فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
من با ارزش هستم؟؟؟
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️همبرگر😋🍔
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Nujabes - Aruarian Dance Samurai Champloo .mp3
3.83M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٣
سرانجام یوسف در کمال ناباوری خود و پرسنل بیمارستان و مجروحین
و بیماران دیگر و صد البته تمام متخصصین مربوطه و نامربوطه توانست روی جفت پاهایش بایستد و جواز مرخصی بگیرد البته دکترها اصرار داشتند یوسف چند ماهی را در خانه استراحت کند و بعد به جبهه برگردد.
پدر و مادر یوسف توانستند با هزار زور و مکافات چهارماه یوسف را در خانه نگه دارند و به او رسیدگی کنند از بس در آن چهار ماه یوسف مرغ و کباب و غذاهای مقوی خورده بود حالش از هر چه غذای مقوی و غیر مقوی بهم میخورد دلش لک زده بود برای یک لقمه نان و پنیر؛ اما دریغ که مادر تصویب کرده بود نان و پنیر مقوی و ویتامین دار نیست و یوسف حتی موقع صرف صبحانه مجبور بود خامه و سرشیر و کله پاچه روانه خندق بلایش کند.
بعد از هجده ماه یوسف آخر ،پائیز در یک روز بارانی ساکش را برداشت
و دور از چشم خانواده به خصوص مادر دل ،نگرانش فرار کرد و سر از پادگان دو کوهه در پنج کیلومتری شهر اندیمشک درآورد سرش را پایین انداخت و رفت ساختمان مالک اشتر؛ گردانی که بار آخر همراه با رزمندگانش در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرده و مجروح شده بود.
یک هفته از آمدنش نگذشته بود که شنید فرماندهی لشکر در به در دنبالش می گردد و در روز هشتم مراد خلیلی ،۱۷ ساله، پیک فرمانده لشکر به
سراغش آمد.
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
آموزش ستاره های کاغذی زیبا ⭐️😍
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
#چهارشنبه_های_زیارتی🤍🌱
من خیلی وقتها
که کم میارم، میشینم و
فقط تماشات میکنم...
#استوری📱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
💠 مؤسسه فرهنگی قرآنی هفت آسمان برگزار میکند.
🥳 هفتمین جُنگ شاد و با نشاط قرآنی هفت آسمان
✨ویژهی کودک و نوجوان
🗓 پنج شنبه ۲۲ آذر ماه
⏰ ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۶:۳۰
#جُنگ
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
『@majalehaftaaseman』
┅✧❁☀️❁✧┅
5-tarkeshhaye_velghard.mp3_95332.mp3
588K
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌿]¦•
#کتاب_صوتی 🎧
#خاطرات_دفاع_مقدس
فصل④
#ترکش_های_ولگرد
#رفیق_خدایی🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
جهان بی عشق حسین
چیزی نیست، جز تکرارِ یک تکرار....
#دلیل_زندگی♥️☘
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۴
سیاوش ساک کوچکش را از بند به دوش انداخته و پاکشان و بی هدف
راه میرفت هنوز از گیجی اخراج محترمانه اش در نیامده بود.
غرق فکر بود. به چه کنم چه نکنم افتاده بود بلند بلند حرف میزد و خودش را محاکمه می کرد.خاک تو سرت، اون قدر تخس بازی درآوردی که با تیپا بیرونت کردن. آخه نونت نبود آبت ،نبود این همه خل بازی و اذیت و آزار دیگران چی بود؟ بلاهایی که سر دوستان نزدیکت آوردی به کنار آخه به چه جرأتی سربه سر حاج آقا شریفی گذاشتی و جنی و داغونش کردی؟ مگه هزار بار ننه بابات نگفتن احترام سادات رو نگه دار و به کوچیک و بزرگشون زودتر سلام کن؟
باز شانس آوردی سر قضیه مورچه های آتشی کربلایی دچار مصیبت شد و حاج آقا شریفی به دامت نیفتاد گیرم از قبل نقشه ریخته بودی این بلارو سر اون سید اولاد پیغمبر بیاری و از شانس خوشگل حاج آقا شریفی و بخت و اقبال ناجور کربلایی مورچه های آتشی قسمت اون پیرمرد شد. میدونی اگه حاج آقا شریفی بود چی میشد؟ حتی اگه خودش ازت شکایت نمی کرد، رده بالایی های گردان به خصوص عزتی برات آشی میپخت که یک وجب
روغن روش بماسه و سر از دادگاه ویژه روحانیت یا دست کم دفتر قضایی در می آوردی و به جرم توهین و آسیب به یک روحانی میرفتی جایی که عرب نیانداخت برو خدا رو شکر کن قسر در رفتی و با یه انتقالی ساده ردت کردن حالا پوتین آهنی پاکن و عصا دستت بگیر و بگرد ببین کجا قبولت میکنن سرشون خراب بشی حقته.
سیاوش کلمه حقته را فریاد زد و دو دستی به سر خودش کوبید. یک گروه رزمنده که در حال تمرین و دویدن از کنار سیاوش می گذشتند، از جیغ سیاوش دسته جمعی ترسیدند و پا تند کردند .سیاوش با دیدن عکس العمل آنها لبخند تلخی زد و با خود گفت بفرما آدم که نمیشی؛ اونا هم خیال کردن موج انفجار گرفتدت و خل و چل شدی!
سیاوش روی لبه ی یک جدول ،سیمانی کنار راه آسفالته نشست و به ساختمان های پادگان خیره شد فکری شده بود کجا برود و چه بگوید. دیگر دست خودش نبود قبولش کنند یا نه وقتی در یک اعزام سراسری با هزاران نفر مثل خودش از شهر با قطار به پادگان رسید، وسط آن همه آدم شرارت و بازیگوشی و از همه مهمتر قدوقامت جغله اش به چشم نمی آمد. گرچه دهها نوجوان همسن و سال و هم قد و قامت خودش هم بودند که خدا خدا میکردند عذرشان را نخواسته و با دماغ سوخته به خانه برگردانده نشوند.
سیاوش مثل آنها دلواپس و نگران نبود.صبر کرد تا ببیند سرنوشت برایش چه خواسته است. چند نفر آمدند و از روی برگه ها اسم خواندند و جمع آنها هم خلوت و خلوت تر شد تا این که عزتی آمد و ده ها اسم را ردیف کرد و خواند که یکیشان سیاوش بود و سیاوش نیروی جدید گردان شد.
اما حالا تک و تنها نمیدانست چگونه خودش را به گردان دیگری معرفی کند...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══