دور بابا میچرخیدم و عکسهای ۳در۴ را با قیچی قاب می گرفتم و توی سررسیدش میچسباندم. مشخصات یکیکشان را پر میکردم؛ آدمهای خوشبخت که گذرنامههایشان روی خط حاشیه فرش لاکی ردیف میشد.
چندماه مانده به روزهای سپید حج، خانهی ما به پیشواز میرفت. توی حسینیه نزدیک خانه مُحرم میشدند؛ احکام حج را قطره قطره در عمق جانشان میچکاندند.
با هر بار چیدن گذرنامهی حاجیان روی هم و با حضور و غیابشان، خودم را بین چمدان بابا جا میکردم. برای هر جیب بابا یک کاغذ تا کرده جاساز میکردم تا هر وقت انگشتش ته جیبش را لمس کرد، یاد من کند و اسمم را بیاورد تا روزیِ من هم بشود.
تا ۲۰ سال قبل، که گذرنامهای با ویزای عربستان دستم بود. با فاصله از بابا عزم حج کردم، بین کلی حاجی که از توی فرودگاه دهلینو احرامها را پوشیده بودند.
نزدیک روز عرفه است و خواهرم مُحرم شده ؛دل من هم پشت سرش مثل کاسهی آبی موج برمیدارد.
حلقه کتاب ششم مبنا، #خال_سیاه_عربی دست گرفته که سفر کند همراه حاجیان، با قلم #حامد_عسگری.
#با_کتاب_قد_بکش
#تنها_کتاب_نخون
#مدیر_کاروان
@shafaghghotb