#معمای_سیب
#تست_هوش
در یک اتاق 10 نفر حضور دارند و هر فرد می تواند کل اتاق و افراد دیگر را ببیند، شما می خواهید یک سیب را در جایی بگذارید که فقط یک نفر بتواند آن را نبیند. سیب را در کجای اتاق باید قرار دهید؟
باما باشید با بهترین تست هوش های دنیا🤓🧠
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
یادگاری جز۲۵
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
دلشوره چیست!؟ ㄟ(ツ)ㄏ
همون چیزیه که وقتی من آنلاین نیستم ☺️
شما دارید 😂😂
والا من نباشم کیه که واستون پست بذاره 😘😌✌
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
اگه دیدی تو یخچال چندتا چیز کنار هم مرتب شدن، مطمئن باش یه چیز خوشمزه پشتشون قایم شده
😜😋😋😋😂😂😂
رفتین سر یخچالتون😉
تا اکتشاف بعدی با ما همراه باشید 😄
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
قلک کاغذی 🤩بعنوان صندوق صدقه هم میشه استفاده کرد صدقه اول هرماه رو بچه ها با دست خودشون بندازن
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#معمای_سیب #تست_هوش در یک اتاق 10 نفر حضور دارند و هر فرد می تواند کل اتاق و افراد دیگر را ببیند، ش
#جواب معماو#تست_هوش
سیب را رو سر هر یکی که دلمون بخواد میزاریم
باما باشید با بهترین تست هوش های دنیا🤓🧠
➖➖➖➖
❤️
فاطمه زهرا احمدی
نگار جعفری اصفهان
اسما فدائی جواد
اشراقی
ابوالفضل امانی
امید حجت
علی حجت
زهرا اسدی
مطهره مرتضائی
نرگس باقری طادی
سارا کاظمی
انسیه غلامی
ملینا پیر نجم الدین
صبا صفری
فاطمه نصر اصفهانی از اصفهان
امیرحسین نوری
مهشید بورونی
ریحانه حیدرنام ۱۳ ساله از اصفهان
تشکر از همه دوستای گلم که پاسخ صحیح دادند.
👏👏👏👏👏👏👏
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
اوریگامی گلدون🪴
#هدیه
#عید_فطر
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
به زودی رمان هزارتوهای بن بست در کانال منتشر میکنیم ☺️ نظری، پیشنهادی دارین برای ادمین بفرستین 👍
#رمان
#هزارتوهای_بن_بست
قسمت_اول
سه تار
مامان عادت داشت موقع کارهای خانه موزیک گوش کند. حتما باز هدفون توی گوشش بود که صدای جیغ من را نشنید. در را که باز کردم و رفتم سمت جاکفشی؛ هدفون را برداشت و گفت: «سر آوردی؟» دهنم خشک شده بود. احساس میکردم صدایم از ته چاه بیرون میآید. «خونۀ یاسمن.» این را گفتم و در را زدم بهم. منتظر آسانسور نشدم. نفهمیدم چطور پلهها را چهار تا یکی کردم. در را باز کردم و خودم را انداختم توی کوچه. سوز پاییز چشمهایم را سوزاند.
اشکها اما از سوز سرما نبود. ترس توی تنم بزرگ و بزرگتر میشد. هی داغ می شدم هی یخ میکردم. روسری را تا روی ابروهایم پایین کشیده بودم. آدمهای توی خیابان زل زده بودند به من. انگار همهشان من را میشناختند و بدن نیمه برهنهام را دیده بودند. دوتا کوچه اندازۀ دوبار رفتن تا تهشهر و برگشتن طول کشید. یک نفر داد زد: «هوی چته؟» برگشتم سمت صدا. خانم مانتویی خم شده بود روی کفشهایش. حتما لگدش کرده بودم.
یاسمن داد زد: «دستت رو از روی آیفون بردار، چه خبرته؟» پلهها را چهارتا یکی بالا رفتم. لای در منتظرم بود. صدای دبیر ریاضی از توی کامپیوتر اتاقش میآمد. همان دم در نشستم روی زمین و زدم زیر گریه: «یاسمن این ...» حرف توی دهنم نمیچرخید. جرأت نداشتم گوشی را روشن کنم و به صفحهای که یاسمن برایم فرستاده بود نگاه کنم. عکسهای خودم بود
اما جرأت نداشتم نگاهشان کنم. این عکسها توی گالری گوشی من بودند؛ عکسهای خصوصی.
از مهمانیها یا مسخره بازیهایم توی تنهاییهای خودم. عکسهایی نبودند که بخواهم به کسی نشانشان بدهم. حالا توی یک شبکۀ اجتماعی به اشتراک گذاشته شده بودند. آن هم با کلی آدم که دیده بودند و آن نظرهای پایین عکسها؛ نمیتوانستم باور کنم واقعیاند. انگار کسی خواسته باشد سر به سرم بگذارد.
یاسمن کنارم نشست: «صبح که اون لینک رو برام فرستادی...» پریدم وسط حرفش. صدایم جیغ جیغو بود. فین دماغم را بالا کشیدم و گفتم: «یاسمن به جان مامانم روحم خبرنداره.» صدای دبیر ریاضی از توی اتاق میآمد. داشت با صدای خشدارش چیزی دربارۀ مجموعههای تهی میگفت. توی دلم خالی شده بود. قطرههای عرق از پشت گردنم سر میخورد روی ستون فقراتم. یاسمن موهایش را دسته کرد پشت سرش و گفت: «مگه عکسها رو برای کسی فرستاده بودی؟»
- نه. نه به جان مامانم.
کلاسها که غیرحضوری شد بابا برایم گوشی خرید. قبلش ازم قول گرفت که بدون اجازۀ او یا مامان وارد شبکههای اجتماعی نشوم. برنامهها روی گوشی بود. اما من هیچ کاری توی آن فضاها نداشتم. وقتش را هم نداشتم. تنها علاقهام سه تارم بود که هر وقت فرصت میکردم سراغش میرفتم اما حالا
عکسهایم رفته بود توی آن صفحۀ جهنمی دنیای مجازی. عکسهای من با آن لباس دخترانه توی تولد یاسمن. یا آن روز که با دخترها و مادرهایمان رفته بودیم باغ. کی باورش میشد که این عکسها خودشان پا درآوردهاند و رفتند توی آن اپلیکیشن لعنتی. مگر خودم باورم میشد که حالا بخواهم کسی باور کند
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