eitaa logo
آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
321.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
841 ویدیو
8 فایل
ما یه تیم 40 نفره و حرفه ای هستیم که به مدد الهی به ارتقای کانون خانواده و معنویت چندين هزار نفر کمک کرده ایم☘️👨‍👩‍👧‍👧 فهرست دیدنی مطالب ما👇 https://eitaa.com/seyedhoseiny_ir/1874 ارتباط با ما👇‌ @seyedhosainy . .
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️داستانی معتبر_بدون سانسور _جذاب از زبان امیر المومنین که جریانات زمان شهادت حضرت زهرا را حکایت می‌کند ☘️ قسمت ؟ 🟥سال یازدهم هجری ظهر دوشنبه ۲۸ صفر با فاطمه و بچه ها خانه پیامبر بودیم دیگر به کسی اجازه ملاقات ندادیم. سرشان را به سینه ام تکیه دادند _با برده ها رفتار خوبی داشته باشید حواستان به خوراک و پوشاکشان باشد با آنها نرم حرف بزنید نماز را ترک نکنید فاطمه شعر پدرم را میخواند - چهره ای نورانی که به احترامش از ابر باران طلب می.شود. شخصیتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه زنان است. پیامبر به سختی چشم باز کردند - این شعر را عمویم ابوطالب در وصفم سرود؛ اما بهتر است به جای آن این آیه را بخوانی محمد فرستاده خداست قبل از او هم پیامبرانی آمدند و رفتند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود ایمان و عمل درست را ترک میکنید؟ به دین اجدادتان بر میگردید؟ هرکس این کار را بکند هیچ ضرری به خدا نمیرساند. قطعاً خدا شاکران را پاداش میدهد. بعد از خدا، پیامبر همه امیدم بودند به حال احتضار افتادند. روبه قبله شان کردم رو برگرداندم تا اشکهایم را نبینند. گریه شان گرفت. - پیامبر چرا گریه میکنید؟ -بعد از من این امت به شما بی اعتنایی میکنند. فاطمه هم گریه اش گرفت.
- پدر من از فراق شما گریه میکنم نگاه پیامبر آرام و زلال بود در گوش فاطمه خواندند. _دخترم از خانواده ام تو اولین کسی هستی که به من ملحق میشوی فاطمه لبخند زد و پیامبر به شهادت رسیدند. چشم هایشان را بستم و دست هایم را برای تبرک به صورتم کشیدم بردی یمنی روی ایشان کشیدیم پیامبران قدر خوب بودند که گاهی با شعر بر ایشان ابراز احساسات میکردم همه آنها را در ذهن مرور کردم. هنوز لشکر از جَرف حرکت نکرده بود کسی خبر شهادت پیامبر را به آنها رسانده بود. بخاگوهای غدیر همین را بهانه کردند به خاطر کینه هایی که از من داشتند، دوان خودشان را به مدینه رساندند تا بر مسند خلافت ننشینم عمر بن خطاب در سرش می زد. - به خدا پیامبر نمرده است موسی چهل روز به طور رفت و برگشت. پیامبر هم خیلی زود برمیگردد هرکس بگوید رسول خدا مرده است، زبانش را می برم. دست و پایش را هم قطع میکنم هنوز پیامبر وسط اتاق درازکش بودند که عمر در گوش ابوبکر چیزی گفت و او را با خودش برد.
فضل و اسامه آب می ریختند و من ایشان را از روی لباس غسل می دادم. فرشته ها هم کمک حالم بودند. انگار درودیوار خانه فریاد میکشید. دسته ای از فرشته ها به آسمان می رفتند و دسته ای دیگر به زمین هبوط می کردند. زیرلب میخواندم. - ای رسول خدا با مرگ تو رشته پیامبری و خبرهای آسمانی پاره شد. شهادت تو اتفاق خاصی بود مصیبتهای دیگر را از یادمان برد و همه عزادار شدند. اگر به صبوری امر نکرده بودی، اگر از بی تابی نهی نکرده بودی، آن قدر گریه میکردم تا اشک چشمم خشک شود. این درد بی درمان غم ،رفتنت تا ابد در قلبم میماند چه باید کرد؟ مگر میشود جلوی مرگ را گرفت؟ پدر و مادرم فدایت که در زندگی و مرگ، پاکیزه ای در محضر خداوند یادم .کنید فراموشم نکنید . ایشان را کفن کردیم خم شدم و صورتشان را بوسیدم باز نگاهشان کردم تنها تکیه گاه تمام این سالها را دلم نمیآمد؛ اما پارچه سفید کفن را کشیدم روی صورت سردشان _جانم در ناله ها زندانی است ای کاش همراه ناله ها بیرون می آمد. بدون شما در زندگی خیری نیست من گریه میکنم مبادا بعد از شما عمرم طولانی شود. مردمی که صبر ندارند به من میگویند صبور باش. در شکیبایی من چیزهایی تلخ تر از صبر وجود دارد.
