eitaa logo
Shaeri_1001
140 دنبال‌کننده
169 عکس
140 ویدیو
0 فایل
نویسنده و روزنامه‌نگار نام بزرگم #رضاست #خبرنگار، علاقه مند به ادبیات #دفاع_مقدس و #ادبیات_انقلاب_اسلامی 🌹 سال ها دفتر ما در گرو #صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود دلى سر بلند و سرى سر به زیر از این دست عمرى بسر برده ایم @shaeri1001
مشاهده در ایتا
دانلود
*باذن الله و اعوذ بالله من الفراق* *«جای خالی پدر»* 🔸 *آقا اجازه ما بابا نداریم* البته نه اینکه نداشته باشیم، ﺭﺍﺳﺘﺶ را بخواهید ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ، در ۸۰ سانتی متر، برخلاف قد و بالایش که حتی پس از بالاتر از ۱۸۰ بود. 🔺 بابای ما یک جایی است وسط امامزاده روستای ، قرار بود مزارش، کنار (س) باشد اما وصیتش این بود که به ببریمش... 🌺 بالای با خط خوشی نوشته آرامگاه و نام خودش و پدر و مادرش کمی پایین تر نقش بسته... ﻋﮑﺴﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ دادم تراشیدند ﺁﻥ ﺭﻭ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﺒﯿﻞ های ﻣﺨﻤﻠﯽ، ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ پر ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ رو به بالا شانه می شد. *ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...* ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ... ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ما را ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐرد و در فصل زمستان، دنیایمان زمستانی تر شد و بی پناه و بی کس شدیم و نشست به چشم هامان... ﻣﺎ سالیانی ست که پدر نداریم.. 🔺ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ وقتی کیف پولتان را باز می کنید و گوشه آن می بینیم، روی پروفایل تلگرام گوشی و صفحات مجازی تان می گذارید ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ... و ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ... 🌺 باور کنید دست خودمان نیست، وقت دلتنگی هایمان، حتی وقت هایی که فیلم های جنگی می بینیم و رزمندگان به خانه هایشان بر می گردند، حتی وقت بازگشت سربازان خارجی را که می بینیم، ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ... ﻣﺎ سال هاست از دست داده ایم، اما... 🌺 ﻫﺮ ﺳﺎﻝ که دم می شود، نمی دانیم به کجا پناه ببریم، که بعد از سال تحویل، نیست که در آغوش بکشیم اش و هنگام رو بوسی، سبیل هایشان و ریش های تازه آنکارد شده و یا تراشیده شان برود توی صورتمان، امسال هم که عید با مقارن شده، این دلتنگی دو چندان شده است... 😢 اصلا ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، یک بغضی بیخ گلوی ماها را می گیرد و می فشارد، اشک می نشیند به چشم هامان و سرخی نگاهمان می خواهد همراه با اشک شَتک بزند روی گونه هایمان... و شانه هایی که نیست تا روی آن خالی شود... که می شود ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮﯾﻢ تا جلوی چشم دیگران نباشیم، ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ... 🔺 ﺭﺍﺳﺘﯽ رفقای ﺟﺎﻥ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺑﺎهایتان ﺭﺍ می بوسید، ﺁﻥ هنگام ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﻫﺎﯼ تُنک زده شان ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻟﺐ ها و صورتتان، ﺁﻥ هنگام که تنگ در آغوشش می کشید و گرمای وجودش و شانه های مردانه اش را حس می کنید، تنها یک لحظه بیشتر در آغوشش بمانید... تنها چند لحظه به جای همه آن ها که بابا ندارند و دوست داشتند که در این روز در آغوش بگیرندشان و اما... آخر نوشت: ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ، به چشم هایی خیره در یک قاب عکس می نگرند، ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ مزار ﻭ ﯾﺎ یادگاری پدرشان که بر روی دستشان تیک و تاک می کند... متن برای چند سال پیش است...
