روزی روزگاری، در یک پادشاهی دور، چند نفر ادعا کردند که پیامبر هستند. پادشاه که آدم بیحوصلهای بود، گفت: «این مدعیان را به سیاهچال اندازید!» اما بعد از مدتی که دید اوضاع بهتر نشد، دستور داد: «سرشان را از تن جدا کنید!»
چند وقت بعد، یک نفر دیگر پیدا شد و این بار ادعای خدایی کرد! به پادشاه خبر دادند: «ای پادشاه، آنان که ادعای نبوت میکردند، اکنون یکی ادعای الوهیت مینماید!» پادشاه که حسابی تعجب کرده بود، گفت: «وی را به حضورم بیاورید تا ببینم ماجرا از چه قرار است!»
مرد را آوردند. پادشاه با حالتی جدی پرسید: «شنیدهام که تو خود را خدا میخوانی؟» مرد با خونسردی جواب داد: «آری، من خدایم.» پادشاه که حسابی عصبانی بود، گفت: «آیا میدانی با آنان که ادعای پیغمبری میکردند چه کردم؟ سرشان را از تن جدا کردم!»
مرد بیهیچ اضطرابی پاسخ داد: «کار درستی کردی، ای پادشاه! زیرا من هیچ پیغمبری نفرستاده بودم!»
در هر زمینهای، آدمهایی با ادعاهای بزرگ پیدا میشوند!
برخورد با این افراد واقعاً سخت است. 😓
بیایید دور و برمان را با آدمهای متخصص و کمادعا پر کنیم.
هم کار میکنیم، هم یاد میگیریم! 🌟📚
لینک کانال
https://eitaa.com/shadabfar_channel
#حکایت #روانشناسی #زندگی #پادشاه #پیامبر #خدا