eitaa logo
شبهای شهدایی مدافعان حریم ولایت
100 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
261 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا یزدانی از دوستان مشترک دو شهید می‌گوید :‌ از اخلاص و نوع‌دوستی این بچه‌ها همین بس که در موج اول شیوع کرونا و در میان جوّ روانی رعب‌آور و هراس از مرگی که در جامعه حاکم بود، در ‌مدرسه روبه‌روی بیمارستان امام‌رضا(ع) مکانی برای استراحت همراهان بیماران کرونایی تدارک دیده بودند. حسین در آنجا مسئول قرارگاه ستاد همراهان‌ بیماران کرونایی بود. او که مسئول بسیج دانشجویی بود از سوم‌فروردین سال99، قرارگاه همراهان بیماران کرونایی را راه انداخت که تا شش ماه برپا بود. یکی از دوستان مشترکمان خاطره‌ای تعریف می‌کرد که به شب تاسوعای آن سال برمی‌گردد: «نیمه شب وارد مدرسه می‌شود می‌بیند آن دو‌ نفر که از بچه‌های پای ثابت هیئت بودند‌، غریبانه و تنها گوشه‌ای در تاریکی نشسته و ‌مشغول نوحه‌خوانی، سینه‌زنی و عزا‌داری ‌هستند.» علیرضا از روز تشییع‌ پیکر شهید حسن براتی که درست روز قبل از شهادت دو دوستش بود، می‌گوید: «‌آن روز ‌وقتی دانیال و ‌حسین‌ کنار هم می‌ایستند تا عکس دو نفره بگیرند، ‌بچه‌ها می‌خواهند در آن عکس‌ کنارشان باشند که حسین می‌گوید نه، این عکس دو نفره برای بعد شهادتمان است، می‌خواهیم تنها باشیم. همان عکسی که‌ با عنوان رفیق شهیدم در جای‌جای شهر به تصویر درآمد. دلمان می‌سوزد که حسین این حرف را زد‌ و ما به شوخی ‌گرفتیم، در‌حالی‌که پشت آن واقعیتی تلخ پنهان بود.»
دانیال و حسین دو رفیق جدانشدنی بودند و با هم شهید شدند. مأموریت داشتیم به خیابان حر عاملی برویم و آشوب و اغتشاش‌ها را آرام کنیم. وقتی به خیابان شیخ حرعاملی رسیدیم، دیدم آشوبگر با چاقوی تیز قصابی چند ضربه به سر و قفسه سینه و بدن شهید حسین زینال‌زاده زده است. کمی آن طرف‌تر هم شهید‌رضازاده افتاده بود که چند ضربه چاقو به گردن و بدنش خورده بود. زمانی‌که ما رسیدیم، گردنش را گرفتیم که خون بیشتری از جراحاتش نرود. ابتدا به هوش بود و بعد شهادتین را زمزمه کرد و درست لحظه‌ای که اذان را از بلندگوی مسجد محل شنیدیم، چشمانش را برای همیشه بست و شهید شد.
علیرضا از یتیمی حسین می‌گوید و یتیم‌نوازی و دستگیری‌اش ‌ از خانواده‌های نیازمند‌: «حسین دانشجو بود و کار ثابت و درآمد چندانی نداشت، اما می‌دانستیم برای چند خانواده نیازمند حاشیه شهر بسته‌های معیشتی تهیه می‌کند. هزینه تهیه این بسته‌ها ‌از همان حقوق ناچیزی بود که از محل کارش در بوستان غدیر می‌گرفت‌. آخرین باری که حسین بسته‌های معیشتی را به‌ خانواده‌‌های نیازمند می‌رساند، به تک‌تک آن‌ها شماره‌تلفنی می‌دهد و تأکید می‌کند اگر سر ماه خبری از او نشد، با آن شماره تماس بگیرند. موضوعی که تا قبل شهادت این عزیز اصلا خبر نداشتیم و از تماس یکی از آن خانواده‌ها با دوست خیرمان متوجه شدیم.»
