هدایت شده از خط روایت
امروز: اولین روز سفر در عراق
ده دقیقه بیشتر نمیگذشت از حمل کولهام که تراپزهایم شروع کرده بودند به جیغ کشیدن. انگار وسط تارهایشان سرب داغ گذاشته باشند. تریگرها پس از جدالی سخت و دردآور با انگشتان صالحه، شل کردند و با بندهای کولهام دست دوستی دادند و از آن به بعد تا حالا که از مرز به سمت کاظمین حرکت میکنیم، صدایشان درنیامده. صدای اتوبوس و بالا پایین رفتنهای ناموزونش در ترکیب با شب عجیب اسب خیال را مینوازد. من در میان جاده و دلم جای دیگری است. خودم را انداختهام وسط معرکه و بدترین حالت ممکن را تصور میکنم؛ روح سنگی! من همانی هستم که تمام گریههایم را جمع کرده بودم که وقتی رسیدم حرمت و بغلم کردی، فقط زار بزنم عزیز جانم! من از همهی دنیا و حتی از خودم به سوی تو فرار کردم. این من باید جایی در کنج کجترین انشعاب حرمت، تمام شود. ولی میترسم که نشود و دلچرکین برگردم. گاهی وقتها روحم سنگ میشود و انشعابات احساسم بروز نیافته، منجمد میشوند؛ حالتی شبیه تراپزهایم. این بدترین حالت ممکن است. پشت سر هم دکمهی صلواتشمار را میفشارم و از خدا میخواهم که اشک روزیام کند و اتفاقی سر راهم قرار ندهد که روحم سنگی شود.
امروز: آخرین روز سفر در عراق
تا اینجای سفر جز اشک و شور و عشق چیزی ندیده بودم. میدانستم که قرار است کار همیشهام باشد؛ چشمانم را ببندم و خودم را وسط مشایه تصور کنم: همه جا حسین است و همه چیز به عشق حسین در حرکت است. از قدم قدم راه رفتن زوار گرفته، تا دستی که «مای بارد» به دست مردم میدهد، تا زبانی که «الی الله» را زیر لبش زمزمه میکند، تا لرزش سینهای که مرهم غمش ضربهی دست عزادار است، همه به عشق حسین و برای حسین در تب و تاباند. سیل جمعیت روانه و مقصد مسیر است. قطرهها به دریا پیوستهاند. به دریای غم حسین. اینجا دمای هوا صفر مطلق است. همه گرد هم آمدهایم و مثل یک ابراتم واحد در دایرهی عشق حق به وحدت رسیدهایم. همهی مأمنهای جهان گرد پرچم سرخ حسین به هم رسیدهاند و در هم ضرب شدهاند و پرچم سبز ظهور را بشارت میدهند. تو گویی روح خدا در ذرهذرهی مولکولهای آب و خاک و هوا جریان دارد. در این راه، دل آرام میگیرد. مشایه قرار بیقراران سفر الی الله است. میشنوید؟ این صدای گامهای مستحکم مستضعفین جهان است که رعشه به دل ناخلفان میاندازد. این سکوت، فریادی است از ته دل که خلف صدق خدا را به میدان میخواند. لبیک یا حسین مسیر فریاد لبیک یا مهدی است. لبیک به حق و حقیقت و حقانیت عالم!
چشمانم را باز میکنم و به تکتک جزئیات، خوب نگاه میکنم. یک چیزی این وسط میلنگد. کور شدهام. دقیقا یک روز کامل است که هیچ چیزی حس نمیکنم. چیزی که ازش میترسیدم به سرم آمد؛ روح سنگی! سردرگمم. زانوانم را بغل گرفتهام و بدون هیچ احساسی به نوحهسرایی مداح گوش میکنم. دریغ از یک قطره اشک! خادمان موکب را میبینم که دور تا دور پرچمی را گرفتهاند و از روی سر مردم رد میکنند. یکهو میزنم زیر گریه. تمام وجودم اشک میشود. اشک و عشق. همان چیزی که از اول سفر تا همین دیشب با تمام وجود حس میکردم. پرچم حضرت عباس است که برایمان آوردهاند. یک تکه از حرم!
شروع میکنم به مرور کردن خاطرات امروز. ساعت سهی بامداد اربعین بود. به نیت خواندن نماز زیارت وضو گرفتم. مهر و کتاب دعایم را برداشتم و با بچهها راهی حرم شدیم. انتظار داشتم یک گوشه از بینالحرمین نصیبم شود. بنشینم وسط بزرگترین بغل دنیا و زارزار گریه کنم. اما آنقدر شلوغ بود که در بهت فشردگی جمعیت، فقط یک سلام نصیبمان شد! دلگرفته بودم. به دل بیقرارم وعدهی مأمن بینالحرمین را داده بودم و به قرارش نرسیده بود. اما مگر محبت اهل بیت میگذارد دلی گرفته از پیششان برود؟ تکهای از حرم را برایم فرستاده بودند...!
✍ نرگس برزنونی
📝 روایت ۵۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat