شهید زنده سید نور خدا موسوی
سلامی به بلندای خورشید بر تو ای پدر ...🌷 پدری که درس عشق و ایثار و فداکاری را برای فرزندان خود به ی
🌷بسم ربّ الشّهداء والصّدیقین🌷
📝دل نوشته ی سیده زهرا بمناسبت روز پدر
🌹ای شهیدان ...ما بعد از شما هیچ نکردیم ،لباسهای خاکیتان را در میدان های مین و لابه لای سیم های خاردار رها کردیم ،عَهدمان را شکستیم و دعای عهد را فراموش کردیم. اما باز هم امیدی هست...🌹
به نام خدایی که نعمت پدر را بر ما بخشید و خود نیز پدرانمان را آسمانی کرد.امروز می خواهم نازنین دخترهایی را بر خود ترجیح دهم که سالهاست در حسرت دیدار پدرِ سفر کرده شان چشم به آسمان دوخته اند. و بعد از آنها قصه ی دل بیقرار خود را بِسُرایم. روزهای هفته پله پله از نردبان عمرم می گذرد و قدم هایم را به روز مولود کعبه می رساند. روزی زیبا در میان ماهی که به برکت قدمهای مولا امیرالمومنین(ع) شد نام نهری در بهشت. قدم های خسته و تنهایم پله ها را به روزی می کشاند به بزرگی نام پدر...🌷
دِلگیر برای من و برای همه ی دخترانی که پدرانشان آسمانی شده اند. روزی که اگر تمام عالم به نامَت شود ولی هیچ چیز برایت بابا نمی شود . این روزها دلم بهانه می گیرد و چشمانم بارانی شده و از غم فراق لحظه به لحظه می بارد . این روزها حضور مردی که سالهاست دست مرا به دست روزگار سپرده و دخترکش را تنها گذاشته را بیشتر احساس می کنم.
بابای مهربانم !این روزها نگاهی به دل بی قرار دختر تنهایت بینداز، دختری که هر لحظه از غم فراقت قلبش هزار تِکه می شود و جگرش می سوزد . بابایی که در خانه ی دختر گم شده است و سراغش را فقط باید از آسمان گرفت . بابا جان این روزها سخت قلبم برای نبودنت بهانه می گیرد و عقربه های ساعتِ قلبم بی قراریش را لحظه به لحظه بیشتر می کند.
این روزها دلم می خواهد فریاد بزنم از نبودنَت از غم بی پدری خودم ...
این روزها هر کس و هر چیزی برایم بهانه ای شده تا به یادِ نبودنت سر به دیوار تنهایی گذاشته و ناله ای از دل بر آرَم و بگویم بابا تو را می خواهم تا به جای بوسه بر مزارت در گلزار شهدا دستان پر مِهرَت را غَرقِ بوسه زنم.
" راستی بابا ! دیروز کودکِ همرزم شهیدت برای معلم نامه نوشته بود که به او اجازه دهد فردا را مدرسه نرود و دلیلش هم برای خودش موَجه بود و نوشته بود معلم مهربانم به خاطر اینکه دلم برای پدرم تنگ شده است نمی توانم فردا در کلاس درس حاضر شوم "😭😭😭
🌸بابای عزیزم ! فردا روز پدر است ولی از فردا می ترسم! مانند سالهای گذشته روحت را بفرست تا با من در جشن یتیم بودنم گریه کند و سیلابی از اشک روانه کنم به اندازه ی دوری من از زمین تا پیش تو در آسمان. با این همه غم فراق و دوری ،اما پدر دوستت دارم و قاب عکست را بر روی قلبم می گذارم و هر آنچه با نبودنت در کنارم کم دارم از همین نگاه زیبایت حس می کنم.
و اما کمی هم از بابای خودم بگویم ....
به نام خالقِ بابایی که 8 سال است روز پدر را با خاطرات زیبایش جشن می گیرم. پدر مهربانم!
روز پدر امسال نیز در راه است با کوله باری از شادی برای دختران و البته کوله باری از غم برای من... این روزها کسی چه می داند از حالِ خسته ی من ؟!
از نبودن آغوشی که هر لحظه دلم برای بودنش پَر می کشد ...این روزها کسی چه می داند از نبودن خنده هایی که دلم سخت بهانه شان را می گیرد و هر بار به بهانه شان سر به بیابان دلم
می گذارم و در کویر دلم میسوزم و هلاک می شوم این روزها کسی چه می داند از هدیه ای که برای روز پدر در ذهنم یخ زده است؟!
بابا امسال هم مثل سالهای قبل قلبم❤️ را برایت به ارمغان می آورم ، قلبی که سرشار است از عشقی که نفس های بابا را یکی یکی می شُمارد. بابا این روزها بیشتر کنار تختت می نشینم و برایت قِصه می گویم تا بیشتر صدای ضربانِ قلبت که تنها دارایی من است آرامم کند این روزها قصه هایم همه اش بوی دلتنگی میدهد ، بوی حسرت بوی انتظار ، بوی عطر خون پدرم بر سنگ فرش های لار ... حرفهایی که عاشقانه از دل بر می آید و قطره ای کوچک بر گونه ام جا میگذارد.
بابای قشنگم قصه هایم شکایت نیست ،اما راستش را بخواهی بوی بی تابی میدهد ،بی تابی دل خسته ی دخترکی 7 ساله که حالا 8 سال است دلش می خواهد آن حرفها نبود و به جایش تو بودی در کنارم . اما آهی می کشم به وسعت هفت آسمان که سالهاست دلم را به همین قصه ها خوش کرده ام .
🌹بابای مهربانم می دانم تو از دلتنگی زهرایت خبر داری اما می خواهی نوری شوی به وسعت
نورِ خدا ...نوری که اگر سایه اش نیست ولی این روزها فانوسِ دِلَم شده تا چراغ دلم روشن بماند...
✅پس بمان و نفس بِکش ای نورِ خدا. که خانه بی تو نور ندارد...
🌸مراسم روز بزرگداشت پدران آسمانی در حسینیه شهدای خرم آباد (1395/2/1)🌸
#دلنوشته
#شهید_زنده_سید_نورخدا_موسوی🌷
@seyyednoorkhoda
شهید زنده سید نور خدا موسوی
هرگز ننوشت آنچه برازنده ی توست تاریخ که تا همیشه شرمنده ی توست ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر اینها
🌷بسم ربّ الشّهداء والصّدیقین🌷
📝دل نوشته ی سید محمد برای بابای آسمانیش سید نورخدا موسوی🌷
سلام بابای خوبم. دوست دارم از تو بنویسم یابهتر بگویم از خودم برای تو بنویسم.
اما نمیدانم چه بگویم تا بدانی چقدر دلتنگم.
پدرجان من و خواهرم زهرا بزرگ شده ایم.قد کشیده ایم اما ۷ سال است گویی بزرگی مان از دلتنگی مان به پیری میزند. یا بهتر بگویم کودکانه پیر شده ایم بابا ۱۴ بهمن ۸۷ هنگام خداحافظی آخر که من کودکی ۵ ساله بیشتر نبودم تو بار سنگین مرد بودن را بر دوشم گذاشتی و سفارش مادر و خواهرم زهرا را به من کردی و گفتی محمدم تا من بر میگردم تو مرد خانه ای مواظب مادر و خواهرت باش. آری بابا جانم من مرد کوچک خانه شدم و سالهاست شب ها را تا صبح نگهبان کوچک خانه ای هستم که دلاوری بزرگ در آن نفس میکشد و امانت خداست در دستان کودکانه من.بابای خوبم وقتی تمام شهر از قهرمان بودن تو دم میزنند وقتی کنار تختت می ایستند و اشک میریزند آن ها از تو قهرمانی میبینند و من پدری که دلم برای پدر بودنش حسابی تنگ شده است، بابای مهربانم دلم لک زده است برای لبخندت، برای گرمای دستانت، برای یک دل سیر پدر بودنت. بابا بین خودمان بماند این روزها وقتی تشنج میکنی بیشتر دوستت دارم چون وقتی از ترس رفتنت قلبم دارد از سینه ام درمی آید بیشتر به مفهوم پدر، پی میبرم و بیشتر با تو احساس نزدیکی میکنم چون با صدای درد کشیدنت این سکوت ۷ ساله و طولانی ویران کننده ات را میشکنی تا بودنت را بیشتر احساس کنیم پدر،
بابای قشنگم باز هم بین خودمان بماند بعضی وقتها دلم آنقدر ابری میشود و بغض گلویم را میگیرد که از قهرمان بودنت خسته میشوم و دوست دارم فریاد بکشم و بگویم من بابایم را میخواهم!! با این همه چه با سکوتت چه بی لبخندت و چه بی آرامش آغوش گرمت دوستت دارم قهرمان.!
پس بمان و نفس بکش نور خدا که خانه بی تو نور ندارد.
واما بابای من در تمام این سالها در تمام عیدها و رمضانها ومحرمها، در تمام آمد و رفت ها، روزها و شب ها چشمهایم در تمنای تو بوده است.تمنای حرفهایت، بوسه های شیرینت، لبخند بی مثالت آغوش و گرمای وجودت، ومن همه ی آنچه کودکان در تب و تاب این روزها از پدر میشناسند در نگاه تو شناخته ام و یاد گرفتهام که پدری بزرگ دارم به وسعت آسمان ....
