eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
672 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🦋 فصل اول: 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• - مهسا ؟ مهسا جون ؟؟ دخترم ؟؟؟ بیدار شو دیگه تنبل چقدر می خوابی ؟؟ - الان بیدار میشم چند لحظه صبر کن - نه خیر صبر نمی کنم پاشو ببینم لنگ ظهره - خیلی خب بابا بیدار شدم دیگه - آفرین دختر گلم پاشو دست و صورتتو بشورو بیا صبحونه بخوریم - میشه بگی منا خانم صبحونه ام رو بیاره تو اتاقم بخورم ؟؟ - نه خیر من مثل بابات نیستم که انقدر لوست کنم چه معنی داره آدم صبحونه اشو توی تخت خوابش بخوره ؟؟ پاشو بیا پایین ببینم - خیلی خب بابا الان میام 😕 خوب می دونستم هر چقدر هم که اصرار کنم بزاره بخوابم و خودم رو بزنم به خواب فایده نداره وقتی که مامانم قصد کنه کاری رو انجام بده مثلا منو از خواب بیدار کنه تا موقعی که بیدارم نکنه دست بردار نیست به خاطر همین هم با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت رو به رو ام انداختم. نگاهم روی ساعت خشک شد 😳 جیغ زدم: - مامانننننننننننن - چیه ؟ چی شد ؟؟ سوسک اومده تو اتاقت ؟؟؟ - نه بابا. آخه مادر من از نظر شما ساعت ۹ صبح لنگ ظهره ؟؟؟؟!!! - خیلی خب بابا ترسوندیم فکر کردم چی شده. بله. تو که منو می شناسی از نظر من آدم باید سحرخیز باشه. تازه من چند ساعت پیش می خواستم ییدارت کنم بابات نزاشت - بازم خدا خیر بده بابامو 「 این منم مهسا دختر یکی از کارخونه دار های بزرگ ایران هرچی بابام لوسم میکنه و نازمو میکشه مامانم سخت در تلاشه که منو یه دختر مستقل و مقاوم بار بیاره خب طبیعتا منم بابام رو به مامانم ترجیح میدم دیگه 😅 」 حسابی کفری شده بودم تنها موجودی که می تونست منو محبور بکنه جمعه صبح زود از خواب بیدار بشم مامانم بود 😤 ولی دیگه چاره ای نبود خواب از سرم پریده بود و مجبور بودم برم پایین تا در آغوش گرم خانواده صبحونه بخورم با صورت نشسته و موی شونه نکرده پله ها رو دو تا یکی طی کردم و رفتم سمت میز غذاخوری که صبحونه بخورم مامانم تا چشمش به قیافه من افتاد سرخ شد 😡 - این چه ریخت و قیافه ایه ؟؟! برا چی موهاتو شونه نکردی - مامان ولم کن دیگه صبح جمعه از خواب بیدارم کردی بعد توقع داری شاد و شنگول و مرتب هم باشم ؟؟ - از دست تو مهسا. مسعود تو نمی خوای یه چیزی بهش بگی ؟؟ - راست میگه دیگه خانم می زاشتی بچه بگیره بخوابه. هر روز که مجبوره صبح زود بیدار شه و بره دانشگاه حالا این یه جمعه رو می زاشتی بخوابه - وااااااای از دست تو مامانم روانشناسی خونده بود و یه مرکز مشاوره هم داشت تقریبا جزء روانشناس های به نام و معتبر شناخته میشد به خاطر همین هم براش خیلی مهم بود که خانواده اش یک سبک زندگی ایده عال داشته باشند 👌🏻 و روی همه چی من حسابی حساس بود با اینکه حوصله کار ها و تذکر هاش رونداشتم ولی دلم نمیومد عصبانی اش کنم به خاطر همین خودمو تسلیم کردم و گفتم: - خیلی خب بابا