قصه دانه های بهشتی
نویسنده:ز.تقی پور
منبع: ریاحین الشریعه جلد۱ صفحه۱۴۲
فضائل الزهراء، صفحه۱٠۷
سلام سلام
آی بچه ها
کوچکترا بزرگترا☺️
روزی حضرت فاطمه (س) مریض شد😔
امام علی ع گفت: فاطمه جان! هر چه می خواهی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
حضرت فاطمه(س) لبخندی زد و تشکرکردو گفت: من از شما چیزی نمی خواهم☺️
امام علی ع اصرار کرد که اگر چیزی دوست داری بگو تا برایت تهیه کنم
بچه ها❤️
حضرت فاطمه میوه ای میخواست که پیداکردنش کمی سخت بود چون فصلش تموم شده بود...
حضرت فاطمه (س) گفت پدرم رسول خدا،همیشه به من می گفتند که هیچ وقت چیزی که تهیه کردنش برای همسرت سخت است از او نخواه تا شرمنده ی تو نباشد
امام علی ع گفت فاطمه جان،به خاطر من خواهش می کنم هر چی میل داری بگو
حضرت فاطمه (س) گفت: اگر کمی انار برایم تهیه کنی از شما ممنونم.☺️
امام علی ع مهربان برای خرید انار راهی بازار شد.
در بین راه از مسلمانان سوال می کرد انار کجا پیدا می شود؟
یکی از مردان جواب داد: امام علی ع می دانید که فصل انار گذشته است،
اما شاید مردی به نام شمعون هنوز انار داشته باشد
امام علی ع بسیار خوشحال شد و پیش شمعون رفت.
بعد ازسلام
از شمعون پرسید: انار داری؟
شمعون گفت:همه را فروخته ام😔
همسرِ شمعون صحبت های بین امام علی ع و شمعون را شنید. به همسرش گفت: من یک انار برای خودم زیر برگ ها پنهان کرده بودم، آن را به امام علی ع می دهم.
امام علی ع چهار درهم برای خرید انار به شمعون داد. ( درهم واحد پول کشور های عربی است)
شمعون گفت: ولی قیمت این انار نیم درهم است. امام علی ع گفت: نیم درهم برای خودت و بقیه اش برای همسرت باشد.
چون انار را برای خودش نگه داشته بود که بخورد ولی به من داد.
امام علی ع خداحافظی کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا انار را به حضرت فاطمه بدهد.😇
در راه صدای ناله ای شنید،😭 دنبال صدا رفت،
ناگهان دید مرد نابینایی تنها و تشنه و گرسنه روی زمین خوابیده است. 😢
امام علی ع با مهربانی سرِ مرد را روی پایش گذاشت و گفت: ای مرد چه شده ؟ چند روز است اینجا بدون آب و غذا افتاده ای؟
مرد نابینا که امام علی ع را نمی شناخت گفت: بیمار شده ام و تنها و بی کس م
امام علی ع گفت:الان چه چیزی میل داری؟ مرد گفت:
اگر یک انار برایم پیدا میشد میل داشتم.
امام علی ع گفت: من یک انار دارم
که داشتم آن را برای بیمار عزیزم می بردم
ولی
آن را نصف میکنم و نصفش را به تو میدهم .😊
امام علی ع انار را دو نصف کرد و دانه های آن را کمکم در دهان مرد گذاشت
نصف انار تمام شد
مرد گفت: اگر لطف کنی و آن نصف دیگر انار راهم به من بدهی تا بخورم شاید حالم خوب شود.
امام علی ع با خودش فکر کرد این مرد اینجا تنها و بی کس است پس بهتر است نصف دیگر انار رابه او بدهم...
پس با محبت و مهربانی دانه های انار را در دهان مرد گذاشت تا انار تمام شد.
امام علی ع با آن مرد خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در راه با خودش فکر میکرد حالا چکار کنم؟ دیگر اناری ندارم تا برای فاطمه (س) ببرم!
به خانه رسید ولی از خجالت وارد خانه نشد
از بین در نگاه کرد تا ببیند حضرت فاطمه (س) خواب است یا بیدار!