#دلنوشته
#شهید_زنده_سید_نورخدا_موسوی🌷
@seyyednoorkhoda
شهید زنده سید نور خدا موسوی
ضربان قلب، سهم دختری از سایه پدر https://www.dana.ir/News/711000.html
بهانه روز پدر
ضربان قلب، سهم دختری از سایه پدر
📝بابا این روزها بیشتر کنار تختت مینشینم و برایت قِصه میگویم تا بیشتر صدای ضربانِ قلبت که تنها دارایی من است آرامم کند.
این روزها قصههایم همهاش بوی دلتنگی میدهد.
🌐به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل ازخبرافلاک
به نام خدایی که نعمت پدر را بر ما بخشید و خود نیز پدرانمان را آسمانی کرد. امروز میخواهم نازنین دخترهایی را بر خود ترجیح دهم که سالهاست در حسرت دیدار پدرِ سفرکردهشان چشم به آسمان دوختهاند؛ و بعد از آنها قصهٔ دل بیقرار خود را بِسُرایم.
روزهای هفته پلهپله از نردبان عمرم میگذرد و قدمهایم را بهروز مولود کعبه میرساند. روزی زیبا در میان ماهی که به برکت قدمهای مولا امیرالمؤمنین(ع) شد نام نهری در بهشت. قدمهای خسته و تنهایم پلهها را بهروزی میکشاند به بزرگی نام پدر...
دِلگیر برای من و برای همهٔ دخترانی که پدرانشان آسمانی شدهاند. روزی که اگر تمام عالم به نامَت شود ولی هیچچیز برایت بابا نمیشود. این روزها دلم بهانه میگیرد و چشمانم بارانی شده و از غم فراق لحظهبهلحظه میبارد. این روزها حضور مردی که سالهاست دست مرا به دست روزگار سپرده و دخترکش را تنها گذاشته را بیشتر احساس میکنم.
بابای مهربانم! این روزها نگاهی به دل بیقرار دختر تنهایت بینداز، دختری که هرلحظه از غم فراقت قلبش هزار تِکه میشود و جگرش میسوزد. بابایی که در خانهٔ دختر گم شده است و سراغش را فقط باید از آسمان گرفت. بابا جان این روزها سخت قلبم برای نبودنت بهانه میگیرد و عقربههای ساعتِ قلبم بی قراریش را لحظهبهلحظه بیشتر میکند.
این روزها دلم میخواهد فریاد بزنم از نبودنَت از غم بیپدری خودم ...
این روزها هر کس و هر چیزی برایم بهانهای شده تا به یادِ نبودنت سر به دیوار تنهایی گذاشته و نالهای از دل بر آرَم و بگویم بابا تو را میخواهم تا بهجای بوسه بر مزارت در گلزار شهدا دستان پرمهرت را غَرقِ بوسه زنم. راستی بابا!
دیروز کودکِ همرزم شهیدت برای معلم نامه نوشته بود که به او اجازه دهد فردا را مدرسه نرود و دلیلش هم برای خودش موَجه بود و نوشته بود معلم مهربانم به خاطر اینکه دلم برای پدرم تنگشده است نمیتوانم فردا در کلاس درس حاضر شوم.
بابای عزیزم! روز پدر است ولی میترسم! مانند سالهای گذشته روحت را بفرست تا با من در جشن یتیم بودنم گریه کند و سیلابی از اشک روانه کنم بهاندازهٔ دوری من از زمین تا پیش تو در آسمان. بااینهمه غم فراق و دوری، اما پدر دوستت دارم و قاب عکست را بر روی قلبم میگذارم و هر آنچه با نبودنت در کنارم کم دارم از همین نگاه زیبایت حس میکنم.
و اما کمی هم از بابای خودم بگویم ...
به نام خالقِ بابایی که ۸ سال است روز پدر را با خاطرات زیبایش جشن میگیرم. پدر مهربانم!
روز پدر امسال نیز در راه است با کوله باری از شادی برای دختران و البته کوله باری از غم برای من... این روزها کسی چه میداند از حالِ خستهٔ من؟!
از نبودن آغوشی که هرلحظه دلم برای بودنش پَر میکشد ...این روزها کسی چه میداند از نبودن خندههایی که دلم سخت بهانهشان را میگیرد و هر بار به بهانهشان سر به بیابان دلم
میگذارم و در کویر دلم میسوزم و هلاک میشوم این روزها کسی چه میداند از هدیهای که برای روز پدر در ذهنم یخزده است؟!