ببخشید. الان میرم صورتمو می شورم و مو هامو شونه می کنم. بعد از اینکه اوامر مادر جان رو انجام دادم با خیال راحت نشستم سر میز تا صبحانه بخوریم. •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• مامانم نگاهی به چهره ام انداخت و لبخند زد منم همونطور که داشتم مربا ی آلبالو رو روی لقمه کره ام می ریختم بهش لبخند زدم 😁 کاملا معلوم بود از اینکه گوش به حرفش دادم حسابی راضیه مشغول صبحونه خوردن بودم که صدای گوشیم بلند شد فوری از روی صندلی بلند شدم که تا قطع نشده به اتاقم برسمو تلفن رو جواب بدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودمو به اتاقم رسوندمو گوشی رو از روی میز برداشتم سیو کرده بودم رفیق جـ♥️ـان تماس رو وصل کردم‌. گوشی رو گرفتم در گوشمو گفتم: - جانم ؟؟ - سلااااااااام مهسا خانم حالت چطوره ؟ - سلام عزیزم خوبم ممنون تو چطوری ؟ - منم خوبم خدا رو شکر. امروز میای کلاس ؟؟ - کدوم کلاس ؟!! - مهسا حواست کجاست ؟؟ ترم جدید کلاس های عکاسی شروع شده دیگه - آخ آخ خوب شد گفتی کلا یادم رفته بود 🤦🏻‍♀ - از دست تو. حالا میای ؟؟ - آره بابا حسابی دلم برات تنگ شده. فقط کلاس ساعت چند شروع میشه ؟؟ - ساعت ۱۱ - یه ساعت دیگه ؟؟ 😱 - آره دیگه تقریبا - خیلی خب تمام سعیمو می کنم بیام - باشه بیام دنبالت ؟؟ - نمی دونم. حالا تا نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم - باشه عشقم. کاری نداری ؟؟ - نه خدا حافظ - یاعلی ریحانه دوست صمیمی ام بود. سر کلاس عکاسی باهاش آشنا بودم. دختر خیلی با هوشیه 👌🏻 ریاضی محض می خونه البته منم باهوشما 😅 ولی بیشتر از باهوش بودن هنرمندم توی نقاشی و نوازندگی و عکاسی حرف ندارم به خاطر همین هم رفتم رشته معماری خانواده ی منو ریحانه از نظر فرهنگی خیلی باهم دیگه اختلاف دارند من تو یه خانواده آزاد بزرگ شدمو اون توی یه خانواده مذهبی به خاطر همین هم خانواده من زیاد خوش شون نمیاد من با ریحانه در ارتباط باشم ولی با همه این وجود ریحانه خیلی دختر مهربون و جذابیه و من از همه ی دوستام بیشتر دوسش دارم ❤️❤️ راه افتادم به سمت پذیرایی خونه مون. تا از پله آخر پایین اومدم مامانم پرسید: - کی بود ؟ چقدر هم باهاش حرف زدی !! - ریحانه بود 🤩 پاک یادم رفته بود از امروز ترم جدید کلاس های عکاسی ام شروع میشه زنگ زد یاد آوری کرد. احتمال زیاد امروز با هم بریم کلاس. - من اصلا نمی فهمم تو که دیگه انقدر عکاسی ات خوب شده برای چی میری کلاس عکاسی ؟؟! کلاس عکاسی تو جز اینکه باعث ارتباط تو با این دختره میشه هیچ فایده دیگه ای نداره - مامان جان اولا اون دختره اسم داره اسمش هم ریحانه است. بعدشم دوستمه ها چون اعتقاداتشون با ما فرق می کنه که دلیل نمیشه من باهاش دوست نباشم - راست میگه خانم. مهسا دیگه یه دختر عاقله خودش می تونه انتخاب کنه با کی دوست باشه و با کی نباشه ما نمی تونیم توی روابطش دخالت بکنیم - بله 😍 پس من زنگ می زنم به ریحانه که بیاد دنبالم تا باهم بریم کلاس •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• هرچند که مامانم هنوزم از ریحانه خوشش نمیومد و دوست نداشت باهاش برم‌و بیام ولی با صحبت های بابا دیگه حرفی نمی تونست بزنه به خاطر همین هم سکوت کردو من موبایلم رو برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت - سلام عشقم. چی شد بیام دنبالت ؟؟ - سلام ریحانه جون آره عزیزم اگر زحمتی نیست لطفا بیا - نه بابا چه زحمتی! رحمتی عزیزم. پس من تا یه ربع دیگه دم در خونه تونما آماده باش - چشم - چشمت بی بلا - خدا نگه دار - یاعلی دویدیم رفتم توی اتاقم تا آماده بشم‌. در کمدم رو باز کردم توش پر لباس بود اما دلم نمی خواست هیچ کدومشون رو بپوشم با خودم گفتم یادم باشه حتما برم خریدو چند دست لباس خوب بخرم ولی الان وقت نبود و چاره ای نداشتم باید یه لباس می پوشیدم. مانتو سرمه ای با شلوار و شال سرخابی با روژ صورتی ملایم و صد قلم آرایش دیگه نگاهی به خودم توی آیینه کردم از نظر خودم عالی شدم 😍😌 با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم ریحانه بود - کجایی پس تو دختر ؟؟ - ببخشید حاضر شدنم طول میکشه الان میام - بدو من ۵ دقیقه است دم در خونه تون منتظرم بده اولین جلسه دیر برسیما !!! - باشه بابا اومدم اومدم دوییدم پایین و رفتم سمت در خروجی و وارد حیاط بزرگ‌مون شدم. توی حیاط سر چرخوندم پر از درخت ها و گل های قشنگ بود که جذابش کرده بود وسطش هم یه حوض باحال بود که البته دست کمی از استخر نداشت و جذابیتش رو دو چندان می کرد و کنار همه ی اینها یه دست میز و صندلی بود که می تونستی بشینی روشو از این همه زیبایی و آرامش لذت ببری دلم می خواستم برم و بشینم روی اون صندلی ها و آرمش بگیرم که یهو یاد ریحانه افتادم 🤭 دویدم سمت در خروجی درو باز کردم. ریحانه ماشینش رو درست روبه‌رو در خونه مون پارک کرده بود از همین جا هم می شد متوجه عصبانیتش شد با ترس و لرز و البته با عجله رفتم سمت ماشینش ولی اصلا به روی خودم نیاوردم که یه ربع دم در خونه مون علافش کردم - سلام عشقم خوبی ؟ - علیک السلام. تو واقعا خجالت نمی کشی رفیقتو انقدر علاف کردی ؟؟ - ببخشید. تو که منو می شناسی مثل تو فرز نیستم. بعدش هم امروز من اصلا حواسم نبود کلاس داریم و آماده نبودم خداییش زود آماده شدم دیگه - مهسااااااااااا 😤 - جاااانم - از دست تو ... - خیلی خب حالا چه خبر ؟ - سلامتی - ببینم بابای تو نمی خواد یه ماشین واسه تو بگیره که دیگه لازم نباشه تو هی ماشینشو ازش بگیری ؟؟ - چه رویی داری تو چه قشنگم بحثو عوض میکنه - من بحثو عوض نکردم که، تو داری از زیر جواب دادن به سوال من در میری. جواب بده ببینم - بابای آدم براش ماشین نگیره ولی هر وقت ماشین لازم داشته باشی بهش بده خیلیییییییی بهتره تا اینکه برات ماشین بخره ولی نده که ازش استفاده بکنی و تو پارکینگ خونه تون خاک بخوره - برای چی متلک می ندازی ؟؟؟ بابای من هیچ وقت بهم نمیگه که ماشین بیرون نبرم. من خودم شعورم میرسه چون هنوز گوهینامه نگرفتم ماشین بیرون نمی برم زد زیر خنده - تو هنوز گواهینامه نگرفتی ؟؟ - وااااا من تازه ۲ ساله ۱۸ سالم شده ها بعدشم خودم نرفتم تست بدم اگه برم بدم که همون دفعه اول قبولم - دوسال مگه کمه !! بعدشم شما که انقدر از خودت مطمئنی چرا نمیری تست بدی ؟؟ - اصلا نمی خوام 🤪 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• منو ریحانه استاد بحث های بی خود بودیم چند دیقه ای ساکت شده بودیم که گفتم: - ریحانه حوصلم سر رفته - چی کار کنم ؟؟! - نمی دونم - به این فکر کن که الان میرسیم سر کلاس یه ربع تاخیر داریم همه سر کلاسن و حسابی آبرو مون میره که انقدر دیر رسیدیم - نه بابا چه آبرو رفتنی - بی نظم 😐 - خودتی - بحث نکن دیگه رسیدیم جلوی در آموزشگاه نگه داشت در کمال ناباوری جا پارک پیدا کردیم 🤩 فوری پارک کرد و رفتیم تو استادمون یکم چپ چپ نگاه مون کرد برای ریحانه خیلی سخت بود اما برای من اصلا مهم نبود شروع کرد به ادامه درس دادنش اصلا به صحبت هاش گوش نمی کردم هر چی می گفت رو خوب خوب بلد بودم حق با مامانم بود من همه ی مطالبی که توی کلاس عکاسی مون گفته میشد رو بلد بودم و فقط به عشق ریحانه می رفتم کلاس آشنایی من با ریحانه ازهمون روز اولی که جفتمون اومدیم سر کلاس عکاسی شروع شد. من ۱۸ سالم بودو اونم ۱۸ سالش البته ریحانه از نظر درسی از من بزرگ تره چون یه سال جهشی خونده اول که دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد همه ی بچه های کلاس مثل من مذهبی نبودند و از نظر حجاب راحت و باز بودند یا اگر هم کسی خیلی باز نبود دیگه چادری نبود و مانتو و شلوار نسبتا پوشیده می پوشید اما ریحانه شجاعانه با چادر وارد یه همچین جمعی شد با اینکه اون اوایل وانمود می کردم ازش خوشم نمیاد اما از همون روز اول از شجاعتش خیلی خوشم اومد جو کلاس ما طوری بود که دختر و پسر هیچ فاصله ای بینشون نبود و کاملا باهم راحت بودن البته من هیچ وقت از این کارا خوشم نیومده و نمیاد 😣 ریحانه که دید من محل این پسر های مزاحم نمی زارم ازم خوشش اومد منم با دیدن ریحانه نه تنها ازش خوشم اومد بلکه نظرم نسبت به همه ی مذهبی ها عوض شد من تا قبل از اون موقع فکر می کردم همه ی چادری ها امل و عقب افتاده اند اما ریحانه با وجود چادری بودنش همیشه زیر چادرش مانتو های جذاب و شیک می پوشید و هر بار روسری اش رو یه مدل قشنگ می بست به مدل و رنگ لباس هاشم خیلی توجه می کرد خیلی هم خوش رو و مهربون بود خلاصه اینجور شد که منو ریحانه کم کم جذب همدیگه شدیم و شدیم بهترین دوستای هم 👩‍❤️‍💋‍👩 بعد از اتمام کلاس دوباره سوار ماشین ریحانه شدیم و اون لطف کرد منو رسوند تا خونه مون کلید انداختم و رفتم تو مونا خانم در ورودی رو برام باز کرد - سلام خانم خوش اومدین - سلام ممنون - امروز هم کلاس داشتید ؟ - کلاس دانشگاه نه - آهان - مامانم خونه نیست ؟ - نه دیگه رفتن سر کار - آهان این شرایط هر روز من بود ... هر روز مامانم و بابام از صبح تا غروب سر کار بودن. جمعه ها سعی می کردن دیر تر برن تا بیشتر در کنار هم باشیم به خاطر همین هم برای مامانم انقدر مهم بود که صبح زود بیدار شم که صبحونه رو باهم بخوریم رفتم سمت اتاقم. اتفاقات امروز و صحبت هامون با ریحانه تو سرم می چرخید. ذهنم درگیر شده بود. حق با ریحانه بود دیگه چقدر می خواستم بترسم و نرم جلو باید دلو به دریا می زدم تصمیم خودم رو گرفتم من می خوام برم کلاس تعلیم رانندگی و گواهی نامه بگیرم •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• موبایلم رو از روی میزم برداشتم و شماره ریحانه رو گرفتم - سلام ریحانه جون خوبی ؟؟ - سلام عزیزم ممنون. چی شده ؟؟ - تصمیم ام رو گرفتم می خوام برم کلاس تعلیم رانندگی و گوهینامه بگیرم - به به چه خوب پس بلاخره حرفام اثر کرد - آره حالا تو جای خوبی رو سراغ داری ؟ - آره عزیزم فردا میام سراغت می برمت - دستت درد نکنه 😍 فقط من فردا کلاس دارما - اره می دونم منم کلاس دارم کلاست ساعت چند تموم میشه ؟؟ - ساعت ۱۰ - باشه من ساعت ۱۴ میام دنبالت خوبه ؟ - آره دستت درد نکنه تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم روی میز حوصله ام پوکیده بود هر روز همین وضعو داشتم 🤦🏻‍♀ بلند شدم رفتم طبقه پایین کنترلو برداشتمو نشستم جلو تلوزیون تا بلکم بتونم خودمو با شبکه هایی که هیچی نداره سرگرم کنم ‌... چند ساعت همینجور علاف و بی کار تو خونه گشتم تا بلاخره مامانم اومد - سلام مامان جونم - سلااااام مهسا خانم چی شد پیش دوستت خوش گذشت ؟؟ - بله جای شما خالی. راستی مامان می خوام برم کلاس های تعلیم رانندگی گوهینامه امو بگیرم - به سلامتی. چی شد یهو تصمیم گرفتی ؟؟ - ریحانه بهم پیشنهاد داد - آهان‌. رفتم پیشش گونه اشو بوس کردم - خودتو لوس نکن. بی نمک قشنگ معلوم بود هنوز ازم دلخوره - ببخشید دیگه. الان برای چی ناراحتی ؟؟ - هیچی اصلا ناراحت نیستم. راستی امشب دایی ات دعوت مون کرده خونه شون - براچی ؟ - براچی داره ؟؟ - نه منظورم اینه که به چه مناسبت ؟ - یه دورهمی ساده است دیگه - آهان باشه اصلا حال و حوصله ی اینجور مهمونی ها رو نداشتم 🤦🏻‍♀ ولی چاره ای نبود اگر می گفتم نمیام هم مامانم و هم دایی ام خیلی از دستم ناراحت می شدند داشتم می رفتم سمت اتاقم که مامانم صدام کرد : - مهسا الان برو حاضر شو تو حاضر شدنت خیلی طول میکشه بده دیر برسیم - خیلی خب حالا حاضر میشم بزار بابا بیاد - بابات هم تو راهه امروز قرار شد زود بیاد خونه فقط تو برو حاضر شو - باشه الان میرم. حالا لباس چی بپوشم ؟؟ مامان همه ی لباسام تکراری شدنا - خیلی خب فردا از بابات پول بگیر برو لباس بخر حالا فعلا یه چیز بپوش بریم. - فردا که نمی تونم ولی باش رفتم توی اتاقم. هیچ انگیزه ای برای آماده شدن نداشتم. همینجوری حوصله دورهمی نداشتم از خانواده دایی ام هم اصلا خوشم نمیومد بچه هاش انگار از دماغ فیل افتاده بودند از توی اتاقم صدام رو بلند کردم و پرسیدم : - حالا کیا هستن ؟؟ - همه ی فامیلا دیگه - یعنی چی یعنی همه هستن ؟؟ یعنی فقط ما و خانواده دایی نیستیم ؟؟ 😱🤦🏻‍♀ - نه دیگه ... •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• اصلا حوصله فامیلامون رو نداشتم ولی چاره ای نداشتم باید می رفتم در کمدمو باز کردمو نگاهی به لباسام انداختم مانتو و شلوار و شال صورتی ملایم پوشیدم. لباسام خیلی ملایم بودند به خاطر همین یه آرایش نسبتا غلیظ کردم تا تیپم نرمال بشه تقریبا انجام دادن همین کارا یه ساعت طول کشید دیگه تقریبا حاضر شده بودم که مامانم صدام کرد: - مهسا آماده ای ؟ - آره دیگه تقریبا - بدو الان بابات میاد - خیلی خب حالا فقط حاضر شدن خود بابا نیم ساعت طول می کشه تازه شما هم احتمال زیاد خودت هنوز آماده نشدی - زبون درازی نکن حاضر شو بیا پایین - ماماااااااان الان میام دیگه وسایل مورد نیازم گوشی و کیف لوازم آرایش و کیف و پول و... گذاشتم توی یه کیف که ست لباسم بود و رفتم پایین. مامانم چشممش که بهم افتاد لبخندی زد و گفت : - به به دختر خوشتیپم چه خوشگل شدی - بودم 😌 - بشین رو مبل منتظر باش تا بابات بیاد - چشم نشستم رو مبل گوشیمو برداشتم و مشغول گوشی بازی شدم تا بابام اومد بعد از اینکه حاضر شد راه افتادیم و رفتیم سمت خونه دایی تو کل مسیر داشتم به این فکر می کردم که چطور با فامیلامون برخورد کنم که ناراحت نشن توی خانواده مادر من هیچ محدودیتی نبود. خصوصا توی رابطه دختر و پسر. البته خانواده پدر هم مذهبی نبودند اما دیگه در این حد هم نبودند من از رابطه بدون محدودیت دختر و پسر اصلا خوشم نمیاد 😖 نه به خاطر مسائل مذهبی و بهشت و جهنم و اینجور چیزا نه اصلا احساس می کنم آدم باید برای خودش شخصیت قائل باشه و محدودیت به اندازه در رابطه دختر پسر ارزش قائل شدن هم برای دختر و هم برای پسره توی فکر های خودم بودم که رسیدیم زنگ زدیم و وارد شدیم. کارگر دایی ام درو برامون باز کرد و راهنمایی مون کرد تو. مامان بزرگ و بابا بزرگ و خانواده خاله ام همه بودند و ما آخرین خانواده ای بودیم که رسیده بودیم معمولا همیشه همینطور بود با همه احوال پرسی کردم و نشستم روی مبل بغل دختر خاله ام مینا دختر بدی نیست 🙂 بعضی وقتا باهم دیگه خیلی بهمون خوش میگذره دو تا داداش کوچیک تر از خودش داره و استاد اذیت کردن اوناست ۲۸ سالشه و الان ۳ ساله میگه قصد ادامه تحصیل دارم یه لباس آستین کوتاه تنش بود و موهاشم بافته بود و انداخته بود دور گردنش نگاهی به من کردو گفت : - تو برای چی لباستو در نمیاری - راحتم - بابات بهت گفته در نیار ؟؟ - بابام !!! چرا باید همچین حرفی بزنه ؟؟! اینجوری راحت ترم - اصلا نمی فهممت - این چیزا رو ول کن چه خبر ؟؟ - سلامتی قبل اینکه بیاید کلی با بچه ها خل بازی در آوردیم - بچه ها ؟! - آره دیگه منو نیما و امین و آرمان و آرزو - آهااااان اونوقت شما بچِئید ؟؟ - آره دیگه - حالا کجان ؟؟! - تو اتاق آرزو من دیگه خسته شدم یه دیقه اومدم بیرون. بیا باهم بریم - باش نیما و امین برادر های خود مینا بودن آرمان و آرزو هم بچه های دایی تو کل فامیل تنها بچه تک فرزند من بودم خیلی افسوس می خوردم که چرا خواهر و برادر ندارم.☹️ البته تک فرزند بودن مضایایی هم داره ... •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• با مینا رفتیم سمت اتاق آرزو. من جلو تر بودم و زود تر به در اتاق رسیدم در زدم مینا فورا بعد از من رسید و گفت : - برا چی در می زنی ؟؟ بعد هم بلافاصله درو باز کردو وارد شد مینا: - بچه ها ببینید کی اومده آرمان: - به به سلام خَز خانم از همین اول متلک انداختناشونو شروع کردن 🤦🏻‍♀ من: - علیک السلام 😏 نیما: - حاج خانم چرا شالتو در نیاوردی ؟؟ شالم تا حالا افتاده بودم عقب سرم اما حالا با حرص شالم کشیدم جلو ترو گفتم : - دوست نداشتم نیما: - آهان آرزو: - بابا بچه ها ولش کنید دیگه شما هم. خوش اومدی مهسا جون کسی که این حرفو زد آرزو بود دختر دایی ام. ۱۷ سالشه مغرره و حسابی خودش رو می گیره ولی مثل بقیه نیست خوش رو و مهربونه از بین فامیل از همه بیشتر با اون حال می کنم - حالا داشتید چی کار می کردید ؟؟! آرمان: - جرعت حقیقت بازی می کردیم. مینا رو مجبور کردیم پوست موز خورد بعدش دیگه حالش بهم خورد و رفت بیرون مینا: - نه خیر حالم بهم نخورد خسته شدم امین: - مهسا تو هم بشین بازی کنیم من: - حوصله این دیوونه بازیا رو ندارم آرمان: - دیوونه من: - دیوونه شمائید که آشغال می خورید آرزو: - ولشون کن مهسا. بچه ها شما پاشید برید تو اتاق آرمان ببینم منو مهسا باهم دیگه کار داریم من: - چی کار ؟؟ آرزو: - بزار اینا برن شرشون کم شه دو تایی باهم میشینیم حرف می زنیم دیگه آرمان: - خیلی خب بچه ها پاشید بریم تو اتاق من، این دو تا لوسو ول کنیم به حال خودشون با رفتن آرمان و مینا و امین و نیما به اتاق آرمان یه نفس راحت کشیدم و من و آرزو شروع کردیم به گپ و گفت باهم. هر طور بود مهمونی امشب تموم شد و راه افتادیم سمت خونه حسابی خسته بودم مثل مرده افتادم رو تختو خوابم برد 😴 ساعت ۱۱:۳۰ با صدای موبایلم از خواب پریدم ... گوشی ام رو از روی میز بغل تختم برداشتم و بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بکنم تماس رو وصل کردم و با صدای خواب آلود گفتم : - الو سلام - سلام مهسا خواب بودی ؟؟ - تویی ریحانه ! آره چطور ؟ - مگه نگفتی کلاست ساعت ۱۱ تموم میشه؟؟ من فکر می کردم الان تازه از دانشگاه تون اومدی بیرون اونوقت زنگ زدم بهت می بینم الان رسیدی خونه و خوابی !! - زدم زیر خنده 😂 واااااای من کلا خواب موندم اصلا نرفتم دانشگاه. ببینم واقعا ساعت ۱۱ و نیمه ؟؟ - بله ... ببینم اصلا ناراحت نیستی که خواب موندی به کلاست نرسیدی ؟؟! - نه بابا‌. ناراحتی برای چی؟! خواب موندم دیگه - چقدر بی خیالی !!!! - عِ ریحانه ول کن دیگه - خیلی خب حالا که بیدارت کردم پاشو اگه کار عقب افتاده داری انجام بده من ساعت یک و نیم دم در خونه تونم. دیر نکنیا !! - باشه خیالت راحت. کاری نداری؟ خدا حافظ - خدا حافظ •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar
🌸 🦋 🌱 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• تماس رو قطع کردم و از تو رخت خوابم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدمو رفتم پایین نگاهم رو تو خونه چرخوندم مونا خانم تو آشپز خونه داشت ظرف ها رو می شست بهش سلام کردم جواب سوالمو داد دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد کلا خانم کم حرفی بود. من خیلی دوست داشتم باهاش صحبت کنم اما اون هیچ تمایلی نشون نمیداد 😕 رفتم سمت تلوزیون و نشستم روی مبل واقعا نمی دونستم چطور باید خودمو تو خونه سر گرم کنم به خاطر همین هم سعی می کردم بیشتر تو بیرون بچرخم و اونجا با گشت و گزار و کلاس های متفرقه و چیزای دیگه خودمو سرگرم کنم پا شدم برگردم سمت اتاقم که مونا خانم گفت : - صبحونه بیارم براتون ؟ - نه دیگه خیلی دیر بیدار شدم یه بیسکویت و شیر می خورم تا ظهر ناهار بخورم - باشه رفتم تو اتاقم و مشغول نقاشی کشیدن شدم همیشه وقتی حوصله ام سر می رفت و دل و دماغ بیرون رفتن هم نداشتم خودمو با نقاشی سر گرم می کردم نقاشی ام هم خیلی خوب بود چند تا از تابلو هامو زده بودیم تو پذیرایی مون هر کی میدید باورش نمیشد اینو من کشیده باشم یکم که نقاشی کشیدم دیگه خسته شدم برگشتم ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت یکه دوییدم حاضر شدم که دوباره ریحانه رو عصبانی نکنم دیگه کامل آماده شده بودم که زنگ زد - سلام کجایی ؟ - سلام عشقم یه دیقه دیگه دم درم - باشه منتظرم تند پله ها رو رفتم پایین و رسیدم پذیرایی مونا خانم گفت : - خانم کجا میرین ؟ - دارم با دوستام میرم بیرون قبلا با مامانم درباره اش صحبت کردم - آهان باشه خوش بگذره بهتون - ممنون زدم بیرون ریحانه دوباره روبه‌رو در خونه مون منتظرم مونده بود رفتم سوار ماشینش شدم و نگاهی به تیپش انداختم چه جذاب شده بود 🤩 مانتو سرمه ای با طرح بته جقه خلوت و روسری آبی کمرنگ با طرح های شلوغ با چادر حسنا حسابی خوشگلش کرده بودند یکی دیگه از چیزایی که منو جذب ریحانه می کرد این بود که به ظاهرش خیلی اهمیت می داد بر عکس تصور من که فکر می کردم چادری ها امل و عقب افتاده ان و تو عصر حجر موندن ریحانه همیشه روی مد بود لباس های شیک و مارک می پوشید به ست کردن لباس هاش هم از نظر طرح و رنگ خیلی اهمیت می داد خلاصه که خیلی باحال و جذاب بود دوباره شروع کردیم با ریحانه صحبت کردن براش ماجرا دیشب رو تعریف کردم اونم گفت: - پس به خاطر اینه که امروز خواب موندی. آره ؟؟ - آره 😅 بلاخره رسیدیم به اون آموزشگاه بهم آیین نامه رو دادند و آموزشم شروع شد توی تمام مراحل آموزشم ریحانه مثل یه خواهر کنارم بود و به خاطر همینم اینطور شد که من در اولین تستم قبول شدم و گواهینامه گرفتم •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• رمان جدید عشق پاک در کانال زیر 😍👇🏻 💌| @sh_daneshgar