eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
748 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَا مَنْ سَعَدَ بِرَحْمَتِهِ الْقَاصِدُونَ وَ لَمْ يَشْقَ بِنَقِمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ اى آن‏كه قصد كنندگان به رحمتش خوشبخت شدند، و آمرزش‏ خواهان به انتقامش بدبخت نشدند كَيْفَ أَنْسَاكَ وَ لَمْ تَزَلْ ذَاكِرِي وَ كَيْفَ أَلْهُو عَنْكَ وَ أَنْتَ مُرَاقِبِي چگونه فراموشت كنم كه هميشه به يادم بوده ‏اى، و چگونه از تو غافل شوم كه تو نگهبانم هستى إِلَهِي بِذَيْلِ كَرَمِكَ أَعْلَقْتُ يَدِي وَ لِنَيْلِ عَطَايَاكَ بَسَطْتُ أَمَلِي خداى من دستم را به دامن كرمت آويختم، و براى رسيدن به عطايت سفره آرزويم را گسترده ام
🌸🌿 روزشد باز هم آهنگ خدا می‌آید 💔🔔📣🔊 چہ نسیم خنڪے ... دل بہ صفا می‌آید... 💔 ♥️
🎧♥️  مصطفی دوران بچگیش 👶 خیلی شیطونی می کرد و سر نترسی داشت. بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه در استرس بودم. این قدر پرجنب و جوش بود و آروم و قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!😔  بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه،  دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رو این جا نیار! این از من و شما سالم تره!!!🤭 تنها مشکل اینه که روحش برای این بدن بزرگه ...! 😯  این حرفی بودکه دکترش به من گفت... ✍ مادر بزرگوار شهید ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️🌿 همیشہ ماندن‌ دلیلِ‌ عاشق‌ بودن‌ نیست ! شهدا‌ رفتند‌ کہ ثابت‌ کنند‌ عاشقند🙃♥️
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگے_شهدایے ⛅️🌿 همیشہ ماندن‌ دلیلِ‌ عاشق‌ بودن‌ نیست ! شهدا‌ رفتند‌ کہ ثابت‌ کنند‌ عاشقند🙃♥️ #
🎤♥️ مصطفی از کودکی به طلبگی علاقه‌مند بود که البته ریشه در خانواده دارد؛ چون جد پدری و جد مادری و پدرشان روحانی بودند. ✨ او خیلی علاقه داشت برای فرا گرفتن درس طلبگی به نجف برود ما هم در این قضیه همراهی اش کردیم🕊 ولی از آن طرف نپذیرفتند، چون زمان صدام بود و سخت گیری‌ها زیاد ☹️ اما همین جا در حوزه امام جعفر صادق علیه السلام چهار سال درس طلبگی خواندند و چند ماهی هم مشهد رفت🚶🏻‍♂ اما به قول خودش گمشده‌ای داشت و دنبال گمشده اش بود :) 🥀 مصطفی تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان از طریق کارهای فرهنگی با بچه‌ها ارتباط برقرار کند اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند 🌿 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مالكوم ايكس، شهيدی كه رهبرانقلاب برای او فاتحه خواندند 🏴 انتشار به مناسبت سالگرد شهادت مالکوم ایکس @seyyedebrahim
🤚🕗 آسمان در حریمتان زیباست عطر خوب شمیمتان زیباست حالم از این همه کرم خوب است هر که می آید این حرم خوب است ❤️ 💞
●یکی از بچه محل های شهید که وضع مالی خوبی نداشت و زیاد معتقد نبود بدون این که بفهمه با هزینهٔ خودش این جوون رو میفرسته کربلا و با رفتار خداپسندانه با این جوون دوست میشه و تاثیرات زیادی روش می گذاره و این بچه الان نماز شب خون شده و هنوز نمیدونه که کی بردتش کربلا... ○ ابوالفضل با قرآن انس گرفته بود همیشه قرآن در دست داشت و مشغول خواندن قرآن بود. ●اگر میخواین مثل ابوالفضل من بشین باید به پدرو مادر احترام بگذارین. ابوالفضل به ما احترام میکرد. ○اگر میخواین مثل ابوالفضل بشین ، نمازشبتون ترک نشه ابوالفضل نماز شب خون بود. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲ تهران ●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۸ سوریه 🎉🎈🎂🎈🎉 @seyyedebrahim
» 🌺عـلامه طهرانی (ره): گاهی ممکن است انسان عبادت چـهل سـاله خود را با یڪ شڪستن هـــدر دهد
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل شانزدهم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است هر چی گفتم کی اضافه است کسی جواب نداد مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم عصبانی شدم گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم، اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید ما دست تنها ماندیم اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک رو به روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صد کرد رفتم دیدم پایش تیر خورده پایش را با چفیه ام بستم و گفتم: برادر جان مقاومت کن تا نیروها برسند آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود دست هایم سوخته بود دست هایش را باز کرد و نشانم داد هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود قبلا هم آن ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گگفت: برایم چای بریز. صدای شرشر آب از حمام می آمد سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند بهت زده به بابایشان نگاه می کردند چای را گذاشتم پیشش گفتم: بعد چی شد؟! گفت: عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیرا آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش دیدم این بار بازویش را گرفته بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم صورتش را بوسیدم و گفتم: برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند طاقت بیاور دوباره برگشتم وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند یا به اسارت در می آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم دیدم غرق به خون است نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود گفتم: طاقت بیاور با خود بر می گردانمت. یکی از بچه ها به اسم درویشی مجروح شده بود او را هم کول کردم و توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که خواستم ستار را کول کنم و بررگدانم درویشی گفت: حاجی مرا تنها می گذاری؟ تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم اول مرا ببر. وضع من بدتر است لحظه سختی بود نمی دانستم باید چه کار کنم. صمد چای اش را برداشت بدون اینکه شیرین کند سرکشید و گفت: قدم مانده بودم توی دو راهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم گفتم: خداحافظ برادر مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم: چیزی نمی خواهی؟ گفت: تشنه ام. قمقمه ام را در آوردم به او آب بدهم قمقمه خالی بود، خالی خالی. صمد این را که گفت: استکان چای اش را توی سفره گذاشت و گفت: قدم جان بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد اما باید واقعیت را بداند. گفتم: پس ستار این طور شهید شد؟ گفت: نه داشتم با او خداحافظی می کردم صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند همان بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد توی سنگر سوراخی بود خودم از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب بچه ها می گویند خیر الله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. بعد بلند شد و ایستاد گفتم: بیا صبحانه ات را بخور گفت: میل ندارم بعد از شهادتم این ها را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن از آن ها حلالیت بخواه اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کرد. بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: بابا جان بلند شوید برویم مدرسه. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😔💔 صبح است و هوای دل من مثل است🎍☘🌾 پلکی بزن👁👁 و صبح بخیر غزلم باش...🌸 ♥️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸الْحَمْدُللهِِ الَّذِي لاَ تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً، وَ لاَ أَرْضٌ أَرْضاً 🔹ستايش، مخصوص خداوندى است که هيچ آسمانى آسمان ديگر را از ديد علم او نمى پوشاند و نه هيچ زمينى زمين ديگر را» 📚 @seyyedebrahim
﷽❣ ❣﷽ بیا که رنج فراقت بُرید امان مرا به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا بیا بهار حقیقی و از سر احسان به غمزه‌ایی نظری کن دل خزان مرا @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨این حقیر از شما می‌خواهم که در بدترین شرایط جامعه و روزگار همچون گذشتگان در روزها و زمان‌های گذشته بر اعتقادات خود استوار بمانید و بر بصیرت خود بیافزایید و اسیر ترفندها و حیله‌های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید. ✨از شما می‌خواهم که طبق دستورات خدا که در قرآن کریم آمده عمل کنید و آن‌را سرلوحه زندگی‌تان قرار دهید.فقط از خدا بترسید نه از خلق خدا به‌خاطر جایگاه شغلی و مادیات دنیا، یاور مظلومین باشید و به کسی ظلم نکنید. ✨همواره شهدا را به‌یاد داشته باشید و رهرو راه آنها باشید و همچون شهدا تابع محض ولایت فقیه باشید، مبادا از راه آن بزرگوار خارج شوید و او را تنها بگذارید و بدانید که او در زمان غیبت امام زمان (عج) ناخدای کشتی صراط مستقیم است و فراموش نکنید که امنیت این کشور را مدیون خون شهدا هستیم. ✍فرازهایی از وصیتنامه شهید @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🔻تیر خلاص همه چی به خودمون بستگی داره... انقلابی که امام عزیز و شهدا دست ما سپردند با وجود این لیبرال های کدخداپرست که سالها بهش مسلط بودند ، نیاز به رأی صحیح و بابصیرت ما داره تا به مسیر اصلی برگرده و طعم واقعی استقلال و عدالت اسلامی رو به مردم بچشونه و الگوی مردم جهان و دستاویزی برای ظهور مولامون بشه ان شاءالله.... یاعلی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل شانزدهم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم اما باید بلند می شدم بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم سفره صبحانه را جمع می کردم نزدیک ظهر باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدندپنهان از چشم آن ها بلند شدم چادر سر کردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. اسفندماه بود صمد که رفته بود دو سه روزه برگردد بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود از طرفی پدر شوهرم هم نیامده بود عصر دلگیری بود بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند اما هر کاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت با خودم می گفتم: همین امروز و فردا صمد می آید او که بیاید حوصله ام سر جایش می آید آن وقت دو تایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم. یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم باز دلم شور افتاد چرا این کار را کردم چرا سر سال تازه دامن مشکی خریدم بیچاره برادرم دیروز صبح آمد من و بچه ها را برد بازار و لباس عید برایمان بخرد قبول نکردم گفتم: صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند. خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار ناسلامتی من برادر بزرگ تر هستم. هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم. اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگا رنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: خواهر جان میل خودت است اما پیراهنی بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. گفتم: نه همین خوب است. همین که به خانه آمدم پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه دامن مشکی نمی خریدم دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود گفت: مامان راستی ظهر که رفته بودی نان بخری عمو شمس الله آمد آلبوممان را از توی کمد برداشت یکی از عکس های بابا را با خودش برد. ناراحت شدم. پرسیدم چرا زودنر نگفتی؟! خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: یادم رفت. اوقاتم تلخ شد یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را بر داشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در مهدی با خوشحالی فریاد زد: بابا بابا آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم تعجب کرده بودم. پدر شوهرم در را باز کرده بود آمده بود تو. برادرم امین هم با او بود. بهت زده پرسیدم : با صمد آمدید؟ صمد هم آمده ؟ پدر شوهرم پیرتر شده بود خاک آلوده بود با اوقاتی تلخی گفت: نه خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. پرسیدم : چطور در را باز کردید ؟ شما که کلید ندارید! پدر شوهرم دستپاچه شد گفت: کلید آره کلید نداریم اما در باز بود . گفتم: نه در باز نبود من مطئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون خودم در را بستم مطئنم در را بستم. پدر شوهرم کلافه بود گفت: حتما حواست نبوده بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند. هر چند مطمئن بودم اما نخواستم توی رویش بایستم پرسیدم پس صمد کجاست؟! با بی حوصلگی گفت: جبهه. گفتم: مگر قرار نبود با شما برگردد آن هم دو سه روزه. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---