eitaa logo
شفق
120 دنبال‌کننده
76 عکس
14 ویدیو
1 فایل
سایه روشن های زندگی به زیبایی شفق قطبی مهدیه یونسی
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد مکالمه زبان عربی ام که اهل نجف بود گفته بود چقدر شبیه بنت الهدی هستی . بنت الهدی صدر دوست داشتم بشناسمش اما فقط می دانستم همراه برادرش شهید شده. کتاب "نا" که به رسید، جذب نامگذاریش شدم. با شکوه بود. تلاش خانم برادران برای نوشتن از زندگی پر فراز و نشیب شهید محمد باقر صدر ستودنی بود اما تعدد اسامی گیجم کرد. بها ندادم دنبال کشف رابطه ها نبودم. دوست داشتم کلیتی از زندگی شهید صدر درک کنم. نبوغش و تنهایی اش توجه ام را جلب کرد. از صدر که خواندم قدر انقلاب را بیشتر دانستم. قدر مردم سرزمینم را عراق هم شهید صدر را داشت مثل امام اما نتوانستند، نشد. چقدر شکر بدهکاریم برای انقلاب . رویای انبیا چقدر توبه بدهکاریم از ناکارامدیهایمان از اینکه هر کداممان هرجا که بودیم درست عمل نکردیم وای بر ساعتها و ثانیه های به غفلت گذشته
دور بابا می‌چرخیدم و عکسهای ۳در۴ را با قیچی قاب می گرفتم و توی سررسیدش می‌چسباندم. مشخصات یک‌یک‌شان را پر می‌کردم؛ آدمهای خوشبخت که گذرنامه‌هایشان روی خط حاشیه فرش لاکی ردیف می‌شد. چندماه مانده به روزهای سپید حج، خانه‌ی ما به پیشواز می‌رفت. توی حسینیه نزدیک خانه مُحرم می‌شدند؛ احکام حج را قطره قطره در عمق جانشان می‌چکاندند. با هر بار چیدن گذرنامه‌ی حاجیان روی هم و با حضور و غیابشان، خودم را بین چمدان بابا جا می‌کردم. برای هر جیب بابا یک کاغذ تا کرده جاساز می‌کردم تا هر وقت انگشتش ته جیبش را لمس کرد، یاد من کند و اسمم را بیاورد تا روزیِ من هم بشود. تا ۲۰ سال قبل، که گذرنامه‌ای با ویزای عربستان دستم بود. با فاصله از بابا عزم حج کردم، بین کلی حاجی که از توی فرودگاه دهلی‌نو احرامها را پوشیده بودند. نزدیک روز عرفه است و خواهرم مُحرم شده ؛دل من هم پشت سرش مثل کاسه‌ی آبی موج برمی‌دارد. حلقه کتاب ششم مبنا، دست گرفته که سفر کند همراه حاجیان، با قلم . @shafaghghotb
‌‌﷽🌱 من آدم پیچیده ای نیستم داستانهای راحت و روان، صاف به دلم می نشیند نه با فیلمهای معمایی نولان حالم جا می آید و نه با استعاره های پر تکلف. من صافی و صداقت را دوست دارم مثل آب چشمه بالای کوه وقتی زنهای ده دست از شستشو برمیدارند. من با چسبیدن زالو به حلق بچه روستا هول می کنم و از ترک خمره جدید، بغضم می ترکد. حرف مردم هرچقدر هم که توی دلشان چیزی نباشد، آب چشمه را گل می کند و به قدر یک ها کشیدن،آینه را کدر. مردم روستا زندگیشان مثل گره‌های قالیچه در هم تنیده است. وقتی یک روز هم در روستا زندگی نکرده ای با خمره هوشنگ خان مرادی کرمانی سفری به روستا را تجربه می‌کنی، نه مثل یک توریست مثل زندگی کردن در خانه کاهگلی مشرف به حیاط مدرسه، که صدای شلوغی بچه‌ها را می‌شنوی، گاهی بچه‌ها از سر دیوار خانه‌ات بالا می‌روند و گردو می چینند با غصه هایشان همراه می شوی وبا خنده هایشان از آمدن خمره نو، شاد. @shafaghghotb
__ هر کتاب دریچه جدیدی به عالم، جلوی چشمم می‌گذارد. انگار خودت را به آخرین طبقه برجی بلند رسانده‌ای. هر پنجره زاویه نگاهی تازه را نشانت می‌دهد. از پنجره این کتاب، جهان خیلی متفاوت بود. گرچه سفر زیاد رفته‌ام و جایی غیر از وطنم سال‌ها زندگی کرده‌ام اما سفرهای خانم مهزاد مثل ازین شاخه به آن شاخه پریدن گنجشک بی‌قراری بود که صبحگاه روی شاخه‌ها سر می چرخاند. و تجربه سفر با یک کوله بدون وابستگی و دلتنگی و همراه، برایم جالب بود. هرچند با بعضی جهان‌بینی‌هایش موافق نبودم اما مگر چقدر فرصت دست می‌دهد تا افکار آدمهای متفاوت را از نزدیک شنید و با آنها هم‌صحبت شد. @shafaghghotb