❤دلی به وسعت دریا!!😘
📌به روایت همرزم فرمانده حسین
#خاطره
#داستان
دارایی اش را بی منت می بخشید،مشکل مالی همکارانش،مشکل او هم بود.کسی را رست خالی رد نمی کرد.اگر خودش هم نداشت،از نزدیکانش قرض می گرفت و مشکل آن ها ها را حل میکرد. می گفتیم:《وحی منزل که نیست!یکم صبر کن پول که اومد دستت به هر کسی خواستی قرض بده》.توجهی نمی کرد.جالب اینکه اگر پولی را قرض می داد،اصلا دیگر به پس گرفتنش فکر نمیکرد.
از مشهد انگشتری خریده بود که خیلی آن را دوست داشت،یک بار یکی از همکاران به او گفت:《چه قدر انگشتر قشنگی داری مرتضی،از کجا گرفتیش؟》 انگشتر را ازدستش در آورد و گفت:《از مشهد،بیا برا تو》.و بدون هیچ حرفی،انگشتر را بخشید،به او گفتم:《حالا یه ذره صبر کن شاید بعدا پشیمون بشی》
گفت:《دیگه اونو بخشیدمش》
می دانستم که از صمیم قلب این کار را کرده است.
دائم المجروح!!
📌به روایت همرزم فرمانده حسین
#خاطره
#فرمانده_حسین
تیر و ترکش ها علاقه ی خاصی به مرتضی داشتند!هر بار که می آمد ترکشی جدید در بدنش جا خوش کرده بود،جای سالم در بدنش نمانده بود،چیزی هم به بقیه نمی گفت؛هر چه میگفتیم برای جانبازی ات اقدام کن،توجهی نمی کرد.
هر وقت مجروح میشد اول با من تماس میگرفت. یک بار تیری به شکمش اصابت کرد و به شدت آسیب دید،از بیمارستان به من زنگ زد و جریان را گفت،در آخر اضافه کرد:《چیزی نیست،نگران نباش》. به ایران که برگشتیم،رفت بیمارستان بقیه الله،یک روز بستری بود و بعد مرخص شد؛به همسرش قول داده بود که وقتی برگشت،با خانواده ها به شمال برویم؛گفتم:《بریم خونه و چند روزی استراحت کن،فعلا قید مسافرت رو بزن》.قبول نکرد،ابتدا تصمیم گرفت بلیط هواپیما بگیرد؛اما پشیمان شد و از کسی خواست که به جای او رانندگی کند.در طول مدتی که در شمال بودیم،با وجود درد های زیادی که داشت،هیچ کس به جز من و همسرش از مجروحیتش با خبر نشد.
#خاطره
(از زبان یکی از خادمان و معماران حرم مطهر امامین عسکریین ع)
از جمله نیروهایی که در زمان درگیری داعش تو سامرا کارهای مستشاری انجام میداد .
حسین صداش میکردن .
همیشه دیر وقت از ماموریت برمیگشت و گاهی هم چند روزی اصلا نمیدیدمش.
اون موقع به دلیل کمبود جا همه خدمه و کارکنان حرم بعضی از نیروهای نظامی سر ی سفره غذا میخوردیم . به خاطر اینکه بچه محل بودیم با هم زود رفیق شدیم راستش امار منو خوب داشت ولی من یکبار هم تو محل ندیده بودمش . راستش هیچی ازش نمیدونستم فقط بهم ی روزی گفت هم محلمه ای هستیم خیلی برام جالب بود چیزایی ازم میدونست که کمتر کسی خبر داشت. هر کاری کردم بهم بگه از کجا خبر داره نگفت که نگفت
خدایش بیامرزد
❤فقط مادرم نفهمد!!
📌به روایت مادر شهید
#خاطره
#فرمانده_حسین
بیشتر از اینکه از تیر خوردن بترسد،از من میترسید!اگر بلایی سرش می آمد،به همسرش سفارش میکرد که به من چیزی نگوید،می گفت:《مامانم بفهمه کارمون در اومده!》
اولین بار که مجروح شد،من از پچ پچ پدرش و دامادمان فهمیدم که برای مرتضی اتفاقی افتاده،همان جا شروع کردم به گریه،هرچه می گفتتد که او سالم است قبول نمی کردم،امکان تماس هم نبود.با چند نفری تماس گرفتند و بالاخره شماره ای پیدا کردند که بتوانم با مرتضی حرف بزنم،گوشی را که برداشت گفت:《مامان چی شده؟کل سوریه دارن دنبالم میگردن》!
