eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
670 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• منو ریحانه استاد بحث های بی خود بودیم چند دیقه ای ساکت شده بودیم که گفتم: - ریحانه حوصلم سر رفته - چی کار کنم ؟؟! - نمی دونم - به این فکر کن که الان میرسیم سر کلاس یه ربع تاخیر داریم همه سر کلاسن و حسابی آبرو مون میره که انقدر دیر رسیدیم - نه بابا چه آبرو رفتنی - بی نظم 😐 - خودتی - بحث نکن دیگه رسیدیم جلوی در آموزشگاه نگه داشت در کمال ناباوری جا پارک پیدا کردیم 🤩 فوری پارک کرد و رفتیم تو استادمون یکم چپ چپ نگاه مون کرد برای ریحانه خیلی سخت بود اما برای من اصلا مهم نبود شروع کرد به ادامه درس دادنش اصلا به صحبت هاش گوش نمی کردم هر چی می گفت رو خوب خوب بلد بودم حق با مامانم بود من همه ی مطالبی که توی کلاس عکاسی مون گفته میشد رو بلد بودم و فقط به عشق ریحانه می رفتم کلاس آشنایی من با ریحانه ازهمون روز اولی که جفتمون اومدیم سر کلاس عکاسی شروع شد. من ۱۸ سالم بودو اونم ۱۸ سالش البته ریحانه از نظر درسی از من بزرگ تره چون یه سال جهشی خونده اول که دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد همه ی بچه های کلاس مثل من مذهبی نبودند و از نظر حجاب راحت و باز بودند یا اگر هم کسی خیلی باز نبود دیگه چادری نبود و مانتو و شلوار نسبتا پوشیده می پوشید اما ریحانه شجاعانه با چادر وارد یه همچین جمعی شد با اینکه اون اوایل وانمود می کردم ازش خوشم نمیاد اما از همون روز اول از شجاعتش خیلی خوشم اومد جو کلاس ما طوری بود که دختر و پسر هیچ فاصله ای بینشون نبود و کاملا باهم راحت بودن البته من هیچ وقت از این کارا خوشم نیومده و نمیاد 😣 ریحانه که دید من محل این پسر های مزاحم نمی زارم ازم خوشش اومد منم با دیدن ریحانه نه تنها ازش خوشم اومد بلکه نظرم نسبت به همه ی مذهبی ها عوض شد من تا قبل از اون موقع فکر می کردم همه ی چادری ها امل و عقب افتاده اند اما ریحانه با وجود چادری بودنش همیشه زیر چادرش مانتو های جذاب و شیک می پوشید و هر بار روسری اش رو یه مدل قشنگ می بست به مدل و رنگ لباس هاشم خیلی توجه می کرد خیلی هم خوش رو و مهربون بود خلاصه اینجور شد که منو ریحانه کم کم جذب همدیگه شدیم و شدیم بهترین دوستای هم 👩‍❤️‍💋‍👩 بعد از اتمام کلاس دوباره سوار ماشین ریحانه شدیم و اون لطف کرد منو رسوند تا خونه مون کلید انداختم و رفتم تو مونا خانم در ورودی رو برام باز کرد - سلام خانم خوش اومدین - سلام ممنون - امروز هم کلاس داشتید ؟ - کلاس دانشگاه نه - آهان - مامانم خونه نیست ؟ - نه دیگه رفتن سر کار - آهان این شرایط هر روز من بود ... هر روز مامانم و بابام از صبح تا غروب سر کار بودن. جمعه ها سعی می کردن دیر تر برن تا بیشتر در کنار هم باشیم به خاطر همین هم برای مامانم انقدر مهم بود که صبح زود بیدار شم که صبحونه رو باهم بخوریم رفتم سمت اتاقم. اتفاقات امروز و صحبت هامون با ریحانه تو سرم می چرخید. ذهنم درگیر شده بود. حق با ریحانه بود دیگه چقدر می خواستم بترسم و نرم جلو باید دلو به دریا می زدم تصمیم خودم رو گرفتم من می خوام برم کلاس تعلیم رانندگی و گواهی نامه بگیرم •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar