هدایت شده از 🌐🔥FETNEH🔥🌐
🛑 امیرالمومنان علیه السلام: ای مردم! در راه راست، به دلیل شمار اندک رهروان آن، احساس تنهایی نکنید؛ زیرا مردم بر سفره ای گرد آمده اند که سیری آن ، کوتاه مدّت و گرسنگی اش طولانی است
میزان الحکمه ج۱
@fetneh1🔥
دوستان و همراهان عزیزم سلام ،
راستش را بخواهید ، چند وقتی است ، موضوعی را میخواهم اینجا بازگو کنم ، خیلی هم در نوشتن یا ننوشتن و حتی چگونه نوشتن آن مردد هستم ، اما تحولات اخیر که رایحه دل انگیز حضور وظهور حضرت حجه ابن الحسن (عج) را بیشتر بر مشام مشتاقان حضرتش می پراکند و دنیا در حال تحولی غیر قابل انکار است و صف موافقین و مخالفین بیش از پیش آشکار شده ، مرا مصمم کرد که اتفاقی را که امسال برای یکی از آشنایان ، در مسیر پیاده روی اربعین ، اتفاق افتاده ، در اینجا بازگو کنم:
«پدر خانم بنده ، چندین سال است که پس از بازنشستگی ، افتخار موکب داری امام حسین(ع) را در ایام اربعین و در مسیر پیاده روی دارند ، و در تمام این سالها یکی از دوستان گرمابه و گلستانشان که همیشه و همه جا با همدیگر هستند ، او را همراهی میکند .
دوست پدر خانم من ، امسال به همراه خود ،پسر و نوه ی ۱۲ ساله شان را هم ، راهی پیاده روی و زیارت میکنند .
پس از بازگشت ، همگی مبتلا به آنفلونزا و بیماری میشوند که در بین خیلی از زائران اربعین مرسوم است ، اما پس از طی دوره ی درمان ، بیماری آن پسربچه ی ۱۲ ساله نه تنها بهبود پیدا نمیکند که تشدید میشود ، پس از مراجعه به متخصص و انجام سی تی اسکن ریه مشخص میشود که ریه ی ایشان حدود ۹۰ درصد ، درگیر عفونت است و او را در یکی از بیمارستانها بستری میکنند ، اما روز به روز بیماری شدیدتر شده و پزشکان از بهبود او قطع امید میکنند ، خانواده ی ایشان متوسل به اهل بیت (ع) میشوند ، و در همین بین ، دوست پدر خانم بنده ، خاطرات پیاده روی اربعین شان را مرور میکنند و یکباره به یاد می آورند که در یکی از روزها ، و هنگامی که در مسیر پیاده روی اربعین ، کمی از پسر و نوه اشان عقب تر می افتند ، فردی با لباس عربی ، به او نزدیک شده و با زبان فارسی او را صدا زده و مشغول به صحبت با او میشود و از پسرش به خوبی یاد میکند و قبل از خداحافظی ، یک ظرف کوچک عسل ، به او میدهند ، ... و او که این خاطره ی به ظاهر بی اهمیت را فراموش کرده بود ، یکباره برایش سوال میشود که این شخص چه کسی بود ؟! او و پسرش را از کجا میشناخت ؟! ... فورا به خانواده اطلاع میدهد و ظرف عسل را که هنوز بعد از چند روز داخل کوله پشتی اربعینش مانده بود ، بیرون می آورد و علیرغم مخالفت پزشکان معالج و قبول تمامی عواقب و مسئولیت ها ، مقداری از آن عسل را به نوه اش میخوراند ، و او به یکباره شفا پیدا کرده و مداوا میشود ، ...دوستان و آشنایان و همسایگان ، به محض اطلاع از موضوع ، هر کدام مقداری از عسل را برای تبرک میگیرند و حتی پس از اتمام محتویات آن ، با مقداری آب متبرک میشوند.»
من با یک واسطه این موضوع را نقل میکنم و این موضوع برای من اثبات شده و غیر قابل تردید است ، اما تمامی اسناد ، مدارک و شواهد ، موجود و قابل استناد است . دلائل اهمال بنده در نقل موضوع را خودتان میتوانید حدس بزنید ، از انکار و تهمت ، و خودبزرگ بینی گرفته تا .........
دوستان عزیزم ، طنین سلام یا مهدیهای این روزها ، اتفاقی نیست ، انشاالله ، ما نیز توفیق زیارت رخسار محبوبمان را پیدا کنیم ، که دنیایمان خیلی سخت به بن بست خورده است.
اللهم عجل لولیک الفرج
#شهاب_مرادی
@shahab12moradi
ذرٓه نگاهش به آفتاب بیفتد.
دست نگهدار تا نقاب بیفتد.
راه حرم ، از نگاه حرمله پیداست،
هر که گذارش به انتخاب بیفتد.
وقت «من المجرمین منتقمون »است،
اسب نباید که از رکاب بیفتد .
دور سقیفه گذشته است و بنا نیست ،
دست کسی بسته در طناب بیفتد.
مرد طلب میکند همیشه اباالفضل(ع)،
زخم نباید به مشک آب بیفتد .
قال بعیدا ، ولی نراهُ قریبا ،
حوصله کن آب از آسیاب بیفتد.