مادر شهید مدافع امنیت از مردم خراسان جنوبی می خواهد که برایش دعا کنند تا بتواند راه فرزندش و دیگر شهدا را ادامه دهد. او می گوید: فرزندم به خاطر حفظ حجاب زنان این سرزمین جانش را فدا کرد از شما جوانان و بانوان خواهش می‌کنم که راه شهدا را ادامه بدهید و نگذارید که خون شهدا پایمال شود. محمدیان با بیان اینکه تمام دغدغه فرزند شهیدش رهبر معظم انقلاب و ولایت بود، خطاب به جمعیت می افزاید: امروز با حجاب و عفت‌تان به شهدا بفهمانید که همیشه ادامه دهنده راه آنان خواهید بود چرا که تمام دغدغه شهدا این بود که مبادا روزی در خیابان چادر سر از زن مسلمان کشیده شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 شهید دانیال رضازاده دانیال هنگام خوانده شدن خطبه عقد از همسرش خواست دعا کند تا به آرزویش برسد و در راه خدا شهید شود و این دعای همسرش در حق او مستجاب شد و فرزندم به آرزویش رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای عکس دونفره شهادت 🔹بدون تعارف با خانواده شهید مدافع امنیت دانیال رضازاده🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🔴 که فقط اش برگشت ♨️هوا گرم است و قبل از عملیات تعدادی از بچه ها می روند و کلاه های پارچه ای تهیه میکنند و مشخصاتشون را زیر لبه های کلاه مینویسند.🎋 🔸مرحله دوم است و دشمن تلاش میکند با پاتک سنگین بچه ها را عقب براند.💥 🔹این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند. کار به جایی میرسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکند.🔥 🔸بعضی از بچه ها به وسیله گلوله مستقیم تانک به شهادت میرسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی میماند و قابل شناسایی نیست .🌹🕊 🔹بچه ها به عقب برمیگردند و غروب میشود ولی خبری از شهید عبدالحسین نیست .😔 🔸شب بچه ها برای بازپس گیری مواضع و انتقال پیکر شهدا میروند اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا میشود فقط یک است.🕊🌷
مرحله دوم عملیات بیت المقدس است. نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ درگیری روی دژ مرزی عراق ادامه دارد؛ دشمن تلاش می کند با پاتک سنگین خود بچه ها را عقب براند. تانک های تی ٧٢ عراق، از گوشه ی جاده، به دلیل عمل نکردن یگان مجاور، بچه ها را دور می زنند و به وسیله انواع سلاح ها و تیربارهای سنگین و گلوله های مستقیم تانک، نیروها را هدف قرار می دهند. این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛ بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست. در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب. غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچه ­ها دوباره برای بازپس گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند ، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است.
کلاه می ماند پیش مصطفی، تا نشانه ای دیگر از پیکر عبدالحسین پیدا شود. اما نشان فقط بی نشانی است. برای تسکین دل مادرِ عبدالحسین، هیچ نشانه ای پیدا نمی شود و مادر مجبور می شود، در مزار یادبود، یک دست از لباس های شاخ شمشاد هجده ساله اش را دفن کند، اما مصطفی قصه ی کلاه را رو نمی کند. هر چه به دلش التماس می کند که تنها نشانه ی باقیمانده را بدهد دست مادرِ عبدالحسین و کنار لباس ها دفن کنند، دلش راضی نمی شود که نمی شود.
