eitaa logo
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا..‌..💌
183 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
66 فایل
ما زنده بھ آنیم کھ آرام نگیریمـ... موجیم کھ آسودگے ما عدم ماسٺ✌🏻🍃 ادمین ها: @Jaber_2 @SarbazeVelayat_313 بُشرےٰ💖 @Jaber2 ساداٺ💖 @kharabati_136 حُــرّھ💖 لطفا نظراتتونو بگین
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿نام کتاب: رفاقت به سبک تان‍💘‍ک 🌿ژانر: 🌱 ، 😂 🌿نویسنده:داوود امیریان🌹 🌿انتشارات:دفتر ادبیات و هنر مقاومت✒️ 🔺یک داستان از کتاب 📌جیره قاطر 🥟 بالای ارتفاعات بودیم. چند روز می‌شد که باران شرشر رو سرمان می‌ریخت⛈ . راه‌ها خراب و تدارکات نمی‌توانست غذا بیاورد🥘.سه روز گرسنگی کشیدیم تا این‌که فکری به ذهنم رسید.🧠 _ بچه‌ها فهمیدم. آن گونی نان که برای قاطر مان کنار گذاشتیم یادتان است؟ فریدون از جا پرید :«آخ جان! من رفتم بیاورم اش.»گفتم « صبر کن. نوری، تو برو چشم‌های قاطر را با چیزی بگیر عمل جنایت‌کارانه تان را نبیند! » نوری خندید و دنبال فریدون رفت.🚶‍♂ چند دقیقه بعد فریدون و نوری با گونی نان برگشتند. تکه‌های کپک‌زده و خشک نان را ریختیم تو سفره و به ضرب و زوری چای شیرین شروع کردیم به خوردن. یکهو از لای نان یکی از بچه‌ها مو درآمد. حالم بهم خورد.🤢 گفتم « بچه‌ها می‌دانید این چیه؟ یک تار از سبیل قاطره! » بچه‌ها خندیدند. چای از دهان و دماغ نوری زد بیرون.🤦🏻‍♀😄 فریدون گفت « بچه‌ها اگر قاطر می‌فهمید که غذایش را می‌دزدیم نفری یک جفتک نثارمان می‌کرد و بعد قهر می‌کرد و از گردانمان می‌رفت! » خندیدیم و خوردیم. خیلی مزه داد!😂😂😂 📚 🌱 ♥️ ✌️🏻
سلام دوستان♥️ خوبید ان شاالله🙃 به کانال ما خوش اومدید♥️ بمونید برامون💙 عضو هامونو زیاد کنید💚 که رمان زیبا رو 😍 با ژانر 😍😍😍 😍😍😍 😍😍😍 رو براتون بزاریم😎
جبهه 🌸موقع تحویل سال شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف‌ دوران‌ كودكي‌، حال‌ و حوصله‌ي‌ سال‌ تحويل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ي‌ سنگر خوابيدم‌. در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر ديدم؛ درست‌ در لحظه‌ي‌ تحويل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ يا بيدار، نمي‌دانم‌. فقط‌ يادم‌ هست كه‌ يك‌باره‌ ديدم‌ كف‌ پايم ‌شعله‌ور شده‌ و مي‌سوزد. سريع‌ از خواب‌ پريدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌هاي‌ تبريز. سر شب‌ بهم تذكر داده بود كه‌ اگر موقع‌ تحويل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بيدارم‌ خواهد كرد، ولي‌ باور نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌! فندك‌ نفتي‌ را زير جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتيجه‌ جورابي‌ را كه‌ كلي‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ كه‌ تا آخر دوره‌ي سه‌ ماهه‌ي‌ مأموريت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پاي‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلايي‌ بود كه‌ سر رضا آوردند. او ديگر جوراب‌ پايش‌ نبود. يك‌ تكه‌ خرج‌ اشتعالي‌ توپ‌ لاي‌ انگشتان‌ پايش‌ گذاشتند و با يك‌ كبريت‌، كاري‌ كردند كه‌ طفلكي‌ كم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 كيلومتر در ساعت‌ به‌جاي‌ تانكر آب‌، برود طرف‌ عراقي‌ها. با همه‌ي اين‌ها، كسي‌ اخم‌ نكرد. همه‌ مي‌خنديدند. از خنده‌ي‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. بايد برمي‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعاي‌ تحويل‌ سال‌، چند آيه‌ قرآن میخوندیم @shaerane_ta_khodaa
آقاےروحانے😎 ‌: « ماکه‌‌داریم‌میریم . . . . برقا‌رو‌قطع‌کردم🎚💡! کلیدم‌میزارم‌بالاےدر🗝 :/ پ.ن: برق‌سراسرایران‌قطع‌‌مےشود😂🌱! 🗳 🧡°`🌦- 『 @jahadesolimanie