🔸کـلام شهـیـد🔸
سـربـاز صـاحب زمـان(عج) بودن
یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی...👌
مثـل #شهیـدحسیـن_صحـرائی
همیشـه می گفت :
باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان(عج) خـرج ڪنی که او یـارنیمـه تمـام نمی پسنـدد.🌹
همیشـه سخـت ترین ڪارها را برمیگزید.
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃| #کلیپ_شهدایے
فیلم کمتر دیده شده از #شهید_مصطفی_صدرزاده🌹🕊
#بسیار_زیبا😍👌
کپی با ذکر آیدی و صلوات هدیه به روح شهید مصطفی صدرزاده جایزس
@seyyedebrahim
#کتاب 📚
#قسمت_نهم 9⃣
#فصل_اول |شما که ایرانی هستی.|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
فرم ها را که گرفت، گفت: آقا، یه شماره حساب هم محبت کن بده. گفتم: شماره حساب برای چی؟ گفت: تو چه قدر پرتی😒! مگه حقوق نمی خوای؟ گفتم: مگه قراره حقوق بدن🤭؟ تا آن موقع نمی دانستم حقوق هم میدهند. فکر میکردم که این ثبت نام هم مثل ثبت نام های بسیج است. گفت: خیلی پرتی! شماره حسابت رو بنویس.
در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود، من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر سال تولد و محل تولد را نوشته بودم. با خودم گفتم: الان اگر شماره حسابم را بنویسم، اینها بزنند توی سیستم، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد.🤭 از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم.
به همین دلیل و برای اینکه در مراحل بعدی لو نروم، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم🤫😅. افضلی بعد از گرفتن مدارک، گفت: پس فردا اعزامه...
باورم نمی شد که اینقدر راحت کارم راه بیفتد. از او خداحافظی کردم و خوشحال و شنگول برگشتم.😂❤️
کمی کار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه🏠. به خانمم گفتم: بهم خبر دادن که کارت جور شده و دوباره باید برم عراق. از قضا کارم هم جور شده بود. سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات، در یکی از هتل ها 🏢 با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم😊. کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل اللّه است، یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی. با مهندسی که آشنا شدم، به من گفت: اگه خواستی بیا اینجا، من پروژه بر می دارم، کار بر می دارم، بیا برای من کار کن، بهت حقوق هم میدم💵✔️.
پیشنهاد خوبی بود. هم ادای دین به حساب می آمد، هم زیارت بود، هم درآمد داشت.
به هر ترتیب هم عراق جور شده بود، هم سوریه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوریه بروم. تنها کسی را که در جریان قرار دادم برادر کوچکم محمد بود.
به او گفتم : من کارم درست شده، می خوام برم سوریه😍، ولی هیچ کس خبر نداره، غیر از تو. به تو گفتم که اگر یه وقت اتفاقی برام افتاد، در جریان باشی🌸. گفت: باشه.👍
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
@seyyedebrahim
#کتاب 📚
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
#فصل_اول |شما که ایرانی هستی.|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
محل تجمع و اعزام، کنار مسجد پارک «کوه سنگی» مشهد بود. روز موعود به آنجا رفتم. زمستان ❄️ سال ۱۳۹۳ بود و هوا به شدت سرد😬، کم کم همه آمدند. دو سه ساعتی 🕒 آنجا بودیم تا این که سر و کله مسولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند، پیدا شد😱.کار آن ها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود .
حدود دویست نفر جمع شده بودند. همه را به خط کردند. همان اول کار، یکی از آنها آمد جلو و گفت:« آقایون! هرکس ایرانیه، خودش بیاد بیرون ما رو به دردسر نندازه.» هیچکس از صفوف جدا نشد و بیرون نیامد🤫. او دوباره گفت:« هرکس ایرانیه، اگر ما اون رو پیدا کنیم، براش بد میشه، خودتون بیایین بیرون.🤭» باز کسی بیرون نیامد. من خیلی دلهره داشتم😓. او گفت:«خیلی خب!بنشینید.» همه نشستیم با انگشت👆 شروع کرد اشاره کردن به بعضی از نفرات و گفت:« شما....شما...شما....شما.... شما.....شما....شما.......بیایین بیرون😲.» حدود بیست نفر را کشید بیرون. من سومین نفری بودم که مورد اشاره قرار گرفتم😨. چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود😶 .
وقتی مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم:« حتما می خواهند برای سازماندهی نیرو ها فرمانده گروهانی، چیزی انتخاب کنند، نظرش ما را گرفته.😏» خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است. او گفت:« کسایی رو که گفتم، این طرف بشینن😌.» ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم .
بعد از این از جمع جدا شدم ، گفت:« آقایونی که جدا کردیم، زحمت بکشن برن خونه هاشون.🙁» همه محاسباتم ریخت بهم.🤨 باورم نمیشد😣. با تعجب تمام گفتم: «بله؟🤷♂!» او گفت:«آقا!شما ایرانی هستید! نه مارو اذیت کنید، نه خودتون رو، بفرمایید منزل🙎♂ .» هر چه التماس کردیم🙏، فایده ای نداشت و قبول نکردند .🙅♂
از آن بیست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من می گفت :«تو ایرانی هستی، خودتم میدونی، ما هم می دونیم، پس برو دنبال کارت🤛.»
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
@seyyedebrahim
#وقتی صدای اذان را شنیدی،شتاب کن!
بیاد داشته باش که #مردان دلیر سرزمینمان ، زیر رگبار، گلوله و تانک #نماز اول وقتشان ترک نمیشد ...
#بشتابیدبه_سوی_نمازاول_وقت
📿 #نماز اول وقت
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
@seyyedebrahim
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
آن قسمتي
از شروع صبح
را
دوست دارم
كه بايد به
" شما "
فكر
كرد...
سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیکیابنتالحسینالشهید
گوش کن...
ببین...
صداها میپیچه تو #حرم...
یکی دستبه ضریحت دعا میکنه، میگه گرفتارم...
یکی باهمون لباسِ خاکی از منطقه اومده میگه، #جانم به فدات بیبی...
یکی دست به قنوت گرفته میگه، منم باید برم...
ولی من #بغض تمام گلوم رو گرفته
وبا تمام #حسرت به عکس حرمت نگاه میکنم...
کی نوبت من میشه پس...
#اللهمارزقناشهادةفیسبیلک...
🌹ایام ولادت #دردانه_اباعبدالله...🌹
@seyyedebrahim
🔅امام صادق عليه السلام:
🔺هر كه دوست دارد از ياران قائم باشد، بايد انتظار كشد و در حالى كه منتظر است، پارسايى و اخلاق نيك را در پيش گيرد. اگر [با چنين حالتى ]از دنيا برود و بعد از مرگ او، قائمْ قيام كند، همانند اجر كسى را دارد كه قائم را درك مى كند. پس [در كار و عمل] بكوشيد و منتظر باشيد. گوارايتان باد اى جماعتِ مشمول رحمت!
@seyyedebrahim
🌺 فراق صد روزه...
سید من!
صد روز است که در کنارتان نیستم!
دلم برای قلب و دستان مجروح و آسمانی تان تنگ شده است.
اینجا در جمع امام و شهیدان صحبت از شماست.
اما تنهایتان نگذاشتم لحظه ای لباس رزم را تن بیرون نیاورده ام.
من و حاج کاظم و عماد و ... پیشانی بندهایمان را بسته ایم و تا صبح ظهور در رکابت هستیم...
@seyyedebrahim
⚡️رکورد دین ما در ارزشدهی به جان انسان
🌱 #حیات(۱)
@seyyedebrahim
#کلام_یار 🎤🌸
💨یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت:
⚡داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر می خوره و شهید نمی شین؟
💥عصبانی شدم اومدم جوابشو بدم که مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت:
⏪حاجی تو صف وایستادیم تا نوبت مون بشه ...
💞شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن ...😂
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
#دلتــنگــــی ها
⇜گاه از جنس اشــکنـــ😢ــد
⇜و گاه از جنس #بغــــــــض
↵گاه سکـــوت🔇 میشوند
↵و #خاموش میمـــــــانند
↵گاه هــق هـــق می شوند و می بارند😭
دلتنگــ💔ــی من برای #تــــــــو اما
جنس #غریبــــــــی دارد😔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
#پروفایل 🌸
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
+دلم گرفتہ اے رفیق ...
ڪاش منم شبیہ تو ڪم مےشدم از روزگار
@seyyedebrahim
دوستان کمکهاتون به نیابت از سید ابراهیم یادتون نره
اجرتون با شهدا...
#کتاب 📚
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
#فصل_اول |شما که ایرانی هستی.|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
رفتم به آن دو نفر دیگر رو انداختم، آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند. در همین گیر و دار، یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم✌️. قضیه بر می گشت به ۱۳سال پیش😉. من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم، بهم گفت:«فلانی! اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی، سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا می ده😄!»
برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.»
با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .»
سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕.
دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
#کتاب 📚
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
#فصل_اول |شما که ایرانی هستی.|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍♂؟ به چه دردی میخوره🤦♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃.
وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.»
اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
♥️•﷽•♥️
#حُبُّ_الشُّهدا_یَجْمَعُنا
#مکتب_حاج_قاسم
📝 روایت خاطره شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا از زبان سردار شهید مصطفی صدر زاده فرمانده تیپ فاطمیون
👈🏻هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
یاد هر دو عزیز با صلوات
«نَسأَلُ اللّهَ مَنازِلَ #الشُّهَداءِ وَ مُعایَشَهَ #السُّعَداءِ وَ مُرافَقَهَ #الاَنبِیاءِ »
#از_ڪربـلا_تـا_شـهادتــღ
@seyyedebrahim
مردمي ترين ارتش دنيا ...
روز ارتش جمهوري اسلامي ايران
مباركباد 🌺
@seyyedebrahim
اوست کسی که شب را برای شما پدید آورد
تا در آن آرام گیرید✨ 🌼
بارالها ... 🙏
وعـده دادے کـہ شــب را براے
آرامـش ما آفریدے 💫
پس آرامشـے از جنس سـکوتِ
پروازِ فرشـتگان به ما عطا کن🕊
#شبتون_پراز_آرامش🌺
♥️ @seyyedebrahim
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
چشمم
به سوی درب ماند
تا بیایی.....
تا با طلوع نور
در فردا
بیایی....
#شهید_مصطفی_صدرزاده❤
@seyyedebrahim
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#شهید_سید_علیرضا_موسوی💖
#شهید_بیست_ساله💔
"اززبانمادرشهید"
گفتم مامان جان یک دختری برایت دیدهام؛ مثل برگ گل... اسمش فاطمه است. انشالله باید بروی خانهی خودت.
رفت نشست لب پنجره
کلیدی دستش بود
گفت: من این خانه را انتخاب کردهام؛
نیم متر عرض دارد، دومتر طول......
《برگرفته از کتاب راز نجابت چشمهایت》
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
@seyyedebrahim