بابا امسال هم مثل سالهای قبل قلبم را برایت به ارمغان میآورم، قلبی که سرشار است از عشقی که نفسهای بابا را یکییکی میشمارد. بابا این روزها بیشتر کنار تختت مینشینم و برایت قِصه میگویم تا بیشتر صدای ضربانِ قلبت که تنها دارایی من است آرامم کند این روزها قصههایم همهاش بوی دلتنگی میدهد، بوی حسرت بوی انتظار، بوی عطر خون پدرم بر سنگفرشهای لار ... حرفهایی که عاشقانه از دل برمیآید و قطرهای کوچک بر گونهام جا میگذارد.
بابای قشنگم قصههایم شکایت نیست، اما راستش را بخواهی بوی بیتابی میدهد، بیتابی دلخستهٔ دخترکی ۷ ساله که حالا ۸ سال است دلش میخواهد آن حرفها نبود و بهجایش تو بودی در کنارم؛ اما آهی میکشم به وسعت هفت آسمان که سالهاست دلم را به همین قصهها خوش کردهام.
بابای مهربانم میدانم تو از دلتنگی زهرایت خبرداری اما میخواهی نوری شوی به وسعت
نورِ خدا ...نوری که اگر سایهاش نیست ولی این روزها فانوسِ دِلَم شده تا چراغ دلم روشن بماند...
پس بمان و نفس بِکش ای نورِ خدا که خانه بی تو نور ندارد...
📝سیده زهرا موسوی فرزند شهید زنده سید نورخدا موسوی
یکم اردیبهشت سال ۱۳۹۵
#دلنوشته
#شهید_زنده_سید_نورخدا_موسوی🌷
@seyyednoorkhoda
#دلنوشته
به بهانه روز خبرنگار
کتاب خاطراتم را باز می کنم
دوباره صفحه های دلم را یکی یکی ورق می زنم و هوای سنگین دلتنگی بر جانم نقش می بندد
دوباره کتاب و دفترم لبریز می شود از طعم سارا انار دارد ای کاش باز هم آن مرد در باران بیاید و برای بیرمقی دستاها و بی حسی پاهایم سبد سبد نان و کره مهربانی بیاورد .
یا نه اصلاً دستم را بگیرد تا از کوچه باغ عشق و محبت و سادگی از سفره کوکب خانم توشهای بردارم و با هم به آغل حسنک سری بزنیم و بشنوم صدای حیوانات زبان بسته را که داد میزنند من گرسنه ام حسنک کجایی؟
دوست دارم بروم بر سایه سار درختان تکیه کنم تا روباه نتواند پنیر را با حیله از زاغ بگیرد میخواهم تصمیم کبری بگیرم تا مشعل ریزعلی را همیشه روشن نگهدارم تا چوپان دروغگو در تاریکی افکار مردم فریبی نکند تا در گذشت زمان فراموش نکنم :
بابا جان داد تا نان بیاورد .
بابا جان داد تا مقابل دشمنان سر تعظیم فرود نیاورم
بابا جان داد تا صداقت و برادری گم نشود
بابا جان داد تا درخت پایداری،خشک نشود
بابا جان داد تا وقتی آن مرد آمد شرمنده نگاه او نشویم .
آری بابا جان داد تا جان ها بماند.
که ناگهان یاد شهیدی وارسته افتادم که ده سال تمام بر روی تخت افتاده بود تا نفس های ما از تخت غیرت بر زمین نخورد .
یاد شهیدی افتادم که پس از ده سال سختی و مشقت رفت تا امروز ما در مقابل دشمنان متزلزل نشویم .
هنوز هم روشن و جاریست. کام جانمان و تشنه زلال معرفت و شناخت شهیدانی از جنس #سیدنورخداموسوی است.
شهیدی که خانم او با پیروی از قافله سالار کربلا سالها در سنگر مجاهدت با تلاش بی وقفه خویش توانست درس ایثارگری را به ما بیاموزد تا مفهوم واقعی کرامت زن را به رخ دشمنان بکشاند
#کبری_حافظی نامی که همیشه در کنار نام شهید سیدنورخدا حک شده تا حافظ حقانیت شیعه باشد.
شیرزنی که رسالت خویش را با پرستاری آغاز و با خبرنگاری و تبیین جهادوشهادت ادامه می دهد.
#شهدابهترین_خبرنگاران_عرصه_خبرهستند که با خون سرخشان حقایق را در صفحه تاریخ به یادگار نوشتند.
✍ #علی_سرابي_یاقوند
#پایگاه_جهادی_سیاسی_خبری_لرپرس
https://t.me/seyyednoorkhoda