❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۶
_ #مریم تو با اینکه کلاس خیاطی نرفتهای اما خیلی خوب لباس میدوزی. کارت معرکه است. دستپخت و آشپزیت هم حرف ندارد. تو این همه هنر و سلیقه را از کجا آوردهای؟
🌱 و #مریم خندیده و جوابی نداده بود. حق با عقیله بود. #مریم غیر از آنکه سری نترس و شجاعتی فراوان داشت در امور خانهداری و خیاطی و آشپزی از همهی دختران خانوادهی فرهانیان سرتر بود.
🍃خانم کریمی به خوابگاه رسید. از خوابگاه صدای مناجات و گریهی دخترها را شنید. وارد خوابگاه شد. دید که #مریم و دوستانش در حال خواندن دعای توسل هستند. عصبانی شد. صبر کرد وقتی مراسم دعا تمام شد با ناراحتی رو به آنها گفت:
_چه خبره این همه عزاداری میکنید و دعا میکنید که شهید بشوید. اگر شماها نباشید چه کسی به مجروحین میرسد و حال آنها را میپرسد. همه چیز سر جای خودش. شهادت خوب است. اما قسمت هر کس که باشد درست است. نه اینکه دستی دستی خودمان را به کشتن بدهیم. شماها مادران آیندهی این مملکت هستید. از حالا به بعد فقط شبهای چهارشنبه و جمعه حق برگزاری مراسم دعا دارید.
بغض خانم کریمی ترکید:
_این همه شهید میدهیم، جوانهایمان دارند پرپر میشوند. این همه خون بیگناه ریخته میشود. دیگر بس است. من دیگر طاقت ندارم که شماها را از دست بدهم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۷
🌱 #مریم جلو رفت و دست خانم کریمی را گرفت و با هم بیرون رفتند. در محوطهی بیمارستان روی نیمکت نشستند. #مریم صبر کرد تا خانم کریمی ساکت شد. بعد خندید و گفت:
_میمنت! زی زی بنگال همین است؟
🍃خانم کریمی رد نشانهی #مریم را گرفت. پرندهای با بدنی طوسی و کاکل سورمهای روی شاخهی درختی نشسته بود. گنجشکهای زیادی روی شاخ و برگ درختها بالا و پایین میپریدند. خانم کریمی خندید.
_آره خودش است.
_راست راستی شبیه منه. خانم جوشی بیخودی اسم مرا زی زی بنگال نگذاشته.
🌿هر دو خنديدند. از مدتی پیش به خاطر مانتوی طوسی و مقنعه سرمهای #مریم،خانم جوشی اسم او را ذی ذی بنگال گذاشته و هر وقت با هم شوخی میکردند او را همین اسم صدا میکرد. ناگهان صدای سوت خمپاره آمد. خانم کریمی #مریم را هل داد و هر دو روی زمین دراز کشیدند. با صدای انفجار وحشتناکی، زمین لرزید. #مریم صدای وحشتزدهی گنجشکها را شنید. بوی باروت و خاک در مشامش پیچید. چند خمپارهی دیگر هم در محوطهی بیمارستان منفجر شد. دقایقی بعد که اوضاع آرام شد هر دو از جا بلند شدند. دخترها از خوابگاه دوان دوان به سویشان آمدند. خانم کریمی با چشمانی گرد شده به پای درختها خیره مانده بود. به طرف درختها رفت. #مریم و دیگران هم پشتسرش راه افتادند. منظرهی وحشتناکی بود. زی زی بنگال و صدها گنجشک تکه تکه شده پای درختها افتاده بودند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۸
🌿خانم کریمی زی زی بنگال خونی را که هنوز بال بال میزد برداشت و زد زیر گریه. دشمن حتی به پرندگان شهر آبادان هم رحم نمیکرد.
🌱روز بعد #مریم به خانم کریمی گفت:
_میمنت! میخواهم یک قولی بهم بدهی!
_چه قولی؟
_اول اینکه ناراحت نشوی. و اما دربارهی قول. باید قول بدهی وقتی من شهید شدم شما غسل و کفنم کنی.
_ #مریم این حرفها چیه؟
_خواهش میکنم.
_باشه به شرطی که اگر من زودتر شهید شدم تو هم این کار را بکنی!
_آخر میمنت جان من با این دستان کوچکم چطوری بدن گندهی تو را غسل بدهم؟
هر دو خنديدند. خانم کریمی گفت:
_خب از امروز رژیم میگیرم تا لاغر بشوم.