#شهاب_مرادی
@shahab12moradi
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از بین الطّلوعین
یک روز کاری
دارم به برنامه ی کاری یک روزت فکر میکنم ولی نمیدانم از صبح بنویسم یا نیمه شب؛ که شروع را به پایان و انجام را به آغاز گره زدهای... صبح ساعت 5 حلب، همزمان که منطقه را شناسایی میکنی و صحبت فرماندهانی را که دارند از قفل شدن جنگ میگویند گوش میدهی، از دست سربازی نان خشک میگیری؛ همان هایی که برای صبحانه بین رزمنده ها توزیع شده. ساعت 6 با یک هواپیمای عمومی، به مسکو میروی. باید در یک دیدار دو ساعت و بیست دقیقهای رئیس جمهور روسیه را قانع کنی که در جنگ وارد شود. در راه، کتاب من زندهام را که یک کاغذ روی عکس جلدش چسباندهای تمام می کنی و یادداشتی بر آن می نویسی: خواهرم مثل همان برادرهای اسیرت همهجا مراقبت میکردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس...
چگونه است که از این دیدار دیپلماتیک نگرانی نداری ولی از دیده شدن چهرهی...
ساعت 11 پرواز داری به عراق. این بار ابومهدی چشم به راهت است. کسی که از خدا میخواهد یک لحظه هم بعد از تو زنده نماند چرا که نمیتواند. دلتنگی که دلت طاقت ندارد این همه ظلم را. طاقت ندارد کودکی زنده زنده در آتش بسوزد و جسدش را برای مادرش بفرستند. دلتنگی، چرا که از برج دیدهبانی با دوربینت دیدهای که اگر جمهوری اسلامی آسیب ببیند از اسلام هم چیزی نمیماند. ساعت 12 نماز را پشت سر ابومهدی میخوانی و به او قول میدهی به زیارت دورهاش ببری! مخصوصاً مشهد و قم؛ و ابومهدی خوب میداند که سر قولت میمانی. ساعت 13 فرماندهان را برای آزادسازی تکریت توجیه میکنی. پشت بیسیم با فرماندهی فاطمیون که داری صحبت میکنی یک لحن داشمشتی که میخورد بچهی ناف تهران باشد، نظرت را جلب میکند. در گوشهی دفترت یادداشت میکنی که حتمأ اولین فرصت ببینی چه کسی است. دارندهی صدا چه هیبتی دارد. شاید در خیالت آن جوان رشیدِ باریکِ تودل برو که آدم لذت میبرد نگاهش کند را در آغوش میگیری، در دلت از شیطنتش میخندی و زرنگی و ذکاوت او را تحسین میکنی. ساعت 3 بعدازظهر به وقت نینوا تشنه ات میشود. دلت نمیآید، آب را نخورده یاحسین میگویی و یک یادداشت دیگر بر کتاب من زندهام مینویسی: خواهر خوبم در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی؛ سعی کن در این آزادی اسیر نشوی... ساعت 16 به همایشی که برای بزرگداشت مادران شهدا در تهران برگزار شده میرسی؛ خم میشوی و گوشهی چادر مادر شهیدی را میبوسی و از او میخواهی که برای شهادتت دعا کند. پس از پایان مراسم، انگشتری به دختر جوانی که حجاب درستی هم ندارد هدیه میدهی. در راه کرمان به حسین یوسف الهی فکر می کنی؛ به کاروانی که راهیشان کردهای و خودت جا ماندهای. یادت به نگرانی چشمان رهبرت میافتد و آرام میشوی و مصمّم. رهبرت، آقایت، عزیز جانت، عبد صالحی که امروز مظلومیّتش اعظم است بر صالحیّتش. و شمشیرت را تیزتر میکنی برای دفاع از خیمهی ولایتش که همان خیمهی ولایت رسول خداست. ساعت 18 به کرمان رسیدهای. قنات ملِک، روستای رابر. مادرت میگوید: ننه هی میگویی آمریکا آمریکا آمریکا، من هم مادرت هستم، دو روز پیش من بمان. لبخند میزنی، کف پای مادرت بوسهای میزنی و قانعش میکنی که باید بروی. ساعت 20 به طرف صحرای سینا سودان میروی؛ تونل زیرزمینی که موشکها را به غزه برسانی. به مجاهدانِ مظلومِ محصوری که چکمه ندارند بپوشند اما منتظر موشک های نقطهزن شمایند. نیمهشب به بیروت و ضاحیهی جنوبی میرسی و به سیّدحسن نصرالله میگویی: الآن ساعت 12 شب است، من تا طلوع آفتاب، صد و بیست فرماندهی عملیّاتی لبنانی برای نبرد با داعش از شما میخواهم. تا سیّد فرماندهان را ردیف کند آماده نماز شب میشوی. دفترچهی تلفنی که شماره ی صد و پنجاه خانوادهی شهید در آن نوشته شده را برمیداری و چشمِ چند چشم بهراه را روشن میکنی. بعد هم زنگ میزنی پادگان تهران که هوا برفی است و میگویی برای آهوهایی که از سرما و بیغذایی تا نزدیک پادگان میآیند علف بگذارند که به دعای خیرشان شدیدأ اعتقاد داری...
و من هر شب جمعه ساعت 1:20 دقیقه از خواب میپرم، اندوهم مثل ردپای آهویی در برف محو میشود و به برنامهی کاری یک روزم فکر میکنم.
#زهرا_سپهکار
#سردار_سلیمانی
@zahra_sepahkar
هدایت شده از 🌐🔥FETNEH🔥🌐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استاد شجاعی
🔹 از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛
در لحظههای حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد.
#امام_زمان
@fetneh1🔥🏴