🔰سید #پا برهنهها👣
🥀 آقاحمید قصهٔ ما،جوون بود و با #کلهای پر از باد،💨😐لاتهای محله کُلی اَزش حساب مےبردند.خلاصه بزن بهادری بود برای خودش.💪🌤یه روز مادر این آقاحمید، ایشون رو ازخونه بیرون انداخت و گفت: برو...‼
🔰دیگه پسر ِمن نیستی،خسته شدم ازبس جواب ِکاراتو دادم...همهٔ همسایهها هم، از دستش کلافه شده بودند...تا اینکه برادرش #شهید شد و حمید تحت تأثیر پیکر برادر...
🔰روزی از روزهـا یک #رانندهٔ کامیونی🚛بهش میگه حمید تو نمیخوای آدم شی⁉️بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید میگه توبیا و ناراحت نباش...🌱|° سیدحمید ما مدتی بعد بر میگرده #رفسنجان،اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرکوچه بود❕
🔰میگه بچه ها من دارم #میرم جبهه!!
شماها هم بیائید!!میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون درخطره...!اومدخونه 🏚از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کردو رفت...✋🏻به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونـو با کفش👞 ندید، مےگفت:
🔰"اینجا جایی که #خون شهدامون ریخته شده.معروف شد به سید پابرهنه"🌱اونقدر موند تا آخر با #شهیدهمت دوتایی سوار موتور🏍، هدف قرارگرفتن و رفتن پیش سیدالشهدا🕊
🏜عملیات خیبرسال۶۲
#شهید_سید_حمید_میرافضلی🌷
ساعت یک دو نصفه شب بود .
صدای شُرشُر آب می آمد .
توی تاریکی نفهمیدم کی است .
یکی پای تانکر نشسته بود و یواش ،
طوری که کسی بیدار نشود ،
ظرف ها را می شست .
جلوتر رفتم ، حاجی بود .
#شهیدهمت؛