ناگهان
دید سبدی از انار های بزرگ و خوش رنگ و آبدار جلوی حضرت فاطمه(س) است.😋
امام علی ع با خوشحالی وارد خانه شد. متوجه شد که این انارها،انار های معمولی نیست و از بهشت آمده است.☺️
پرسید فاطمه جانم! این انارها را چه کسی آورده است؟
حضرت فاطمه گفت:علیجانم! وقتیکه برای خرید انار رفتی، بعد چند دقیقه صدای در خانه آمد
فضه بانو در را باز کرد، مردی را پشت در دید که سبدی انار برایمان آورده بود
امام علی ع درحالیکه لبخند میزد دانهای از انار را برداشت و در دهان حضرت فاطمه (س) گذاشت😇حضرت فاطمه (س) آن را خورد و گفت: انار شیرین و خوشمزه ای است، خدا را شکر، حالم خیلی بهتر است،ممنونم علیجان!😍
(اصل روایت را درتصویر زیر بخوانید)👇
#قصه_انار
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دانه_های_بهشتی
@gheseshakhsiatemehvari
قصه غدیر
نویسنده:زهرا محقق
شاعر:سمیه نصیری
کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری
منبع:جامع الاخبار، ص۱۱. مجمع البیان، ج۱۰، ص۵۳۰. الطرائف سید بن طاووس ج۱، ص۱۵۲. الغدیر علامه امینی، ج۱، ص۲۳۹
🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود...
چند روزی میشد که مکه خیلی شلوغ بود.
اطراف کعبه پر از مردمی بود که همراه پیامبر عزیزمون داشتن خونه خدا رو زیارت میکردن .
این اولین باری بود که پیامبر بدون آزار و اذیت مشرکان مکه به سفر حج میرفت.
غیر از مسلمونایی که با پیامبر از مدینه اومده بودن، کلی از آدمای شهر مکه هم به زیارت کعبه اومده بودن.
تازه، مردمی که به همراه علی مولا به شهر یمن رفته بودن هم به مکه برگشتن و به اون جمعیت زیاد، اضافه شدن.
اعمال حج که تموم شد، کم کم همه اون جمعیت که تقریبا ۱٠٠هزار نفر بودن، آماده شدن تا به شهرهای خودشون برگردن.
اسب ها و شترهاشون رو برای یک راه طولانی آماده کردن و به همراه پیامبر راه افتادن.
چند روزی میشد که تو بیابون های گرم، مردم راه میرفتن.
راه طولانی بود، هوا هم خیلی گرم بود.
همه خسته میشدن ولی به عشق پیامبر، راه میرفتن و ازین که کنار ایشون بودن خیلی خوشحال بودن...
مردم میانه ی راه
خسته بودن حسابی
موندن پیش پیامبر
کنار برکه آبی
وسطای راه کاروان پیامبر رسید به یه منطقه ای که بهش میگفتن جُحفه، برکه آبی هم تو اون منطقه بود که بهش میگفتن غدیر خم.
تو همین مکان بود که یه اتفاق بزرگ و مهمی افتاد.
اتفاقی که وقتی به گوش مردم رسید، همه هیجان زده شدن...
اون اتفاق مهم
یعنی چیه خداجون؟
که این همه مرد و زن
جمع شدن توبیابون
باز اومده جبرئیل
به دیدارپیامبر
تادستورات خدا
انجام بشه توسفر
جبرئیل این آیه از قرآن رو برای پیامبر خوند:
به نام خداوند بخشنده مهربون.
⚜⚜
«یَا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا اُنزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنْ النَّاسِ اِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
ای پیامبر، اون چیزی که از طرف خدا بهت گفته شده رو کامل به مردم بگو.
اگر این پیام مهم رو به گوش مردم نرسونی، وظیفه ات رو کامل انجام ندادی، نگران نباش ما تو رو از شر مردم حفظ میکنیم و کافران کمکی از طرف خدا ندارند.
پیامبر بعد شنیدن این آیه قرآن، خداروشکر کرد.
