فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
دل آرامِ جھــــان🌎
#محمدحسینپویانفر🎧
#امام_زمان ❣
#وارث
#اللهمعجللولیکالفرج
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
╭─━─━─• · · · ➣
#منبرمجازی🎙
.
.
#نمازاولوقت 🤲🏻✨
💥 نمــازمثلموادشویندهمیمونہرفقــا
دیدینموادشویندهچطورآلودگۍهاروپاکمۍکنن..؟!
نمازهمهمونطورۍقلبمونروتمیزوشفافمۍ کنہ..
✅ آلودگۍهاۍقلبمونروبــانمــازپاککنیم..
#اللهمعجللولیکالفرج
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#معرفی
📗" قرارگاه محمود"
زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #محمود_نریمانی
نویسنده: خانم #مهدیه_دانایی
گویندگان : آقا و خانم #بهزادی_فر
#معرفی_کتاب
📗کتاب "#قرارگاه_محمود" به قلم خانم مهدیه دانایی ، روایتی داستانی از زندگی #شهید_محمود_نریمانی است. شهید محمود نریمانی از دانشجویان شاخص استان البرز بود که در جریان حملات تکفیری داعش بارها به سوریه اعزام شده بود و در نهایت در مرداد ماه سال ۹۵ به فیض شهادت نائل آمد.
داشته ها و باورهای ایمانی شهید نریمانی مهمترین شاخصه این کتاب داستانی است که با توجه به زمان بندی معین شده یکساله و در جریان مصاحبه های مختلف از خانواده و همرزمان این شهید والامقام نگارش شده است.
🌹 شهید محمود نریمانی در یکی از روزهای سرد دی ماه سال ۱۳۶۶ در روستای دروان کرج به دنیا آمد. پس از اخذ دیپلم به دانشگاه امام حسین سپاه راه یافت و دوره های نظامی را پشت سر گذاشت ، همچنین وی در رشته مهندسی کامیپوتر دانشگاه علمی کاربردی مشغول تحصیل بود . شهید نریمانی به صورت داوطلبانه ۴ نوبت برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلامالله) به سوریه رفت در حالی که خانواده و نزدیکانش فقط از دو نوبت پایانی اطلاع داشتند ، سرانجام در روز دهم مرداد ماه سال ۹۵ در جریان خنثًی سازی بمب های خوشه ای در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای کرج آرمید. از شهید نریمانی یک فرزند به نام محمدهادی به یادگار مانده است.
#اللهمعجللولیکالفرج
Part01_قرارگاه محمود.mp3
16.27M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
.#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 1⃣
"پای ارادت به امام هادی علیه السلام"
#شهیدمحمودنریمانی
#رفیق_خدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part02_قرارگاه محمود.mp3
23.68M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
.#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 2⃣
"فرشته نجات"
#شهیدمحمودنریمانی
#رفیق_خدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part04_قرارگاه محمود.mp3
16.78M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 4⃣
"دانه های سرخ انار "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part08_قرارگاه محمود.mp3
9.41M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 8⃣
"اولین سفر به سوریه "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part09_قرارگاه محمود.mp3
3.9M
#کتاب_صوتی🎧
📗قرارگاه_محمود
فصل 9⃣
"چمدانی با عطر و بوی حرم"
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part10_قرارگاه محمود.mp3
8.04M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 0⃣1⃣
"تولد محمد هادی، بلوغ دوباره عشق "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Part12_قرارگاه محمود.mp3
5.21M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 2⃣1⃣
"قرار شبانه ساعت ۲۳ "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت نهم
پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به مادر در كارهاي خانه كمك ميكرد. ميرفت و ميآمد و حرف ميزد. هيچكس چيزي نميدانست اما خودش ميفهميد كه دارد چه ميكند، چه ميگويد، چرا ميگويد، كجا ميرود، چرا ميرود، چرا ميآيد، چگونه مينشيند، چرا ميخندد، چرا گريه ميكند، چگونه قرآن بخواند و.... همة كارهايش حسابشده و دقيق بود.
روز پنجم خيلي مستأصل شده بود. ميآمد توي خانه چرخي ميزد. كمي مادر را نگاه ميكرد، بعد ميرفت بيرون. دوباره همينطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قيافهات ميگويد كه حرفي داري. فكر كنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش ميكنم، بگو مادر جان. محمد انگار باري از روي دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: ميخواهم تنها با شما صحبت كنم.
اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم ميآيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نميتواند، به خودت ميگويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم ميخواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برميداشت. بين قبرها راه ميرفت. به عكس شهدا خيره ميشد. اخم ميكرد، ساكت ميشد، ميخنديد، ذكر ميگفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر ميآيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرفها نزن. ..
شب شد. اهل خانه، همه خوابيدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توي اتاق خودش برد. كمي به وسايلش نگاه كرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عميقي كشيد. رويش نميشد توي چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه كند. آرامآرام شروع كرد: ميداني مادرجان، اين دفعة آخر و لحظات آخر است كه ما همديگر را ميبينيم. من اينبار كه بروم ديگر برنميگردم. مادر خنديد و گفت: هر خوني لياقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مكثي كرد و گفت: اما من اين دفعه صددرصد شهيد ميشوم. شما از خدا بخواه كه در نبود من صبر كني. اين وسايلم را هم بين ديگران قسمت كن. چرخ خياطيام براي خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فاميل كه وضع چندان خوبي ندارند. بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت دهم
بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر يك خواهش هم دارم، اينكه دعا كن طوري شهيد بشوم كه نياز به غسل نداشته باشم. يك كفن از مكه براي خودت آوردهاي، آن را به من بده. آن شال سبزي را هم كه از سوريه آوردهاي روي صورتم بگذارد. راستش من خيلي مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببريد توي مسجد و آنجا بر من نماز بخوانيد؛ تا پيكر بيجانم آنجا را حس كند. بعد خاكم كنيد. محمد ساكت شد. مادر مانده بود كه چه كند. لبخندي زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهايت را بزن، ولي خب خدا كه به هر خوني لياقت شهادت نميدهد. محمد سرش را انداخت پايين و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گريه كني. چون كسي كه انقلاب را نميتواند ببيند، اگر گرية تو را ببيند خوشحال ميشود.
اما هر وقت تنها شدي گريه كن. از خدا بخواه كمكت كند امانت الهياي را كه بهت داده، خودت به او پس بدهي. دوست دارم توي قبرم بايستي و به خدا بگويي كه خدايا اين امانت الهي را كه به من دادي به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تكرار كرد. محمد دوباره لبخند شيريني زد و ادامه داد: من خيلي مادرها را ديدم كه بچهشان را توي قبر گذاشتند، اما موقعي كه ميخواستند از قبر بيرون بيايند ديگر نميتوانستند. شما اينطور نباش. فقط دعا كن كه در شهادتم از #امام_حسين(علیهالسلام) سبقت نگيرم. دوست دارم كه بدن من هم سه روز روي زمين بماند. بعد هم كه برايم مراسم ميگيري خيلي مراقب باش. دوست ندارم بيحجاب توي عزاداريم شركت كند. اصلاً هركس حجاب درستي نداشت بگو برود بيرون. محمد دوباره ساكت شد، اما اينبار ديگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بيرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، كسي جز من و محمد اينجا نبود، اما يقين دارم كه تو هستي. از همين حال فهم و درك و لياقتش را به من بده تا مقابل حضرت زينب (سلامالله) سرشكسته نباشم. . . .
ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