوله مانده بود تک و تنها!!!
قلبش تندتند میزد با ناله :گفت ای دل ،غافل، یعنی همه عذر و بهانه داشتند و منتظر بودند فرار کنند؟ پس اون همه شور و هیجان چند دقیقه
پیش و خداحافظی و حلالیت گرفتن ها فیلم و نمایش بود؟
تکیه به دیوار سُر خورد و نشست زانوهایش را بغل کرد. کم مانده بود
گریه کند.
حالا باید چه طوری تک و تنها در عملیات شرکت می کرد؟ همان نوجوان خنده رویی که گفت ضامن نارنجکش را گم کرده با عجله وارد سوله .شد یوسف را که دید نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: «هنوز این جایی آقایوسف؟ بیا دیگه همه منتظر تند.» یوسف باورش نمیشد حیران و مبهوت بلند شد و پشت سر نوجوان از بیرون رفت بچه ها دسته دسته پشت وانتهای استتار شده با گلولای نشسته و منتظرش بودند. آقاتراب که هنوز سوار وانت نشده بود به یوسف
سوله .
گفت: «کجایی مرد مؤمن؟ کلّی وقته مارو منتظر گذاشتی. وقت رفتنه.» يوسف لب گزید متوجه چهره خوش حال سید علی شد. برای اولین بار لبخند سید علی را دید لبخندی ،موذیانه و فهمید بدجوری رودست خورده ...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[🌿]¦•
#احکام📖
🎬این تقوایی که این همه میگن دقیقا یعنی چی؟
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
من با ارزش هستم؟؟؟
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️قورباغه🐸
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Colors CD 1 TRACK 3 (320).mp3
10.32M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٠
خوب سرکارش گذاشته اند.
عقب آخرین وانت کنار آقا تراب .نشست همانجا پیش خودش عهد کرد آخرین بارش باشد که شب حمله برای دیگران تعیین تکلیف کند و ادای بزرگترها را در بیاورد
چند ساعت بعد یک خمپارهی غول آسای ۱۲۰ میلی متری نزدیک یوسف منفجر شد وزن طبیعی یوسف شصت و هفت کیلو و چهار صدوده گرم بود؛ اما آن قدر ترکش ریز و درشت چدنی به بدنش فرورفت که وزن بدنش در چند ثانیه به هفتاد و دو کیلو و ششصد و ده گرم .رسید یعنی پنج کیلو و شصت گرم ترکش وارد بدنش شده بود دقیقا یک سال و شش ماه طول کشید تا يوسف دوران بستری شدن در بیمارستان و استراحت پس از آن را پشت سر گذاشته و دوباره به جبهه برگردد در طول آن ۱۸ ماه فقط دو کیلو و نیم ترکش از بدنش درآوردند و هنوز دو کیلو و پانصد و شصت گرم ترکش در بدنش باقی مانده بود!
یوسف با بدنی نحیف و کمی ،ناتوان پس از هجده ماه به پادگان دوکوهه
برگشت هنوز جای زخم هایش خوب نشده بود و تعداد زیادی ترکش ریز و درشت در بدنش جا خوش کرده بودند دکترها در یک سال و دو ماهی که در بیمارستان بود بعد از دهها عمل جراحی سخت و طولانی توانسته بودند تعداد زیادی ترکش از بدنش در بیاورند اما هنوز ترکشهایی نزدیک ستون فقرات و نخاع و جمجمه اش پنهان شده و راضی به بیرون آمدن نبودند. اوایل یوسف مرکز توجه دکترها و انترنهایی بود که دورهی تخصصی میگذراندند نمونه خوبی بود تا مقاومت بدن انسان را به آنها نشان بدهد
حتی بهترین پروفسورهای مغز و نخاع و عصب شناسی هم باور نمی کردند که یوسف با آن همه ترکش ریز و درشت در حساس ترین نقاط بدنش جان سالم به در ببرد نصف پروفسورها روی عقیده ی خود پافشاری میکردند که یوسف به زودی دچار زندگی گیاهی شده و فقط جسم زنده ای خواهد بود با قلبی که تپش دارد نه شعور و فهم خواهد داشت و نه قدرت حرف زدن و درک مسایل.
اما وقتی یوسف به کوری چشم همه ی پروفسورهای
فوق تخصص مغز و اعصاب و قلب و ریه و استخوان و خون زنده ماند
و
توانست روی جفت پاهایش راه برود و مثل دیگران غذا بخورد و حرف بزند و عکس العمل طبیعی نشان بدهد همه به این باور رسیدند که یوسف یک نمونه ی منحصر به فرد در علم پزشکی است از آن نمونه هایی که جایش در دانشگاههای تخصصی و یا در زمانهای علمی تخیلی خالی است هر روز و هر ساعت دکترهای جورواجور میریختند سر یوسف و پانسمان بدنش را باز میکردند و بعد انگشت حیرت به دندان میگرفتند و شروع می کردند به زبان تخصصی و انگلیسی خودشان به حرافی کردن و انگار نه انگار که یوسف جلوی چشمشان با بدن مثل جگر زلیخا پاره و پوره با جفت چشمهایش نگاهشان میکند و تمام حرفهایشان را میشنود.
دکتر اول چند ضربه به پیشانی یوسف زد و گفت: «خیلی عجیبه، همکار محترم لطفا دقت بفرمایید دو تا ترکش این ،قسمت درست بالای ابروی سمت راست رو شکافته و درست نزدیک قسمت چشایی مغز فرورفته مجبور شدیم این قسمت پیشانی رو برداشته و به جاش پروتز بگذاریم. اگر با انگشت فشار بدید جای انگشتتون میمونه؛ اما نکته جالب این جاست که اصلا قدرت چشایی بیمار از بین نرفته مزه هر نوع غذایی رو به خوبی درک میکنه حتی فرق فلفل قرمز هندی و فلفل سبز همدانی رو درست تشخیص میده این خیلی تکان دهنده اس!»
دکتر پنجمی دو دستی روی سینه ی یوسف فشاری داد و به پروفسور قلب با هیجان گفت قلبش مثل ساعت کار میکنه اونم با سه تا ترکش ریزی که قلب رو سوراخ سوراخ کرده حتی شاهرگشم پاره شده بود با دو تا عمل جراحی مرتبش کردیم؛ اما انگار نه انگار قلبش با چنان سرعتی ترمیم شده که باور کردنی نیست.»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══