گفتم:《می خواستم صداتو بشنوم،بگو ببینم حالت چطوره؟خیلی درد داری؟ آخه با خودت چی کار کردی پسر؟》. خندید و گفت:《من خوبم مامان،همون دوروز پیش چند ساعت بعد مجروحیتم بهتون زنگ زدم ولی مثل اینکه خبرش تازه بهتون رسیده!نگران نباشید》
#همچو_فرزند
📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین :
#خاطره
در مدتی که در سامرا حضور داشت، مدام با تبلتش نقشه های هوایی منطقه را جست و جو می کرد. تا جایی که بیش از بومی های عراق به منطقه اشراف داشت. نیروهای محلی از این شناخت او نسبت به منطقه تعجب می کردند. حتی مناطق تحت کنترل داعش را به خوبی می شناخت.
سامرا را مانند فرزندش می دانست. به مناطق مختلف آن سر می زد و به نیروها درباره اندازه خاکریزها و محل استقرار نیروها مشورت می داد. کمربند دفاعی سامرا را در مدت کوتاهی طراحی کرد و آن را به عنوان یک فرمانده تحت کنترل داشت. در مدت حضور مرتضی در سامرا امنیت منطقه به خوبی تامین شده بود.
🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃
#خاطره
همیشه توی جیبش یه #زیارت_عاشورا داشت
کار هر روزش بود ؛
بعد هر نماز باید زیارت میخوند🌹🌹
حتی اگه خسته بود
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد
شده بود تند میخوند ولی میخوند
همیشه بهش حسودیم میشد
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع)
چی بود
🌹🌹🌹
#خاطره_دوست_و_همرزم_شهید
#شهید_علی_عابدینی
🌴۲۴🌴
🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃
#خاطره
شخصیتی آروم. ساکت و بی ادعا داشت....
کاراش رو هم همیشه به نحو احسن انجام میداد .
یادم نمیره اون شبی رو که باهم بودیم همون شب سرد و طاقت فرسا..
علی آقا اون شب مجروح میشه
با اینکه تیر خوره بود اما کماکان وقار و آرامشش مثل همیشه پابرجا بود...
ما نگران حالش بودیم...
بهش میگفتیم چی شد ؟
-هیچی نیست یه زخم ساده هست حاجی!!!!
همش اینو میگفت.. با اینکه مورد اصابت تیر مستقیم قرار گرفته بود و شدت جراحت اونقدری بود که تیر از یه سمت وارد بدنش شده و ازسمت دیگه خارج شده بود خم به ابرو نمیاورد...
تو اون شب تا آخر جنگید و عقب برنگشت.....
هم رزمنده بود و هم عابد
اخلاقش ما رو مجزوم خودش میکرد.
خاطره ای از #شهید_علی_عابدینی
توسط حاج #اصغر_شالیکار ؛همرزم شهید
🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_علی_عابدینی
🌴۲۵🌴
🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃
#خاطره
#پایان_ماموریت_شهادت 🌹
همرزم #شهید_علی_عابدینی نقل می کند :
شجاعت عجیبی داشت؛ نترس بودنش به ما انرژی میداد و قوت قلب خوبی بود.
یادمه یه روز چندین حرکت خطرناک ازش دیدم که همه فکر کردیم علی شهید شده!!!
وقتی من باب دوستی بهش تذکر دادم جمله تامل برانگیزی گفت که خیلی متاثر شدم.
باخنده رو به من کرد و گفت:"سه باره مجروح میشم؛ شهادت مال ما نیست"
او برای ما درس بود ؛ شهادت مال او بود و مزد زحماتش ...
آنها هم رفتند تا انتقام سیلی مادر را بگیرند.
🌷🌷🌷🌷🌷
🌴۲۸🌴
🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃
#خاطره
بعد از ماجرای مجروحیت علی تازه کمی سرحال شده بود
یه شب شام منزل ما بودند . با هم سر سفره نشسته بودیم و بعد از مدت ها دور هم جمع بودیم
دیدم تلفنش زنگ زد ...
از لشگر بود .
خبر داده بودند که اون شب بچه ها داشتن اعزام میشدند به سوریه
دیدم علی قند تو دلش آب شده بود
عین یک گنجشکی که طاقت نشستن نداره داشت پر میکشید ...🕊
سراسیمه از سر سفره بلند شد
ما همه تعجب کرده بودیم..
که تازه فهمیدم بله علی آقا تصمیم گرفته و میخواد خودش رو به کاروان برسونه و از غافله عقب نمونه...
