فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
جهان بی عشق حسین
چیزی نیست، جز تکرارِ یک تکرار....
#دلیل_زندگی♥️☘
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۴
سیاوش ساک کوچکش را از بند به دوش انداخته و پاکشان و بی هدف
راه میرفت هنوز از گیجی اخراج محترمانه اش در نیامده بود.
غرق فکر بود. به چه کنم چه نکنم افتاده بود بلند بلند حرف میزد و خودش را محاکمه می کرد.خاک تو سرت، اون قدر تخس بازی درآوردی که با تیپا بیرونت کردن. آخه نونت نبود آبت ،نبود این همه خل بازی و اذیت و آزار دیگران چی بود؟ بلاهایی که سر دوستان نزدیکت آوردی به کنار آخه به چه جرأتی سربه سر حاج آقا شریفی گذاشتی و جنی و داغونش کردی؟ مگه هزار بار ننه بابات نگفتن احترام سادات رو نگه دار و به کوچیک و بزرگشون زودتر سلام کن؟
باز شانس آوردی سر قضیه مورچه های آتشی کربلایی دچار مصیبت شد و حاج آقا شریفی به دامت نیفتاد گیرم از قبل نقشه ریخته بودی این بلارو سر اون سید اولاد پیغمبر بیاری و از شانس خوشگل حاج آقا شریفی و بخت و اقبال ناجور کربلایی مورچه های آتشی قسمت اون پیرمرد شد. میدونی اگه حاج آقا شریفی بود چی میشد؟ حتی اگه خودش ازت شکایت نمی کرد، رده بالایی های گردان به خصوص عزتی برات آشی میپخت که یک وجب
روغن روش بماسه و سر از دادگاه ویژه روحانیت یا دست کم دفتر قضایی در می آوردی و به جرم توهین و آسیب به یک روحانی میرفتی جایی که عرب نیانداخت برو خدا رو شکر کن قسر در رفتی و با یه انتقالی ساده ردت کردن حالا پوتین آهنی پاکن و عصا دستت بگیر و بگرد ببین کجا قبولت میکنن سرشون خراب بشی حقته.
سیاوش کلمه حقته را فریاد زد و دو دستی به سر خودش کوبید. یک گروه رزمنده که در حال تمرین و دویدن از کنار سیاوش می گذشتند، از جیغ سیاوش دسته جمعی ترسیدند و پا تند کردند .سیاوش با دیدن عکس العمل آنها لبخند تلخی زد و با خود گفت بفرما آدم که نمیشی؛ اونا هم خیال کردن موج انفجار گرفتدت و خل و چل شدی!
سیاوش روی لبه ی یک جدول ،سیمانی کنار راه آسفالته نشست و به ساختمان های پادگان خیره شد فکری شده بود کجا برود و چه بگوید. دیگر دست خودش نبود قبولش کنند یا نه وقتی در یک اعزام سراسری با هزاران نفر مثل خودش از شهر با قطار به پادگان رسید، وسط آن همه آدم شرارت و بازیگوشی و از همه مهمتر قدوقامت جغله اش به چشم نمی آمد. گرچه دهها نوجوان همسن و سال و هم قد و قامت خودش هم بودند که خدا خدا میکردند عذرشان را نخواسته و با دماغ سوخته به خانه برگردانده نشوند.
سیاوش مثل آنها دلواپس و نگران نبود.صبر کرد تا ببیند سرنوشت برایش چه خواسته است. چند نفر آمدند و از روی برگه ها اسم خواندند و جمع آنها هم خلوت و خلوت تر شد تا این که عزتی آمد و ده ها اسم را ردیف کرد و خواند که یکیشان سیاوش بود و سیاوش نیروی جدید گردان شد.
اما حالا تک و تنها نمیدانست چگونه خودش را به گردان دیگری معرفی کند...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
یه زنبور ناقلا در لا به لای این گلها
پنهان شده
کی میتونه پیداش کنه؟☺️😉🐝
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
#تست_هوش🧠✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#استوری📱
بنویسید شب تار سحر میگردد...
یک نفر مانده از این قوم، که بر میگردد...
#وارث🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️🍁]¦•
#انگیزشی🤍🌱
مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه
هر چه از نیکویی به تو رسد
از جانب خداست
🕊نسا ۷۹
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️•.🍓.•]¦•
📖✨
🧠_راههایی برای تقویت حافظه برای درس خواندن:
💜¹• دقت و تقویت حافظه
با دقت و تمرکز بالا درس بخوانید. درس خواندن همراه با ترس و اضطراب و احساسات منفی یادگیری را کاهش میدهد و قاعدتاً حافظه هم ناتوان میشود.
💜²•سلامت عمومی در کارکرد حافظه مؤثر است
پس مواظب سلامت عمومی خود باشید و همچنین روزانه حداقل ۷ساعت بخوابید.
💜³•مطالب را تا جایی که ممکن است به صورت خلاصه و طبقهبندی شده به خاطر بسپارید
مطالب کمتر، به خاطرسپاری بیشتر!
💜⁴•مرور و تقویت حافظه
مرور مهمترین ابزار جهت به حافظه سپردن مطالب است.
💜⁵•سعی کنید مطالب را پس از یادگیری به خاطر بیاورید و آن را بازگو کنید
این روش از مطالعه دوباره مطالب مؤثرتر است.
💜⁶•بهتر است زمان مطالعه شما کمتر از ۹۰ دقیقه باشد. و بعد از آن استراحت کوتاهی داشته باشید و دوباره ۹۰ دقیقه مطالعه کنید و همین روند را ادامه دهید. مطالعه طولانی مدت و بدون استراحت، مطالعه مفیدی نخواهد بود و نگهداری مطالب هم خوب انجام نمیشود.