باذن الله و اعوذبالله من الفراق 🔹خدا کند که ندانی غمت چه با ما کرد 🍂 اول 🔹بهار بود به گمانم، خُنکایش را هنوز به یاد دارم. مهمان داشتیم، مهمانی که همچون برادر بود برای محمد داداش و ما... آقا از باغ گوجه سبز آورده بود، 🔹چراغ گردسوز پت پت می کرد، آتش زرد رنگی توی شیشه گردسوز الو کشید و چند لحظه بعد پِقی ترکید. 🔹توی تاریک روشن اتاق خانه، بلند شد تا شیشه گردسوز جدیدی از روی طاقچه آشپزخانه بیاورد. تا برگردد علی آقا و پدرم شیشه های خُرد شده روی زمین را با کف دست جمع کردند. هر تکه که جمع می شد می ریختند توی سطل کوچک کنار سماور... 🔹انگشت هایش نشانه ای داشت که محمد داداش داستانش برایم تعریف کرده بود. 🔹محمد داداش روی تخت چوبی دراز کشیده بود و با چشمانش شیشه های خرد شده را که یک به یک داخل سمارو می افتادند، دنبال می کرد. دوم 🔹بهار نبود دیگر، پاییز بود و هوا سرد سرد، سرما مثل گزمه ها توی شهر جولان می داد. سه سالی بود که هر شب تا اذان صبح، بالای سر محمد داداش بیدار می ماندم. ساعت ۱۲ شب که می شد درد هم می آمد توی جانش و تا صبح مثل مار گزیده ها می پیچید به خودش و نمی خوابید. تا صبح این هم‌آوردی ادامه داشت و لحظه لحظه این ساعت ها را در کنارش بیدار بودم. 🔹 هر صبح اما پر نشاط و پر انرژی شروع به کار می کرد، با قالب تنه می افتد به جان ورق های گالوانیزه و یا جوشکاری می کرد. احوالات جوانی که اینچنین در برابر سرطان مقاومت می کرد حتما برای جامعه ای که امید خود را از دست داده بودند دیدنی و ستودنی و انگیزشی بود. شاید اگر این روزگار بود دوربین مستندسازی روایت این مقاومت را به تصویر می کشید. چنان شبی بود که دیگر فردا صبحش پیمانه‌ی آخر حیات را نوشید و برای همیشه خوابید. سوم 🔹من که نمی‌دانستم، اما داشت آرام آرام جان می داد که خواست دست بیاندازم زیر شانه هایش، شانه هایی که از درد نحیف شده بود، راه نفس باز شد و گفت: «عالیه داش رضا» 🔹در را باز کردم و پا برهنه از توی حیاط به دو رفتم تا قرص هایش را بیاورم... آمدم به طرفه العینی اما نگاهش خیره مانده بود روی گل وسط قالی، آرام و بی صدا... محمد داداش خوب خوب شده بود و دیگر درد نمی‌کشید. هر چه صدایش کردم پاسخی نداد... خودم را زده بود به نفهمی... مگر میشود در آغوشت جان بدهد و تو... 🔹عزیزخاله آمد توی اتاق، اشک های توی چشهایم را که دید، مدام مشت های گره کرده اش را زد به سینه و با زبان مویه کرد... اما توی حیاط جلوی در اتاق ایستاده بود... و فقط با نگاهی آرام گفت: محمد... عینک کائوچویی اش را از رو برداشت، اشک گوشه چشمهایش آرام بی سرو صدا سُر خوردند روی گونه هایش.. محمد رفته بود، و توی آن همه آدم، دوست و رفیق و... فقط من می فهمیدم نگاه غم بار را و او می فهمید غم را... آخر نوشت: ساعت ۸:۱۵ دقیقه صبح، در عین ناباوری بعد از تماس با همسر خواهرم، گفتم که دیگر داداش حرف نمی زند... -مطمئنی؟ قرص هاش رو بهش دادی؟ -نه، چون هر چی صداش می کنم فقط خیره شده به گل قالی... -باشه، خونه ما زنگ نزنی ها، من خودم تا چند دقیقه دیگه میام. بعد از تماس با او با علی آقا تماس گرفتم. انگار همه دنیا ایستاده بود. 🔹همسایه ها یکی یکی آمدند، حیاط خانه پر شده بود که علی آقا با همان هیئت شق و رقش داشت تند تند می آمد، رسیده بود کنار مسجد خامس آل عبا(ع) صدای قرآن توی کوچه پیچیده بود. انگار زانوهایش سست شده بود، رسید سر کوچه آه کشید و با دست های مهربانش سرم را بر شانه اش گذاشت. آهی کشید و از نایِ آهش یک دسته کبوتر سپید توی هوا پخش شد. رضاشاعری