فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ وأصبِرْ لِحُڪمَ
رَبُڪَ فإنِڪْ بأعیٖینٰا
توفقطڪمےصبرڪن
وبدانجلوےچشمهای
منے،هواتودارم...🍃
اللّٰـہ جان♥️
_ ڪولـہ بـارت را ببنـد...
شـاید ایـن چند سحـر فرصت آخـر باشـد
ڪہ بـہ مقصـد برسیـم!
بشنـاسـیم خدا را و بفهمیـــــم
ڪہ یڪ عمـر چـہ غافـل بودیـم.
شباهنگام
رفقا گردان شباهنگام به داشتن شما یاوران خوب و با اخلاص افتخار میکنه.
برای دعوت بیشتر افراد جامعه به نمازشب، نیازمند تبلیغ شما دوستانیم!
لطفاً بنر تبلیغاتی شباهنگام رو بین دوستان و آشنایانتون منتشر کنید🌷⇩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ سلام رفیق🌱••
وسط این #جنگ نرم، ما یہ عده همبازے یهو به خودمون اومدیم و دیدیم چقدر الڪی وقتمونو صرف #دنیای فانۍ ڪردیم!
وقتشه ڪه بزرگ بشیم!✌️
اومدیم و یه ڪانال زدیم ڪہ از دشمن عقب نمونیم!
شباهنگـــــام؛
جایـے براے عاشق شدن!
دلبـرونہ هاے بندگے!
قرار های دستہ جمعے شبونه!
گفـتوگـو با اللّٰـہجآن
مراسمات مذهبی خاص!
عـاشقـانہ هاے ناب!
عشـق یعنے بندگے معبود! 🌱:)
حالا از شما صمیمانه دعوت میڪنیم که با ما همراه بشید :)🍃
با یه ڪلیڪ نمازشبخون شو :)
_ اینجا گمانم عشـق را با گریہ درمان میڪنند!♥️🌹🥀
شباهنگام
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
_ اینجا گمانم عشـق را با گریہ درمان میڪنند!♥️🌹🥀 شباهنگام
⃟ ⃟❁
بچـہهاےتَــــہِاتـوبـوس
+ آه...
با دیدن این عکس، کتاب خاطرات ذهنم ورق خورد و ورق خورد و رفت به اون روز ها...
یادش بخیر چند سال پیش که برای اولین بار قسمت شد تو اُردوی راهیان نور، با رفقا بریم جنوب، خیلی اتفاقات عجیب افتاد. یه سری از همسفرا که ته اتوبوس نشسته بودند و جمعشونم حسابی جمع بود و تیپشون هم با ما بسیجیا فرق میکرد و بیشتر به خاطر همراهی با رفقاشون و خوش گذروندن اومده بودند، مدام هندزفری تو گوششون بود و اون زمان آهنگای رپ گوش میدادند.
من و سه چهارتا از رفقام هم تو حال و هوای خودمون بودیم و مداحی "شهید گمنام سلامِ کربلایی مجتبی رمضانی" رو گوش میدادیم.
زیاد با بچه های ته اتوبوس آشنا نبودم و از اونجایی که همیشه دوست دارم تعداد رفقامو بیشتر کنم، دنبال یه فرصت میگشتم که سر صحبت رو باهاشون باز کنم. یادمه یکیشون که از همه شیطنتش بیشتر بود و مدل موها و لباساشم عجیب غریبتر بود، یه نگاه به پلاک من انداخت و با طعنه گفت:
_ اینو انداختی گردنت که بعد مردنت پیدات کنند؟
پلاک رو تو دستم گرفتم و یه بار دیگه متن حکاکی شده ی روش رو خوندم.
+یا علی گفتیم و عشق آغاز شد! نه رفیق اینو انداختم گردنم که گم نشم!
یه نگاه به چفیه ام انداخت و رفت طرف آبسرد کن اتوبوس.
دروغ چرا؟ اون لحظه حس خوبی بهش نداشتم. چند دقیقه بعد راوی اومد تو اتوبوس ما و یه پلاستیک که توش چفیه و دفتر طرح شهدا و... بود، به هممون داد.
گویی اون لحظه یه جرقهی کوچکی تو دل بچه های ته اتوبوس زده شد. چفیه هاشون رو از پلاستیک بیرون کشیدند و با همون مدلای عجیب و غریب دستمال گردن و... بستند به گردنشون.
راوی حرف میزد و ما اشک میریختیم.
راوی حرف میزد و بچه های ته اتوبوس یواشکی هندزفری تو گوششون چپونده بودند و...
راننده اتوبوس که نگه داشت واسه نماز، همه پیاده شدیم. ما رفتیم نمازخونه اما ندیدم بچه های ته اتوبوس پشت سرمون بیاند!