با رفتنش ذره ای مخالفت نکردم
شام رو نصفه کاره رها کرد
سریع وسیله هاش رو جمع کرد
منم بردمش خونشون که یه مقدار هم اونجا وسیله داشت از اونطرف هم رسوندمش ساری ...
نمیدونستم این دیدار آخر من و علی هست ...
عمه جان حضرت زینب (سلام الله علیها) طلبیده بودش...
شوق شهادت به علی بال و پر داده بود و همین شد که علی پرواز کرد...
خاطره ای از #پدر_شهید مدافع حرم
#شهید_علی_عابدینی
🌹🌹🌹
#سفر_آخر
#سفره_شام
#خان_طومان
#مدافعان_حرم
🌴۳۰🌴
#خاطره
یادگار شهید,خواب شهادت پدرش را دیده بود.
محمد مهدی پنج ساله یادگار شهید خیزاب است که با وجود اینکه شهید شدن پدرش را در خواب دیده,امروز دلتنگ پدری است که به مولا و امامش اقتدا کرده است.
همسر شهید خیزاب در این باره می گوید:چند وقت قبل محمدمهدی برایم گفت که خواب دیده همسایه مان که شهید شده,ستاره ای به وی داده و گفته پدرت شهید می شود.
وقتی خوابش را برای من تعریف کرد.نگران بود که من ناراحت شده باشم اما به وی گفتم که پدرش به سلامت از سفر باز خواهد آمد.
♻️ #خاطره
💠انگشتر گمشده
ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است.
ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود.
گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟
گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.
گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.
جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
#خاطره
#همسرشهید
بعد از شهادت سید خیلی اذیت شدیم ولی من تمام سختیها را با جان و دلم خریدم. دخترمان هم خیلی ناراحت میشد. من خودم پدر نداشتم و هنوز یک بچه با پدر میبینم ناراحت میشوم. بچه من هم همینطور است. چند وقت پیش کسالت داشتم و نتوانستم سر خاک شهید بروم که خواب شهید را دیدم. خواب دیدم در راه مشهد هستم و ایشان با چهرهای زیبا آمد و گفت: خانم نیامدی؟ دلم برایت تنگ شده است.
گفتم: تو که میدانی مریض شدم و حال نداشتم. گفت: آره! از بیماریات ناراحت شدم. گفتم: تو که میدانی چرا شفای منو نمیگیری؟ گفت: اینها همه آزمایش توست و انشاءالله روسفید از این آزمایش بیرون میآیی و خوب میشوی.👌 گفتم: کی؟ گفت: الان نیست و برای بعداً هست. من از کارهای خوب و بد دیگران گفتم که ایشان گفت: همه چیز را میدانم و از همه چیز اطلاع کامل دارم. گفت: حواسم به تو و زهرا هست و امکان ندارد یک لحظه از تو و زهرا غافل شوم.
#شهیدسیدمجتبی_علمدار🌹
#سالروزولادتوشهادت
#خاطره
همسر شهید:
هر از گاهی میرفتیم امامزاده بیبی زبیده، جایی بود در گلزار شهدای بیبی زبیده که میگفت اگر خدا بخواهد من اینجا دفن میشوم، من هم میخندیدم و میگفتم مگر جنگ است که تو جای خودت را مشخص میکنی؟! بعضی وقتها هم که با هم مسافرت میرفتیم و جای سرسبزی بود میگفت از من عکس شهادت بگیر، منم همان حرفها را میزدم و میگفتم کو جنگ؟ شما با این حال و هوا و روحیه باید در زمان دفاع مقدس به دنیا میآمدی، اینها را با شوخی و خنده میگفتم اما واقعاً از داشتن چنین همسری خوشحال بودم
#شهید_مهدی_قاضیخانی
🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#خاطره
ايشان علاقه زيادی به ولايت و رهبری داشتند...
بعد از ازدواج ما ،ايشان به تهران رفتند تا با امام ملاقات کنند . اما در آنجا به او اجازه ديدار را از نزديک ندادند ولی او با اين وجود دو روز تمام در پشت درب بيت رهبری بدون آب و غذا نشستند تا اينکه يکی از ياران امام نزد امام رفتند وبه او گفتند که يک بسيجی برای ديدن شما آمده و دو روز است که برای ملاقات خصوصي پافشاري کرده و پشت درب مي نشيند . امام دستور داد:که او را نزد امام ببرند . ناصر موفق شد با امام ملاقات خصوصي داشته باشد . امام سر ناصر را بوسيد و سخنی زير گوشش گفت: که شهيد آن را به هيچ کس نگفت.