_خب این شد یک حرفی!
_راستی #مریم خبر داری که خانم جوشی حالش خوب نیست؟
_یا خدا. چطور؟
_خب بعد از مجروح شدنش حالا تو خانه بستری شده. اصلاً روحیهی خوبی نداره.
_من همین امروز میروم عیادتش.
□
🌱#مریم به عیادت خانم جوشی رفت. مدتی قبل بر اثر موج انفجار، دست چپ خانم جوشی از حرکت افتاده و سردردهای وحشتناکی به سراغش میآمد افسرده و غمگین در خانه مانده بود و طوری شده بود که دوست نداشت کسی را ببیند. از همه چیز بریده بود. سردردهای وحشتناک امانش را بریده بود. اما ته دلش دوست داشت #مریم و دیگران را ببیند.
🍃وقتی #مریم به دیدنش آمد اول خوشحال شد. #مریم را بغل کرد و هر دو گریه کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۹
🍃خانم جوشی به موهای سرش اشاره کرد و گفت:
_میبینی #مریم حتی حالش را ندارم موهایم را شانه کنم. افتادهام تو رختخواب و بی مصرف شدهام.
_این حرفها چیه، تو به اندازهی کافی برای انقلاب و جنگ زحمت کشیدهای کارهایی که تو کردهای هیچ کس نکرده.
_نه #مریم! تو داری بهم دل خوشی میدهی. خسته شدهام. از خدا مرگ میخواهم.
_تو را به خدا این حرف را نزن. حالا اجازه میدهی من موهایت را شانه کنم.
🍂بار دیگر سردرد به سراغ خانم جوشی آمد. دست #مریم را پس زد و فریاد کشید.
من نمیخواهم هیچکس بهم محبت کنه. از دست همه خسته شدهام. تو چرا به دیدنم آمدی؟ برو بیرون نمیخوام ببینمت!
بعد دو قرص مسکن قوی خورد. چند لحظه بعد بی حس و بیرمق در رختخوابش افتاد. نمیدانست چقدر گذشته است. اما بین خواب و بیداری احساس کرد #مریم به آرامی دارد موهایش را شانه میزند. خیلی یواش و به نرمی. وقتی از خواب بلند شد دید که #مریم خانه را مرتب کرده و همه جا را جارو زده و گردگیری کرده است. موهای سرش هم شانه خورده و بافته شده بود. فاطمه جوشی دست #مریم را گرفت و گریهکنان گفت:
_مرا ببخش #مریم جان! به خدا دست خودم نبود! از اینکه گوشهی خانه افتادهام و نمیتوانم فعالیت کنم عصبی شدهام.
🌱#مریم خانم جوشی را بوسید و گفت:
ما با هم دوستیم. پس دوستی به چه دردی میخورد. بهت قول میدهم تا زمان خوب شدنت هر روز به دیدنت بیایم، قول میدهم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۱
🍂حبیب خشکش زد. با حیرت از جمشید پرسید:
_خواهر فرهانیان را میگویی؟ مگر خواهران علی و حسین در آبادان هستند؟
🍃جمشید سر تکان داد و گفت:
_آره. یکیشان #مریم بود. امروز بردنش گلزار شهدا نزدیک برادرش مهدی دفنش کردند. دیشب با بچهها رفتیم جایی که شهید شده. بچهها دور قتلگاهش شمع روشن کردند.
🍃جمشید اشک چشمانش را گرفت.
_نمیدانی حسین چقدر بیتابی میکند. اصلاً میدانی حبیب، او خواهر همهی ما بود.
🌾یادت است یک بار حسین با کلی اصرار ما را برد خانهشان. میدانی آن روز آن دمپختک باقالی را که با لذت خوردیم دستپخت همین شهیده بود؟ اصلاً تو تا به حال خواهر فرهانیان را دیده بودی؟
🍂زخم حبیب گز گز میکرد. گوش چپش که پردهاش بر اثر موج انفجار پاره شده بود سوت میکشید، هنوز هم دهها ترکش در پا و کمرش جا خوش کرده بود. اما حالا درد شنیدن شهادت یک دختر آبادانی آن هم در خود آبادان قلبش را به درد آورده بود. یاد اوایل جنگ افتاد. روزهایی که از زمین و آسمان، شهر زیر باران شدید توپ و خمپاره دشمن قرار گرفته بود. در آن روزها جوانان آبادان هم به خرمشهر میرفتند و به خرمشهر کمک میکردند و شبها در کوچه و خیابانهای آبادان گشت زنی میکردند و در خط اروند سنگر میگرفتند و مراقب بودند که عراقیها از اروند نگذرند، و داخل آبادان نشوند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۲
🍃در آن روزها همه نگران زنان و دخترانی بودند که در بیمارستانها و مساجد شهر فعالیت میکردند. یکی از آنها #مریم_فرهانیان بود که با خواهرانش فاطمه و عقیله در بیمارستان به زخمیها میرسیدند. تا اینکه دستور رسید خواهران هر چه سریعتر شهر را تخلیه کنند. خرمشهر داشت سقوط میکرد و دشمن دندانش را برای آبادان تیز کرده بود.
🍂حبیب بعدها از یکی از دوستانش شنید که #مریم گفته بود:
_این همه مرد و جوان دارند شهید میشوند. بگذارید ده تا زن هم شهید بشود. مگر چی میشود. لازم نیست کسی دل نگران ما باشد.
🌾حاج آقایی که مخاطب #مریم بود با دلسوزی گفته بود:
_آخر دخترم، شما ناموس ما هستید. عمر دست خداست. ما نگران شماییم.
🍃و حبیب از اینکه آبادان چنین دختران و زنانی دارد به خود بالیده بود و حالا #مریم_فرهانیان شهید شده بود.
🍃جمشید محمودی گفت:
_با خمپارهی ۱۶۲ شهید شده. یک خمپاره جدید. شده بلای جان مردم آبادان. خوب شد تو آمدی. باید حسابش را برسیم.
🍂حبیب سر بلند کرد و پرسید:
_وضعیت بچهها چطوره؟
_فرق زیادی با آن موقع که مجروح شدی و رفتی نکرده. همان گروه پانزده نفرهی دیدهبان و خمپاره انداز خودمان هستند و کمبود مهمات.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۳
🍂حبیب به فکر رفت. در ذهنش خط پدافندی آبادان را مرور کرد. پانصد متر مانع آبی که همان رودخانه مرزی بین ایران و عراق بود و چون دو سال از حصر آبادان میگذشت و دیگر احتمال سقوط آبادان نمیرفت، حالا توپخانه و خمپاره اندازها به جبهههای عملیاتی منتقل شده بودند و آنها با سه قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ و دو قبضه ۸۱ از شهر دفاع میکردند. قبلاً مهمات را از عراقیها غنیمت میگرفتند و یا خمپارههای عمل نکرده را جمع و جور و دوباره به سوی دشمن شلیک میکردند؛ اما حالا احتیاج به مهمات فراوانی داشتند تا انتقام #مریم_فرهانیان را از دشمن بگیرند.
🍂حبیب رو به جمشید گفت:
_موتورت بنزین دارد؟
_خب آره. چطور؟
_برویم طرف مقتل خواهر فرهانیان. خدا کند قیف انفجار تعییر نکرده باشد. دیدگاه خودمان که هنوز سرپاست؟
🍃جمشید با تعجب گفت:
_معلوم هست از چی حرف میزنی؟ با این پای درب و داغون میخواهی از آن همه پله بالا بروی؟
_غمت نباشد. راستی امیر و بچههای دیگر کجایند؟
_تو اسکلهی هشت هستند.
_پس اول برویم پیش امیر.
🍂حبیب به سختی ترک جمشید نشست و جمشید زیر باران خمپارهها که داشت شهر را میلرزاند به سوی اسکلهی هشت روانه شد.
🍂حبیب وارد مقر بچههای اسکلهی هشت شد. امیر و بچههای دیگر با دیدن حبیب با خوشحالی جلو آمدند. حبیب را بوسیدند و سر به سرش گذاشتند.
_پس تو زنده برگشتی؟
_ما فکر کردیم با آن همه ترکش دخلت در آمده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۳ 🍂حبیب به فکر رفت. در ذهن
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۴
_ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟
🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است.
🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچهها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیدهبان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیدهبانی را یاد داده بود.
🍂حبیب شانههای حسین را فشار داد و گفت:
_انتقام خون خواهرت را از آن نامردها میگیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت #مریم، لبخند زد.
🍂حبیب رو به امیر کرد.
