eitaa logo
Shaeri_1001
140 دنبال‌کننده
169 عکس
140 ویدیو
0 فایل
نویسنده و روزنامه‌نگار نام بزرگم #رضاست #خبرنگار، علاقه مند به ادبیات #دفاع_مقدس و #ادبیات_انقلاب_اسلامی 🌹 سال ها دفتر ما در گرو #صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود دلى سر بلند و سرى سر به زیر از این دست عمرى بسر برده ایم @shaeri1001
مشاهده در ایتا
دانلود
*باذن الله...* *برای بیستمین سال فراق...* *برای شما که عاشقانه دوستتان دارم* پدر یعنی شرف یعنی عشیره پدر یعنی برند یک قبیله *اول* سال 1374 من  هشت ساله بودم. هر وقت می رفت کنار کمدش من هم با اشتیاق خودم را می رساندم به کتاب ها و وسایلش، فشنگ های تفگش و را به نظاره می نشستم. بوی کاغذهای قدیمی، کاغذ قرارداد کار، دفترچه خدمت سربازی و آلبوم عکس های قدیمی هوش از سرم می برد. در این میان اما و را طور دیگری دوست می داشتم. عصر یکی از همین روزها دوربین را از توی کمد برداشت، شوق داشتم تا دوباره از آن محیط پیرامون را ببینم. با نگاه شوق انگیز من، بند دوربین را انداختم دور گردنم و از توی آن لنز جادویی از ابتدای دالان کوچه تا انتهای آن را دیدم و دلم غنج رفت. شهر فرهنگ بود انگار، جهانی از درون شیشه محدب دوربین... دوربین را آقا توی جعبه اش گذاشت با لحنی پدرانه گفت: «خیالت راحت شد؟» جواب من در شعف چشم هایم بود. *دوم* آن روز را کمی دیرتر از ظهر آمد خانه، اما وقتی پدرم برگشت خبری از دوربین شکاری نبود. ناهار را سیدخانم کشید و لابه لای صحبت هایشان متوجه شدم که برای عمل جراحی برادرم محمد، دوربین را فروخته است. پاییز همان سال احوال جسمی آقا سیدطاهر خوب نبود، رفته بود حسن آباد تا مدارک پزشکی اش را بیاورد، وقت برگشت در جاده تصادف سختی کرد با ماشین، خودش معتقد بود که اگر زنده ماند، به خاطر جد آسیدطاهر بود... خدا خواست که سایه اش در آن سال از سرم کم نشود. چند هفته طول کشیده بود که درد از تنش بیرون برود، کنار تختش می نشستم و تا آبی و قرصی می خواست برایش می آوردم و از بی مهری آدم های روزگار و نمک نشناسی شان نسبت به او بیشتر دلم می سوخت. وگرنه درد جسمی که خوب می شود... *سوم* و امان از این فوتبال که برای دومین بار باعث شد مچ پایم مو بردارد. تمام پای راستم را «از پنجه تا ران»گچ گرفتند. سرما همچون گزمه ها توی خیابان های شهر پرسه می زد و بر تن آدمی زخم می نشاند.  دانه های برف نیم ساعتی بود که پرده ای سپید بر تن سیاه آسفالت نشانده بود. هنوز ماشینش برای همان تصادف خراب بود، ترکیب سرما و دانه های برف شدت گرفته بود، توی خیابان هم ماشین ها نمی ایستادند، بدون تامل مرا به دوش گرفت و انگشت های پایم که از گچ بیرون بود را با پنجه های مردانه اش در دست گرفت، طوری که تمام انگشتانم را پوشش داد، تا سرما اذیتم نکند. مصرع معروف «به شرط آن که پدر را پسر کند داماد» را چند باری در مناسبت ها و مراسم های عروسی از او شنیده بودم. 🌺 کمی بیشتر از ده سال سه پسر از دست داد و داغ پسران رشیدش را تاب آورده بود و حالا تنها پسرش که من بودم در آستانه ازدواج قرار داشت و نبود. 🔺و روزی این روزهای زندگی ام که نبودش را حس کردم این روز بود، هنوز بیست و یک سالگی ام تمام نشده بود که ازدواج کردم، روز خواستگاری وقتی مهیای رفتن به خانه همسرم شده بودم به عکس پدرم با آن سیبیل و نگاه پر هیبتش نظری انداختم. خیلی دلتنگش شدم. از آخرین روزی که صورتش را بوسیده بودم سال ها گذشته بود، بغض چند ساله ام وقت رفتن ترکید.... 🔺و روزی «روزهایی» که نبودش را کاملا حس کردم، روز مراسم عروسی ام بود، با تمام خوشی های آن روز این مسئله برایم خیلی سخت بود... یک وقت هایش که یادش می افتادم بغض بد جور بیخ گلویم را می فشرد. 🔹و قصه این دلتنگی ادامه داشت، و روزی آمد که صهبا جان فرزند تازه متولد شده ام را به خانه آوردیم و پدر ِ همسرم که وجودش نعمتی ست در گوش دخترم اذان گفت. آن روز هم از سویدای جان فهمیدم که ندارم و چه دردیست این فراق... به نظرم دنیای آدم هایی که در کودکی و نوجوانی پدرهایشان را از دست می دهند و را می چشند خیلی سخت تر است از کسانی که از وجود پدرشان بیشترین بهره را برده اند. یک جوری است این احوال، وجودش را به قدر جرعه ای که انگار پر حلاوت ترین جرعه عالم بوده را درک کرده ای، اما یکهو محرومت کرده اند از وجودش و مانده ای در حسرت یک‌بار بوسیدنش... 🌹 پدر آن تیشه که به خاک تو زد دست اجل تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من پی نوشت: عکس برای چهلمین روز شهادت آقا جواد است، پاسداران ناحیه ابوذر آمده اند دم منزل مان تا لباس مشکی از تن پدر به در آرند... @shaeri_1001
پیامبر رحمت(ص): دعاى براى فرزندش، همانند دعاى پيامبر براى امّتش است. دعاى از موانع اجابت دعا، مى گذرد. مشكاة الانوار،ص۲۸۲ 👇 Join @nooredideh
*باذن الله و اعوذ بالله من الفراق* *«جای خالی پدر»* 🔸 *آقا اجازه ما بابا نداریم* البته نه اینکه نداشته باشیم، ﺭﺍﺳﺘﺶ را بخواهید ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ، در ۸۰ سانتی متر، برخلاف قد و بالایش که حتی پس از بالاتر از ۱۸۰ بود. 🔺 بابای ما یک جایی است وسط امامزاده روستای ، قرار بود مزارش، کنار (س) باشد اما وصیتش این بود که به ببریمش... 🌺 بالای با خط خوشی نوشته آرامگاه و نام خودش و پدر و مادرش کمی پایین تر نقش بسته... ﻋﮑﺴﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ دادم تراشیدند ﺁﻥ ﺭﻭ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﺒﯿﻞ های ﻣﺨﻤﻠﯽ، ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ پر ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ رو به بالا شانه می شد. *ﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...* ﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ... ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ما را ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐرد و در فصل زمستان، دنیایمان زمستانی تر شد و بی پناه و بی کس شدیم و نشست به چشم هامان... ﻣﺎ سالیانی ست که پدر نداریم.. 🔺ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﻋﮑﺲ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ وقتی کیف پولتان را باز می کنید و گوشه آن می بینیم، روی پروفایل تلگرام گوشی و صفحات مجازی تان می گذارید ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ... و ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ... 🌺 باور کنید دست خودمان نیست، وقت دلتنگی هایمان، حتی وقت هایی که فیلم های جنگی می بینیم و رزمندگان به خانه هایشان بر می گردند، حتی وقت بازگشت سربازان خارجی را که می بینیم، ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ... ﻣﺎ سال هاست از دست داده ایم، اما... 🌺 ﻫﺮ ﺳﺎﻝ که دم می شود، نمی دانیم به کجا پناه ببریم، که بعد از سال تحویل، نیست که در آغوش بکشیم اش و هنگام رو بوسی، سبیل هایشان و ریش های تازه آنکارد شده و یا تراشیده شان برود توی صورتمان، امسال هم که عید با مقارن شده، این دلتنگی دو چندان شده است... 😢 اصلا ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، یک بغضی بیخ گلوی ماها را می گیرد و می فشارد، اشک می نشیند به چشم هامان و سرخی نگاهمان می خواهد همراه با اشک شَتک بزند روی گونه هایمان... و شانه هایی که نیست تا روی آن خالی شود... که می شود ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮﯾﻢ تا جلوی چشم دیگران نباشیم، ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ... 🔺 ﺭﺍﺳﺘﯽ رفقای ﺟﺎﻥ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺑﺎهایتان ﺭﺍ می بوسید، ﺁﻥ هنگام ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﻫﺎﯼ تُنک زده شان ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻟﺐ ها و صورتتان، ﺁﻥ هنگام که تنگ در آغوشش می کشید و گرمای وجودش و شانه های مردانه اش را حس می کنید، تنها یک لحظه بیشتر در آغوشش بمانید... تنها چند لحظه به جای همه آن ها که بابا ندارند و دوست داشتند که در این روز در آغوش بگیرندشان و اما... آخر نوشت: ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ، به چشم هایی خیره در یک قاب عکس می نگرند، ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ مزار ﻭ ﯾﺎ یادگاری پدرشان که بر روی دستشان تیک و تاک می کند... متن برای چند سال پیش است...