سی و دو سال این کلاه نیم سوخته، همدم مصطفی می شود و در دلتنگی های وانفسای روزگار سراغش می رود و بوی عبدالحسین را از آن استشمام می کند و تصویر چشم های زیبای عبدالحسین را در شعاع نورانیت این تکه پارچه ی سوخته تصور می کند و با او همکلام می شود و مدام به دلش وعده ی بازگشت استخوان و پلاک رفیق را می دهد ، اما پیکر « شهید عبدالحسین نوروزی نژاد» همچنان میل جاویدالاثر بودن دارد. در 18 اردیبهشت 93 ، سی و دو سال بعد از شهادت عبدالحسین، مصطفی با دلش کنار می آید و با قراری که با برادر شهید نوروزی روی مزار عبدالحسین می گذارد، تنها یادگار باقیمانده ی رفیق شهیدش، یعنی همان کلاه نیم سوخته را به همراه یک نامه تحویل می دهد و با هم قرار می گذارند که مادرِ چشم انتظار، بویی از این ماجرا نبرد. شاید دلش طاقت دیدن این تنها یادگاری را نداشته باشد. وقتی برادر ، آخرین یادگار برادرش را بعد از 32 سال می بیند آخرین تصویر
عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد :« خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس. هوا گرم است و قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند. یکی شان با خنده می گوید :«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ققنوس دفاع مقدس شهیدی که ذره ذره در آتش سوخت تا عملیات لو نرود. 🌹شهید علی عرب 🟢او علاقه فراوانی به حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله داشت و به همرزمانش همیشه می گفت : 🔹دعا می کنم از ناحیه پهلو آسیب ببینم تا بتوانم دین خود را ادا کنم. 🔸سرانجام هم از ناحیه پهلو در همان عملیاتی که با رمز یا فاطمه زهرا سلام الله بود آسیب می بیند و می سوزد و بدون گفتن کلمه ی آخ شهید می شود. 🔹همان طور که فاطمه ی زهرا سلام الله حسرت گفتن کلمه ی آخ را بر دل دشمنان اسلام می گذارد. ✅تا ابد مدیون خون های مطهر ریخته شده و جسم های پاک سوخته شهیدان هستیم.
شهید "علی عرب متولد 10تیر” 1349 در روستای روح‌آباد از توابع شهرستان زرند که10تیر1365 در عملیات کربلای یک به شهادت رسید ومزار شهید "علی عرب "، بسیجی 16 ساله ، در روستای روح‌آباد در زرند است.
احوالات شهید «علی عرب» که ققنوس وار سوخت تا بخشی از عملیات لو نرود را مرور می‌کنیم: "گفت معبود آنچه را که تو فرمان می‌دهی لبیک می‌گویم و در مقابل ظلم آنچه را تو امرم دهی انجام میدهم، رضای تو، رضایت من است، وقتی شعله‌های آتش زبانه کشید، گفت: لبیک… و معشوق سوختن و گرمای آتش را فراموش کرد و فقط وصال و رضایت معبود را تمنا می‌کرد. آیا تا بحال از خود پرسیده‌اید چرا آتش بر ابراهیم گلستان شد، چرا اسماعیل در قربانگاه عشق پدر را گفت چشمانش را ببندد…”
گفت: حواستان جمع باشد وقتی امام فرمان داده، باید همه ما لبیک بگوییم… وقتی فهمیدم علی به خانه مستمندان سر می‌زند، از خودم بدم آمد، چطور کسی که چند سال از من کوچکتر باشد با این عشق کار می‌کند، مرا قسم داد تا زنده هست به کسی چیزی نگویم… بعد از شهادتش تمام بچه‌های فقیر روستا عزادار شدند… احوالش را پرسیدم گفت: خوبم، چرا احوال رزمنده‌ها را نمی پرسی؟ اما من می دانستم از چیزی رنج می‌برد، آرام رفتم پشت در اتاقش، کار هر شبش بود در را از داخل قفل می‌کرد و به مناجات می‌پرداخت. دیدم لباسهایش را در آورده و به سینه روی زمین خوابیده، وقتی متوجه من شد از من قول گرفت جایی چیزی نگویم. پشتش ۱۸ تا بخیه خورده بود… از همه طلب عفو کرد، پرسیدم حالا که می‌روی کی برمی‌گردی، با خنده گفت: ده روز دیگه و درست ۱۰ روز بعد برگشت ولی… وسایلش را بین دوستانش تقسیم کرد رو کرد به همه گفت: من دیگه احتیاجی به اینها ندارم… یکی بهش گفت: انشاالله دفعه دیگه که برگشتی، با هم آب به در خانه فقرا می‌بریم، علی تبسمی کرد و گفت: به فکر فقرا و نیازمندان باشید…
کوله پشتی‌اش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،… محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم در حال رفتن به جلو بودیم، اطرافمان میدان مین بود، آهسته، آهسته جلو می رفتیم، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود،… ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاه‌ها چرخید طرف علی… اما کسی نمی‌توانست به او کمک کند… خرجی‌ها آرپیجی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجک‌ها را از خودش جدا کند… خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتی‌اش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود. به سینه روی زمین دراز کشید دستش جلوی دهانش گذاشته بود نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود. اشاره کرد آب بهم بده، من چفیه‌ام را با قمقمه‌اش که در اثر گرمای آتش داغ شده بود خیس کردم و گذاشتم روی لب‌هایش. علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد و در همان حالت به دیدار معبود شتافت. تمام این اتفاق در چند دقیقه بود اما به وسعت زمان درس‌ها به ما می‌آموزد… که اگر انسان عشق واقعی به خدا را داشته باشد همه چیز، حتی سوختن را فراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی اکبر سال 1362 به خدمت سربازی رفت. را در سیرجان گذراند و پس از یک سال و نیم او را به سردشت کردستان انتقال دادند. یاد دارم آخرین بار خداحافظی کرد و راهی شد. مدتی از او بی خبر بودیم. شب در خواب دیدم، در یک دریای بزرگ در قایقی نشسته است. را در دست گرفته بود (و به نشان پیروزی) تکان می داد. خطاب به من گفت: مادر چرا ناراحتی ... ... سراسیمه از خواب پریدم. چند روز بعد را آوردند. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷
شهيد علی اکبر مسعودی ششم مهرماه 1342 دیده به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بود. علی اکبر 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را در مدرسه شاپور و راهنمايی را در مدرسه قائم با موفقیت پشت سرگذاشت. سال 1361 موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته رياضی شد. با شرکت در کنکور سراسری در دانشگاه تهران رشته مکانيک پذیرفته شد ولی از ادامه تحصیل باز ماند. سال 1362به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در سيرجان گذراند و تا يک سال و سه ماه نيز در همانجا خدمت را ادامه داد. سپس به اصفهان منتقل شد و بعد از 2 ماه به جبهه سردشت کردستان منتقل شد. وی سرانجام 10 بهمن ماه 1363 به شهادت رسید.
متن مناجات: احساس غربت در دنیای فانی بسم الله الرحمن الرحيم/ خدای من چندی است که در اين دنيای فانی که تو برايم زندگی در آن را تکليف کرده ای احساس غربت می کنم. زندگی که بسياری را به خود مشغول ساخته و به بازيشان گرفته است و برای من جز اسباب بازی کوچکی تلقی نمی شود. همواره فکر می کنم که چگونه می توان به اين بازيچه حقير که هر لحظه دست خوش دگرگونی است متکی بود و برای آن ارزش قائل شد. هر لحظه فکرم در جايی دور می زند، برای آينده نقشه ها می کشم، دور پروازی می کنم در حالی که همچنان که به ياد دارم، دنيا فانی و بی ارزش است و پيش خود از تو می خواهم که مرگم را نزديک کنی. می دانم که اگر چنين نشود بيشتر در منجلاب متعفن اين جهان فرو خواهم رفت. می خواهم صادق باشم، ولی نمی گذارند. می خواهم جز تو نبينم ولی... ولی سد راه من می شوند و می گويند ما واسطه اين راهيم. مگر نه اينکه تو نزديکترين هستی؟! پس چگونه اين کمترين فاصله را با چند انسان ديگر پر می شود؛ فاصله ای کم و در همان حال بسيار زياد. خداوندا از تو می خواهم که مرا در حالی از اين زندان اسرارآميز خارج کنی که به دين تو باشم. والسلام، علی اکبر مسعودی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید علی حسینی سال 1346 در روستای سادات محله بابلسر متولد شد. وی مانند بسیاری از نوجوانان زمان انقلاب وقتی دم مسحایی امام خمینی(ره) به مشامش رسید به ندای امامش لبیک گفت و با اینکه 15 سال بیشتر از سنش نمی گذشت داوطلبانه به جبهه رفت و در مناطق مختلف عملیاتی حضور یافت و عاقبت سال 1365 در سن 19 سالگی به شهادت رسید.