ناصر بهترين رزمنده در جبهه معرفي شد و از امام جمعه ی اهواز انگشتری هديه گرفت .که روي عقيق آن نوشته بود:
روح منی خمينی بت شکنی خمينی
به نقل از : همسرشهیدناصربهداشت
🌷
🍃🌷
🌷🍃🌷
#خاطره
در محوطه گردان بهمراه «سردار شهيد بهداشت»ايستاده بوديم .در همين هنگام يکی از برادران که از مرخصی برگشته بود ،رو به من کرد و گفت :«پدرت بيمار است ،پيغام داد که به شهر بر گردی». من گفتم :«ان شاءالله چند روز ديگر مرخصی می گيرم و می روم».
سردار بهداشت که ناظر بر گفتگويمان بود گفت:«چند روز ديگر نه همين الآن به ديدن پدرت برو ». چند لحظه مکث کردم و گفتم:«برادر من تازه آمدم !ان شاءالله چند روز ديگر بر ميگردم ».هنوز حرفم تمام نشده بود که او گفت :«من فرمانده تو هستم . به تو می گويم:بخاطر احترام به پدرت،همين الآن به مرخصی برو». به هر حال به خانه بر گشتم و وقتی ماجرا را براي پدرم باز گو کردم با آن حال بيمارش به ترمينال رفت و بليطی تهيه کرد و به من داد و گفت :«پسرم برايت بليط گرفتم . فردا صبح دوباره به جبهه برو و سلام مرا به"بهداشت" برسان و بگو خداوند خيرش بدهد و من هميشه برايش دعا می کنم ».
#شهید_ناصر_بهداشت
🌷💐🌷
💐🌷
🌷
شهید بلندیان همواره توصیه می کرد:" حامی انقلاب و اسلام باشید، امام را تنها نگذارید، درخت اسلام خون می طلبد پس آماده باشید برای فداکاری و ازجان گذشتن." او همیشه ایام عاشورا را درجبهه می گذراند و معتقد بود باید عاشورای واقعی را درجبهه های نبرد حق علیه باطل جستجو کرد و سرانجام خود نیزدرلبیک به ندای هل من ناصرحسینی، حسین(ع) زمان، درعملیات والفجر9، درحالی که برای پیشبرد اهداف اسلام و انقلاب به خطوط مقدم جبهه شتافت، در13/12/64 عاشقانه به دیدارمعبود شتافت و به جوارقرب محبوب پیوست، ازاین سرداردلاور دو یادگاربه نام های محمد مهدی و معصومه، پرچمدارتداوم راه پدرسرفرازو قهرمان خویش هستند.
🌸 #خاطره: #همسر_شهيد
يك روز ازتهران به قم براي ديدن مادر شهيد می آمد م نمي دانم ماشين به چه دليل مارا در را ه گذاشت (خراب شد)وعلتش چه بود. بعداز چند دقيقه يك آقايي بدون اينكه بفهمم كيست سريع ماشين من را درست كرد وما به قم آمديم ؛ بعداً متوجه شدم كه ايشان خود شهيد بودن كه براي نجات وكمك به ما آمده بودند.ايشان انسان شريف ومؤمني بودند و به خانواده خود علاقه زيادي داشتند.
🌷
💐🌷
🌷💐🌷
#خاطره
شهید محمدرضا تورجی زاده و رهبر عزیز انقلاب
در دوران #دانش_اموزی شهید محمد رضا تورجی زاده🌺☺️
مسئول #فرهنگی مسجد ذکر الله بود
پس از شهادت شهید بزرگوار ایت الله #بهشتی
شهید تورجی زاده و دوستان بر سر مزار شهید بهشتی مراسمی برگزار کردند😊🌺
👇👇
محمد بعدها میگفت: کسی که خوب می تواند راه دکتر بهشتی را ادامه دهد این #سید است!
بعد هم تصویر #آیت_الله_خامنه_ای 😍❤
را نشان داد وگفت:
ایشان با وجود روحانی بودن در خط اول نبرد☺️🌺 درجبه ها حضور دارد.❤️😍
امام امت اورا دوست دارد.❤
ایشان انسان واراسته و پاکی است
برای سلامتی و طول عمر با عزت حضرت آقا سه صلوات و دعای زیاد ان شاء الله
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین#خاطره مادر شهید حسین ایرلو
و درخواستی که از مادرش داشت
#شهید_حسین_ایرلو
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت❌
پیادهتویہاونگرما🌤
"میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ...
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده🩸
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراهنرفت
وباکفشراهنرفت ...
#شهید_بابک_نوری 🤍
🌸⃟🕊჻ᭂ࿐✰