eitaa logo
کلبه ی شعر
2.3هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3.5هزار ویدیو
30 فایل
🌺🌺 در پریشانی ما شعر به فریاد رسید 🌺🌺 ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ آماده انتشار اشعار و دلنوشته هایتان هستیم ارتباط با مدیر کانال👇👇 @mah_khaky ادمین کانال👇👇 @Msouri3 تبادل فقط با کانالهای شعری و ادبی و شهدائی.
مشاهده در ایتا
دانلود
سایه ی ماه ما به دنبال علی از پی جاه آمده ایم ، به گدایی به در منزل شاه آمده ایم . فارغ از دغدغه دانه و آب و غم جان ، در کف باد صبا چون پر کاه آمده ایم . سایه ساری چو ندیدیم به سر جز کرمش ، زین سبب در طلب سایه ماه آمده ایم . چون که غارت شده دیدیم گلستان نبی ، به هواخواهی گل . گاه پگاه آمده ایم . چون نشد نصّ نبی طاعت و آئینه شکست ، سر به زیریم و پر از شرم گناه آمده ایم . چید چون یاس علی را ز چمن داس جفا ، با دلی پرشرر از حسرت و آه آمده ایم . محرمی زان که ندیدیم به درد دل او ، بهر همدردی او بر لب چاه آمده ایم . چشم نرگس به شقایق نگران بود ز بس ، ما به تسکین دلش " چشم به راه " آمده ایم . تا بروبیم غبار غم غربت ز دلش ، پا به پای عَلَم میر سپاه آمده ایم . چون فتادیم ز پا در ره جانان چو علی ، ما به پای سر و بی شال و کلاه آمده ایم . تا شنیدیم پریشان شده زلفش به جفا ، مو پریشان . همگی غالیه خواه آمده ایم . یا لثارات علی بر لب و یاهوی کشان ، جان به کف در طلب ثار اله آمده ایم . ما به شوق نظر لطف شهنشاه حجاز، زیر چتر کرم او به پناه آمده ایم . مستکینیم به یک گوشه چشمی چو "حمید " ، به خریداری یک ناز نگاه آمده ایم . 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
میلادِ علی(ع) بحق مُبارک بادا روزِ پدرانِ گُل مُبارک بادا روزی که به نامِ مَرد نامیده شده پُربرکت و روشن و مُبارک بادا (ع) . 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 صاحبِ کعبه ، آشنای علی آسمان پُر شد از نوای علی در همه هفت آسمان پیچید عطرِ میلادِ با صفای علی 🍃🌱🌸🍃🌱🌸🍃 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
یاد حرم کــــردم ای ،نـــــور سلام علیک رو به ضریــــــح تـو از ،دور سلام علیک از منِ یک ذرهٔ، خـاک نشیــــن بــــر شما زاده ی نُــور علـــٰی ،نــــــور سلام علیک دائم الانواری و مصحــف ِ پیغمبـــــری خانه ات آباد‌ باد اینهمــه دل می خری دُرِّنجف‌گشتــــه هــر،یک‌وجب‌ازخــاک‌تو اصل عبادت شــده ،بر درِ تو نوکـــــری بر سر ِ ایوان تو نور خــــــــدامنجلیست بر لب هر زائری ذکــــــــر علـــیً علیست اصل‌رسالت‌به‌جـــز،بیعت‌باعشـــق‌نیست أرض‌وسماوات‌وعرش‌یکسره‌قالو بلیٖست ای که تویی صاحب ِنخل ولایت‌امیـــــر بَه چه‌خنک سایه‌ای،وه‌چِقَدر بی‌نظیـــــر اصل ولایت فقط ایل و تبـــــارشماست دست خــــدا حافظت، باد امیـــر الغدیر لیله ی قـــــدر این دلم ،را به کجا میبری ناد علیـــــاً قـــــــــرار از کف مـــا مـیبری زادگَهَت را خـدا قبلــــه ی عالم نمــــــود ماه جهـــان تابـــی و دل ز خــــدا میبری مستم و آواره ی حضــــــرت مـــاه نجف تا به قیامت منم شیعــــه ی شـــاه نجف جای تعجب دگر نیست اگــــر روز حشــر زنده شوم زنــــده با عطـــــــر پگاه نجف تا ابدالدَّهر اگر، عشــــق تــــــو دارد دوام نیست‌عجب،ذکرتوست‌لذت‌هرصبح‌و‌شام طیِّ طریـــق ازحرم‌تابه‌حرم‌سخت‌نیست سایه ی لطف شمـــــا بر ســر ما مستدام 💔 🟩‌ عضو کانال 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🎬: بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گرفت، شور و هیجانی در بین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، در گرفته بود. قسمتی از کاروان ، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می فرستاد. شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش ،به همگان می گفت که مسافرش از بزرگان است ، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود. دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده اند و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود ، وگرنه او هم به کنیزی می رفت اما نمی دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند ، هست یانه؟ درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود ، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می کرد ، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر...نوریست بالای نور که هیچ کس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می کنند و می بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند. میمونه ، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش ،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود... مرد که سوار بر اسب بود ، تا دید که میمونه به او نگاه می کند ، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم... میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟ مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : راستش.... ...🌷 🖍به قلم :ط_حسینی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
🎬: مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود. در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم . وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی... درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد. پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... ...🌷 📝به قلم :ط_حسینی 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣در این شب زیبا ⭐️من دعایتان میکنم به خیر ❣نگاهتان میکنم به پاکی ⭐️یادتان میکنم به خوبی ❣هر جا هستید بهترین‌ها را ⭐️برای تک تکتون آرزو دارم ‌‌‌ ‌‎‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓🌓🌓🌓 شبتون‌در آرامش 🌓🌓🌓🌓 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky
💫سپیده دمان ، آغاز مهربانی ☃️و محبت است..! ❄️پایان خواب و بیخبری 💫در بامداد ، رودخانه حیات ☃️جاری میشود ❄️زلال و پاک 💫پس چون خورشید ⛄️مهربان و گرم وخالص باشیم... ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح زیباتون بخیر خونه هاتون پر برکت شادی توی دلهاتون آرامش توی قلبهاتون دلتون پر امید وجودتون سلامت رابطه هاتون پر از عشق «روز خوبی داشته باشید» عیدتون‌ مبارک🌹🌹 ‌‎‌‎🌞🌞🌞🌞🌞 سلام‌صبحتون بخیر 🌞🌞🌞🌞🌞 💠💠💠💠💠💠 در محفل ما شعر سخن می گوید 👇👇👇 @shaeranehayemahkhaky