آخه ایشون قبل از این سفر هم میدونست که این آخرین باری هست که میتونه بیاد به سفر حج.
پس باید همه اون ۱٠٠ هزار نفر، این بار، خیلی آشکار و واضح، میفهمیدن که جانشین پیامبر کی هست تا باهاش بیعت میکردن و این خبر رو به گوش بقیه هم میرسوندن.
جانشین پیامبر کسی بود که باید بعد از ایشون همه کارهاشون رو انجام میداد و راه درست زندگی رو به مردم نشون میداد.
مردم هم باید مثل زمانی که به حرف پیامبر گوش میدادن، حرفای جانشین ایشون رو هم قبول میکردن.
💛💛💛💛💛💛💛
وقتی که جبرئیل تو همچین جایی، این آیه رو برای پیامبر خوند، پس باید دستور خدا فورا اجرا میشد.
فوری باید اجراشه
دستورپروردگار
کنار برکه آبی
شده وعده ی دیدار
گروهی از کاروان
رفته بودن جلوتر
هنوز یه عده بودن
ازکاروان عقب تر
کم کم دیگه جمع شدن
همه کنار غدیر
بودن همه منتظر
از مردوزن،جوان،پیر
جمعیت کنار غدیر خم لحظه به لحظه زیاد تر میشد.
همه منتظر بودن. یه عده روی شتر هاشون نشسته بودن و یه عده دیگه روی زمین.
هوا به شدت گرم بود.
زمین هم خیلی داغ شده بود.
مردم برای اینکه کمتر اذیت بشن، یه قسمت از عباهاشون رو روی سرشون انداخته بودن و یه قسمت دیگه رو زیر پاهاشون گذاشته بودن.
دیگه کم کم مردم خسته شده بودن و با خودشون میپرسیدن که چرا ما باید تو این هوای گرم اینجا جمع بشیم؟
قراره چه اتفاقی بیفته؟
اونا نمیدونستن که قراره چه خبر مهمی رو بشنون.
💛💛💛💛💛💛💛💛💛
نزدیک اذان ظهر شده بود، کم کم همه جمعیت از راه رسیدن.
همه اون ۱٠٠ هزار نفر.
کنار اون برکه ۵تا درخت بزرگ بود. مردم به عشق پیامبر، زیر اون درختا رو آب و جارو کرده بودن.
قرار بود پیامبر اونجا نماز جماعت رو برگزار کنن.ادامه قصه غدیر
یه منبر برای سخنرانی هم با زین شترها ساخته بودن تا پیامبر بعد از نماز، اونجا سخنرانی کنن.
⚜الله اکبر... الله اکبر.
اذان گفتن.
نماز جماعت با حضور پیامبر برگزار شد.
بعد نماز، همه آماده شنیدن سخنرانی پیامبر بودن.
پیامبر دستش رو به سمت علی مولا دراز کرد.
علی مولا با افتخار دست پیامبر رو
گرفت و باهم به سمت منبر رفتن.
مردم همه با نگاه هاشون علی مولا و پیامبر رو دنبال میکردن.
منبر سخنرانی انقدر بلند بود که حالا که دونفر روی اون ایستاده بودن همه مردم میتونستن اونها رو ببینن.
علی مولا کنار پیامبر ایستاد و پیامبر سخنرانی شو شروع کرد.
#قصه_شعر
#قصه
#قصه_غدیر
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه👇
قصه عصای سخنگو
نویسنده: صدیقه قاسمی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود
وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد (ع)امام شدن .
اما بچهها امام جواد (ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود .
آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست .
برای همینم جلسههایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچهاس و نمیتونه امام باشه .
اما بچهها توی همّه اون جلسهها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن .
روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجدالنبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت .
امام با حوصله همّهی سوالاشو جواب دادن .
اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم .
امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟
آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبنعلی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه .
اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟
امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟
بدون که امام من هستم .
اون مرد گفت درسته!!!از کجا فهمیدید؟😳
ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟
یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست .
بچهها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟
این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونهای برای امامتشون تو کودکی باشه .
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari