ستاره شو7💫
_🍂🌼🍂______________ گزارش هواشناسے هرچه مےخواهد باشد؛ هوا با شما خوب است...!♥️😍 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho
سلام صبحــــتون بخیر 😍
الهی همیشه سالم باشید و بدرخشید ✨
ستاره شو7💫
دوستای گلم شما هم اگر عکس هنری زیبا از جای جای شهر و منطقه ای که هستین، گرفتین برامون بفرسین ✌️😁
ستاره شو7💫
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
.
اگه الان ناراحتی، غصه داری، نگرانی، فکرت مشغوله ولی داری سخت تلاش میکنی و میجنگی مطمئن باش آخرش خوب میشه، قشنگ میشه، روشن میشه، زیبا میشه.. به قول مولانا:
«اگر ابر ها گریه نمیکردن جنگل ها نمی خندیدن!»
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
تشکر از دوستان عزیزی که در آبان ماه فعال بودند 😍👏👏👏👏
ان شاالله قرعه کشی میشه واین ماه چون دهم آذر جُنگ نوجوانان مخصوص برنامه تلاوت نور و قصه ها را داریم، 😇
در روز جُنگ بهشون هدیه شون رو حضوری میدیم 🎁
با ما همراه باشید و همچنان فعال باشید ✌️❤️
دوست آذر ماهی من🌹🍃
زيباترين چشم انداز🎊
تنديس🎈
نگاه توست 🥰
و قشنگترين لحظه 🌹🍃
لحظه روييدن توست🌹🍃
سالروز تولدت 🎂🎁🎈🎉🎊🎉
را با تقديم 🎉
يک دسته گل سرخ 🌹🍃
تبريک ميگم...🎂🎁🎈
تولد همه آذر ماهی ها ی گل مبارک 🎉🎂🎁🌹
#آذر مے آید
ڪه روے لبهاے پاییز🍁🍂🍁
انار بگذارد
آمدن آخرین ماه پاییز پر برڪت باد🍁🍂🍁
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
32.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸انیمیشن فوتبالی سلام فرمانده
با شبیه سازی حاج ابوذر روحی
📽 انیمیشن فوتبالی و جذاب از بازی نفسگیر تیم مقاوت با مربی گری حاج قاسم در برابر تیم استکبار😅
حتما ببینید 👌
دوستان قبلا یه عهدی گذاشتم کانال کیا یادشونه؟ کیا #عهد بستن با امام زمانشون برام یادشون رفت بفرستن
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شانزدهم 🎗ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان پنهان شده بود با نوکش ریسما
#رمان
#قسمت_هفدهم
🦃گفت: «سلام... من فرمانده سپاه ابابیل هستم سربازی از سربازان خدا و راهنمایِ زهرا»
👈و اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد:«از دور دیدم که به تِیهو برخورد کردی و بعد پات رو روی چادر زهرا گذاشتی حواست کجاست؟ راهنمات رو گم کردی؟!»
🙍♂محمدجواد تازه متوجه شده بود که برهان نیست. روی پنجه ی پایش ایستاد تا بتواند در میان آن شلوغی برهان را بیابد، موفق شد.
🕊 برهان با فاصله ی کمی از آنها در کنار یک کابین ایستاده بود. محمدجواد که خیالش از برهان راحت شده بود رو به ابابیل کرد و گفت:
🙍♂«ببخشید اما چادر خاکی که گریه نداره نمیفهمم چرا گریه میکنه
🦃ابابیل کمی مکث کرد و گفت:«جواب سلام واجبه این رو فراموش نکن»
- معذرت میخوام یادم رفت... سلام.
🦃- زهرا خانم ما مثل همه ی بچه ها داره میره دنبال حروف کتاب قرآنش.
🧕زهرا هق هق کنان گفت:« من نفهمیدم دوستام کی از کتاب من قهر کردن و رفتن؟ 😢
من چطوری توی چشماشون نگاه کنم؟ من...» و دوباره زد زیر گریه😭😭😭
🦃ابابیل دستان کوچک زهرا را گرفت و نوازش کرد و رو به محمدجواد گفت:« برو راهنمات منتظره.»
🙋♂محمدجواد خداحافظی کرد و خود را به راهنمایش رساند.
🕊برهان رو به محمدجواد کرد وگفت:«اومدی؟!»
و بدون آنکه منتظر جواب محمدجواد ،باشد از کنار کابینها رد شد و زیر لب گفت:«این نیست. اینم نیست. این یکی هم نیست.»
و با خوشحالی فریاد زد همینه اینجاست فکر کردم دیگه بهش اجازه پرواز نمیدن خدا رو شکر، بیا سوار شو.»🤩
🙍♂محمدجواد که از آن همه اتفاق عجیب هنوز گیج بود، پرسید:«چرا فکر میکردی اجازه پرواز ندن؟»
🕊برهان :گفت چون این کابین زمان زیادیه که منتظرته. اگه کمی دیر می اومدیم دیگه اجازه ی پرواز نداشتیم. حالا سوار شو.»
🙍♂محمد جواد آهسته به داخل کابین رفت. کابین محمدجواد اتاقک کوچکی بود به رنگ آبی آسمانی داخل کابین دو تا صندلی با کمربند ایمنی دیده میشد.
👨🚒👩🚒محمدجواد و برهان روی صندلیها نشستند. روی دستهی صندلی ،برهان چند دکمه و یک جایی برای اثر بال پرنده بود.
🕊 برهان یکی از پرهایش را روی دسته گذاشت. صدایی گفت: «راهنمای باغ قرآن.»
💺چند لحظه بعد صندلی برهان به اندازهی جثه و بدنش کوچک شد.
💺💺برهان کمربندش را محکم بست و به محمدجواد هم گفت که کمربندش را ببندد بعد با صدای بلند گفت:
«حالا دستگیرهی کنار صندلیت رو بکش برهان مکثی کرد و بعد :گفت کتاب قرآنت رو روی رحل قرار بده.»...
ادامه دارد....
🛌🌙✨
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7