_تسلیت دهنده تسلیت میگوید و میرود دنبال کارش صاحب عزا میماند با آتش فراقی که در آن میسوزد آتشی سوزان تر از آتش دنیا. سلمان در گوشم خواند. _انصار و مهاجر برای انتخاب جانشین پیامبر در سقیفه بنی ساعده جمع شدند. در آخر هم ابوبکر خلیفه شد. عمر و عبدالرحمان بن عوف و چند نفر دیگر، دست مردم را میگیرند و در دست ابوبکر میگذارند. بخواهند یا نخواهند مجبورشان میکنند. از اینکه به این زودی بیعتم را شکستند، دلم سوخت. به خاطر از دست دادن پیامبر سخت احساس بی پناهی میکردم. ایشان را روی تختشان گذاشتیم. سلمان و ابوذر و مقداد همراه فاطمه و حسنین، پشت سرم ایستادند. همه برایشان نماز خواندیم عایشه گوشه اتاقش نشسته بود و نگاه میکرد. گوشم پر بود از صدای آهسته فرشته ها که برای پیامبر نماز می خواندند. رفتم داخل محوطه، مردم جمع بودند. _ایشان چه زمانی که زنده بودند چه ،الان رهبر ما هستند. دسته دسته بیایید برایشان نماز بخوانید صدای عمر از کوچه پس کوچه ها می آمد. _اهالی مدینه همه با ابوبکر بیعت کردند هرکس هنوز دست در دست خلیفه نگذاشته است هر چه زودتر به مسجد برود. تا ظهر سه شنبه همچنان مردم دسته دسته می آمدند نماز می خواندند. درباره محل دفن، اختلاف شد. حرف آخر را زدم. - من پیامبر را در همان اتاقی که از دنیا رفتند دفن میکنم‌ ادامه دارد💔 ‌کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
. . چندتا نکته رفقا ‌😍 1️⃣این داستان قسمتی از کتاب حیدر هست که با منابع معتبر نوشته شده و ادامش رو براتون میذاریم‌ 2️⃣با اجازه ناشر قسمتی که مربوط به شهادت حضرت زهراست گذاشته میشه و ناشر فقط اجازه انتشار در این کانال رو دادند 3️⃣به نظرم محاله این داستان رو بخونی و عاشق حضرت زهرا نشی❤️ در ضمن از تمام اتفاقاتی که اون روز ها برای بی بی افتاد اطلاع پیدا میکنید 4️⃣فرزندانتان و نوجوان ها به شدت با این محتوا ارتباط می‌گیرند پس حتما از بقیه بخواهید اونا هم این ماجرا رو بخونند و منتظر قسمت های بعدش باشند کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
چقدر خوشحالم کتاب رو دوست داشتید ... یادم یه شب داشتم قسمت شهادت بی بی رو میخوندم... دست خودم نبود زار میزدم😔‌ ‌ رفقا محتواهای کانال رو نشر بدید ولی این داستان رو فقط برای این کانال اجازه دادند یکی از پست های کانال رو برای دوستانتون بفرستید بهشون بگید بیان بخونند کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام کلیپ های آقای قرائتی یه طرف این یه طرف👏💥 ‌ حیف تو که شیعه هستی؟ چرا سنی نیستی⁉️‌ ‌ هیچکس نمیتونه جواب این یک دقیقه رو بده👏‌ ‌ تا جایی که میتونید پخش کنید برای پاسخ به شبهات فاطمیه و مباحث تاریخی با ما همراه باشید👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
چند وقت بود آسید محمد حیدر مریض بود و خوب نمیشد ... تا اینکه ام حیدر نذر کردند برا حضرت زهرا روضه بگیرند و خلاصه امشب نذرشون ادا کردند ... یه روضه چند نفره داریم .... جاتون خالیه و دعاگوتون هستم ...‌ ‌ راستی اینم بگم آیه الله قاضی فرمودند : روضه هفتگی بگیرید ولو با دو سه نفر ...‌ ‌ وقتی روضه میگیری خونت میشه حرم... خودتو و خانوادتم میشن خادم الزهرا .... آشپزخانه هم میشه مضیف .... غذا هم میشه غذا حضرت ....