_امیر با ما میآیی؟
🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد.
🍂حبیب گفت:
_میرویم به مقتل شهیده فرهانیان!
□
🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت:
_میبینی حبیب، دیگر هیچکس جرأت نمیکند تو این خیابان پا بگذارد. دیدهبانهای عراقی اینجا را زیر نظر گرفتهاند و تا کسی را میبینند دستور آتش میدهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم!
🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را میراند و از روی چالههای انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور میداد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۴ _ببینم موجی که نشدی نصفه
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۵
💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکشهایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت #مریم بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطبنمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چالهی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت:
_بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع میشود، همین چهار، پنج تا خمپارهاندازی هم که داریم بدون مهمات میشود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان میریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت میکنیم یا مزدوریم؟
🍂حبیب خندهاش گرفت.
_این چرت و پرتها چیه؟
🌿 امیر خندهکنان گفت:
_والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آنقدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیدهبانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. میدانی چیه، من فکر میکنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمیشناسند یا از قصد بیدفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنیصدر که با حماقتهای آن خاک تو سر پدرمان در میآمد و مثل رابین هود از ارتشیها مهمات میدزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۵ 💥خمپاره پشت سرشان منفجر
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۶
🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شدهایم. من نمیدانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندانشکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد.
_تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمدهام. با این حرفهای ضدانقلابیات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه.
🌿امیر خندهکنان موتور را روشن کرد.
□
🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود میگفت:
_دیگه حنایمان پیش ارتشیها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان میدانی کدام گروهان را میگویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند.
🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن میتوانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقیها شلیک کنند اما فرماندهشان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در میآییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه میدهیم انگار که نمیشنید. حالا نمیدانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه!
🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا میکشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشتها را میبریدند و باعث خونریزی میشدند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۷
🍂صورت حبیب از درد و خستگی و هرم گرمای درون دودکش خیس عرق شده بود. اما حبیب توجهی به درد و خونریزی نکرد. یا علی گفت و قدم بر اولین پله گذاشت و خود را بالا کشید. به پایین نگاه نمیکرد نگاهش رو به بالا بود. به تکهای از آسمان آبی که از بریدگی بالای دودکش معلوم بود. یک بریدگی به اندازهی کف دست اما هر چه بالاتر میرفت آن بریدگی بیشتر میشد. زخمهای بدنش به سوزش افتاده بود. صدای امیر از زیر پایش میآمد.
🍂حبیب درِ قمقمهات باز مانده؟! این چیه روی صورت من چکه میکنه. آبه یا... وای اینکه خونِ!
🍂حبیب حرفی نزد. سرانجام بالای دودکش رسید و خودش را به داخل محوطه کوچکی انداخت. امیر هم آمد. خیس عرق در حالیکه چند قطره خون روی پیشانی و صورتش جا خوش کرده بود. امیر غرغر کنان شروع کرد به عوض کردن تنزیبهای خونآلود پای حبیب. بعد پیراهنش را پاره کرد و دور پای حبیب بست. حبیب که نفسش جا آمده بود بلند شد و از دوربین ۱۲۰*۲۰ به نخلستان آن سوی اروند خیره شد. نقطه به نقطه نخلستان را کاوید. نخلستانی که سرتاسر اروند را پوشانده بود. حبیب میدانست که این نخلستان سرسبز پوشش خوبی برای خمپارهاندازان عراقی است. امیر هم کنار حبیب آمد و چشم به نخلستان دوخت.
دقایقی بعد صدای ته قبضهی خمپارهای آمد و بعد دود سفیدی مثل دود اگزوز تراکتور از نقطهای از نخلستان بلند شد. امیر با خوشحالی گفت:
_آنجاست. دیدمش!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۷ 🍂صورت حبیب از درد و خست
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۸
🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپارهای که از بالای سرشان میگذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را:
_یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلولهها را ما داشتیم!
🍂حبیب چشم از خمپارهاندازها بر نمیداشت، با دقت به عراقیها که مشغول تمیز کردن لوله خمپارهاندازها و آماده کردن گلولهها بودند نگاه میکرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت:
_لامَصَّبها شدهاند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود میکنند. راست گفتهاند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر میشود کلی خرابی درست میکند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری میخواهیم از خجالتشان در بیاییم؟
🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت:
_ دزدی میکنیم!
🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian