eitaa logo
Shaeri_1001
140 دنبال‌کننده
169 عکس
140 ویدیو
0 فایل
نویسنده و روزنامه‌نگار نام بزرگم #رضاست #خبرنگار، علاقه مند به ادبیات #دفاع_مقدس و #ادبیات_انقلاب_اسلامی 🌹 سال ها دفتر ما در گرو #صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود دلى سر بلند و سرى سر به زیر از این دست عمرى بسر برده ایم @shaeri1001
مشاهده در ایتا
دانلود
Shaeri_1001
باذن الله و اعوذ بالله من الفراق... *روضه برادر را برادرها می فهمند* 🌺 این عکس را تاسوعای سال۷۸ درحرم حضرت (ع) آقای رضا نورالله با دوربیش ثبت کرد و یک سال بعد دقیقا فردای روز عاشورا در روزنامه رسالت منتشر شد. خودم کنار محمد داداش نشسته ام و نیمرخ چهره ام هست... ▪️محمد داداش، ۲۳ سال پیش و در روزهای پاییزی آبان ۷۹ ساعت ۸ونیم صبح در بغلم آخرین نفس را زد و پر کشید... حتما مجاهدت ها و پاک بازی اش در شب های سرد و گرم زمستان در بسیج و... در گوشه ای از آن لوح محفوظ ماندگار شده است. بودم داغ که ها می گفتند سخت است را چشیدم... اصلا روضه علمدار کربلا برای آنانی که داغ برادر چشیده اند رنگ و بوی دیگری دارد. ▪️این برانکاردی که در تصویر می بینید را خودش ساخت با همین وضعیت، توی حیاط خانه، زیرش چرخ جوش داد تا برای عزاداری حضرت ارباب راحت تر بتواند در مراسم سیدالشهداء در امامزاده و مسجد شرکت کند و البته تر اینکه کمی زحمت رفقا را کمتر کند... ▪️تقریبا ۴سال هر شب تا صبح بر بالینش بودم. شب تا صبح... بعد از نماز صبح می خوابید و من هم یکی دو ساعتی استراحت می کردم و می رفتم مدرسه، مدرسه معراج که چند سال بعد فروشگاه ایرانیان شد... 🔺برادرانه هایی در آن سال ها از دوستان هیئتی و مسجدی دیدم، حکایتش می تواند قصه ای شود و... همه اش است. ▪️ایام منزل آقا مهدی محبوبی مراسم حضرت مادر برگزار بود، آمد هیئت و گلایه کرد این بار، صبرش سر آمده بود و می خواست دیگر بار سفر را ببندد، توسل کرد و چه شبی شد آن عزاداری و آن شب... صدای دعاهایش هست، دیری نپایید که استجابت حضرت مادر را به چشم دیدیم... آقای محمدداداش که نوکر امام حسین(ع) بودی پای روضه ارباب یادت می کنم... دوم ▪️من که نمی دانستم، اما داشت آرام آرام جان می داد که خواست دست بیاندازم زیر شانه هایش، شانه هایی که از درد نحیف شده بود، راه نفس باز شد و گفت: «عالیه داش رضا» ▪️در را باز کردم و پا برهنه از توی حیاط به دو رفتم تا قرص هایش را بیاورم... آمدم به طرفه العینی اما نگاهش خیره مانده بود روی گل وسط قالی، آرام و بی صدا... محمد داداش خوب خوب شده بود و دیگر درد نمی‌کشید. هر چه صدایش کردم پاسخی نداد... خودم را زده بود به نفهمی... مگر میشود در آغوشت جان بدهد و تو... ▪️عزیزخاله آمد توی اتاق، اشک های توی چشمایم را که دید، مدام مشت های گره کرده اش را زد به سینه و با زبان مویه کرد... اما مامان سادات توی حیاط جلوی در اتاق ایستاده بود... و فقط با نگاهی آرام گفت: محمد... عینک کائوچویی اش را از رو هایش برداشت. اشک گوشه چشمهایش آرام بی سرو صدا سُر خوردند، روی گونه هایش.. محمد رفته بود، و توی آن همه آدم، دوست و رفیق و... فقط من می فهمیدم نگاه غم بار را نگاه غم بار مامان سادات را و او می فهمید غم را... 🆔 @shaeri_1001