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀... قسمت ☘️داستانی معتبر از زبان امیر المومنین که جریانات زمان شهادت حضرت زهرا را حکایت می‌کند ☘️ مراسم تشییع شلوغ نبود، خودمان بودیم. من و فاطمه و بچه ها و عمو.... قبرآماده شد. - سلام و رحمت خداوند به تو ای پیامبر خدایا! شهادت میدهم پیامبرت هر چه را بر او نازل کردی تبلیغ کرد. همیشه خیرخواه امت بود. در راهت جهاد کرد تا اینکه به پیشگاهت آمد. خداوندا! کمکمان کن به دین اسلام عمل کنیم و در این راه بمانیم. همه آمین گفتند فرشته ها هنوز برای پیامبر درود میفرستادند تا اینکه با کمک عمو عباس و فضل ایشان را در قبر گذاشتیم .شب چهارشنبه بود. کفن را ازروی صورتشان کنار زدم و سنگهای لحد را چیدم روی قبر را برآمده میکردم و میخواند - صبر زیباست؛ اما نه در مرگ تو بی تابی زشت است؛ اما نه در غم فراق تو تمام مصیبت ها در مقایسه با اندوه از دست دادنت چه ناچیزند روی قبر را آب ریختم. زیر گوشم خواندند. - عمر بن خطاب آن قدر برای به مسند نشاندن ابوبکر بدو بدو میکند که دهانش کف کرده است ابالحسن همه به جز بنی هاشم، در مسجد با ابوبکر بیعت کرده اند. زیرلب زمزمه کردم: «... آیا مردم فکر کرده اند، همین که بگویند ایمان آوردیم، به حال خود رها میشوند و با جان و مال و فرزندان و حوادث آزمایش نمی شوند؟ ما کسانی را که قبل از آنها بودند .آزمودیم آنها را هم آزمایش میکنیم کسانی
را که در ادعای ایمان راست گفتهاند میشناسد. دروغگوها را هم میشناسد آیا کسانی که کارهای زشت انجام میدهند فکر کرده اند میتوانند از ما جلو بیفتند تا از عذاب کارهایشان فرار کنند ؟ ... ابوبکر خوب میدانست جایگاه من مثل محور سنگ آسیاب است که بدون آن از چرخش می ایستد. میدانست سیل علم از کوهسار وجودم جاری است و مرغ اندیشه نمیتواند به بلندایم پرواز کند با این حال لباس خلافت را تن کرد. به اطرافم نگاه کردم جز خانواده ام کسی کنارم نمانده بود. آنها هم اگر کمکم میکردند کشته میشدند چشم پر از خارم را به ناچار بستم. جام تلخ حوادث را سر کشیدم در حالی که استخوان شکسته ای در گلویم گیر کرده بود. در شرایطی بودم که کهنسالان را از کار افتاده جوانها را پیر و مؤمنان را تاقیام قیامت غصه دار نگه می داشت باید چه کار میکردم؟ قیام دست تنها یا صبر؟ صبر عاقلانه تر بود. باز جامی تلخ تر از گیاه حنظل را نوشیدم خشمم را ته نشین کردم و نظاره گر میراث به غارت رفته ام شدم. سر قبر پیامبر نشستم. فاطمه می خواند. _پدر جان بوی خوش تربتت از همه عطرهای جهان، خوشبوتر است. - آن چنان غمی به جانم افتاده است که اگر به روزهای روشن می افتادبه رنگ شب تیره و تار میشدند _ابالحسن ابوسفیان آمده با تو کار دارد دم در رفتم. - ابالحسن تو با فرار از خلافت قریش را خار میکنی. پست ترین خانواده قریش عهده دار خلافت شده و تو سکوت کرده ای؟ والله مدینه راعلیه ابو فضیل از سواره و پیاده پُر میکنم. دستت را بده تا بیعت کنم. - ما به خدم و حشم تو نیازی نداریم فکر کردی نمیدانم قصدت از این کارها نابودی اسلام است؟ به خدا قسم هدفی جزفتنه و فساد و آشوبگری نداری همیشه شر به پا کردی من به تو نیاز ندارم
تیرش را به سنگ زدم و رفت. او میخواست جنگ داخلی راه بیاندازد تادشمنان به مدینه حمله کنند و اسلام از بین برود ■■■■■■■■■■■■■ با دلی پرماتم، به خانه خودمان برگشتیم. ابالحسن؛ قربانت شوم لباسی که تن پیامبر بود را نشانم بده. پیراهن را گرفت و بوئید. آن قدر گریه کرد که از هوش رفت. به صورتش آب باشیدم بچه ها صدایش می زدند. - مادر... مادر... فاطمه جانم؟ چشم باز کرد دور از چشمش پیراهن را جایی پنهان کردم. ■■■■■■■■■■■■■ صبح فردا دستی زمخت چند بار به در خانه زد قنفذ بود؛ همراه عده ای با دستور مستقیم ابوبکر و عمر آمده بود. - زود بیا مسجد و با امیرالمؤمنین، ابوبکر بیعت کن. - فراموش کردید پیامبر من را جانشین خودشان انتخاب کردند؟ چند روزی بیشتر از فوت ایشان نگذشته است خود ابوبکر هم خوب میداند که امیرالمؤمنین لقب من است. شانه بالا انداخت و رفت لحظه ای بعد دوباره در خانه را زد ابوبکر می گوید: همه بیعت کرده اند. تو هم جزئی از مردمی. باید مثل آنها بیعت کنی. - پیامبر به من وصیت کرده اند بعد از مراسم تدفین، تا قرآن را با تفسیرو تأویل ناسخ منسوخش ننوشته ام، سرگرم کار دیگری نشوم. عبا بر ودوش نیندازم و از خانه بیرون نروم.