💜⁷•رمزگذاری و تقویت حافظه
برای حفظ کردن مطالب از روش رمزگذاری استفاده کنید. مثلاً برای حفظ تاریخ ادبیات سعی کنید با آثار یک نویسنده جمله بسازید. یا برای حفظ برخی ستونهای جدول مندلیف رمزهایی وجود دارد که میتوانید از آنها استفاده کنید.
🫶🩵
#محصلانه📖🌸🍃
┄❅💠❅┄
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
آموزش یک گل رز زیبا با استفاده از دستمال کاغذی و کاغذ کشی
👏👌😍🌷✨
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١۵
و به برگه انتقالی اش نگاه کرد او را به واحد پرسنلی ستاد لشکر معرفی کرده بودند تکلیفش را .فهمید بلند شد و به طرف ساختمان ستاد لشکر راه افتاد.
پرسان پرسان به اتاقی رسید که روی در آن تابلوی پرسنلی لشکر بود. در زد و وارد شد چند رزمنده در حال کار بودند سیاوش سلام کرد، سعی کرد مؤدب و متین باشد تا دل آنها را به دست بیاورد و او را به جای خوبی بفرستند.
یکی از آنها که پای چپش از زیر زانو قطع شده و بدون عصا روی پای راست می جهید و فرز و چابک ،بود جلو آمد سیاوش از جست و خیز جوان یک پا خنده اش گرفت جلوی خودش را گرفت جوان یک پا دست دراز کرد و گفت: «من محمدزاده هستم امرتون؟سیاوش با او دست داد. کف دست راست محمدزاده سفت بود مثل آهن. نگاهش جدی و دل خالی کن بود از آنهایی که در همان برخورد اول به طرف مقابل حالی میکنند که من خیلی جدی هستم حواست باشد سر به سرم نگذاری.
سیاوش برگه انتقالی اش را به محمدزاده داد محمدزاده انگار روی جفت پایش ،باشد روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد بعد به سیاوش خیره شد و گفت «انتقالی؟ برای چی؟»
سیاوش شانه بالا انداخت آموزش دیدی؟
پنجاه و پنج روز.
محمدزاده به سیاوش دقیق شد کمی فکر کرد و گفت: «بهتره خودت به گردان ها و یگان ها سر بزنی و ببینی نیرو میخوان یا نه اعلام نیاز بگیر بیار اینجا کارتو ردیف کنم. باد سیاوش خوابید. امیدش این بود که محمدزاده بدون دنگ و فنگ او
را به جایی بفرستد حوصله گشتن و چانه زدن نداشت.
حالا نمیشه خودتون محمدزاده نگذاشت حرف سیاوش تمام شود و گفت: «فقط برای آشپزخانه و واحد دژبانی نیرو می خواهیم اگر دوست داری بفرستمت. سیاوش سریع برگه اش را گرفت و گفت: «نه، نه خودم یه کاریش میکنم.»
محمدزاده بدون لبخند گفت: «مطمئنم!» و بدون خداحافظی جست و خیز کنان به طرف دیگر اتاق رفت. سیاوش هم رفت و در را بست.
سیاوش به هر چی شانس و اقبال ناجور ،بود بدوبیراه می گفت تیرش به سنگ خورده بود و نتوانسته بود از هیچ گردان رزمی پذیرش بگیرد. در ساختمان گردان اول فقط سه پیرمرد و یک پاسدار وظیفه مانده بودند. پاسدار وظیفه که لکنت زبان داشت و نیم ساعت طول میکشید یک جمله را بگوید؛ به سیاوش حالی کرد که همه رفته اند ،مرخصی برای زیارت امام رضا(ع)
سیاوش از او خواست برایش کاری کند .
پاسدار وظیفه که سرخ شده بود لكنتش بیشتر شد و به سیاوش فهماند که هیچ کاره است و نمیتواند کاری برای او بکند. گردان دوم به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کرمانشاه رفته بودند. گردان سوم و چهارم هم در مرخصی دسته جمعی بودند و گردان پنجم دو روز قبل به جبهه ی مهران اعزام شده بودند مانده بود گردان خودش که از آن هم اخراج محترمانه شده بود و نمیتوانست به آنجا برگردد. ناهار را در حسینیه ی لشکر با پیرمردی که مسئول آنجا بود خورد
. پیرمرد به او گفت به تیپ زرهی برود؛ اما در تیپ زرهی هم کسی سیاوش را نخواست آنها فقط یک نیرو میخواستند آن هم برای واحد مخابرات اما مسئول مخابرات تا قد و قامت کوچک سیاوش را دید گفت: «شرمنده اخوی ما به نیروهایی احتیاج داریم که قدرت بدنی خوبی داشته باشند و بتونند دستگاه چهارده پانزده کیلویی بیسیم را به دوش بگیرند و مثل قرقی دنبال فرمانده این طرف و اون طرف بروند مطمئنم این کار از تو بر نمی آد.»
سیاوش آه کشید خواست برود که مسئول مخابرات گفت: «الان یا گردانها مرخصی رفتن یا به خط پدافندی مهران و جای دیگه. من جای تو باشم، فعلا به دژبانی میرم چند وقتی اونجا بمون تا گردانها برگردن. بعد میتونی از هر گردانی که خواستی پذیرش .بگیری به پیشنهادم فکر کن حالا خود دانی.»
سیاوش در راه برگشت کمی فکر کرد پیشنهاد مسئول مخابرات بیراه نبود از نگهبانی دادن و چند ساعت الکی این ور و آن ور رفتن خوشش نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی ...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══