هدایت شده از ‹ تمنای وصال ›
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_چهارم
دیشب ! می دانی چه خوابی دیدم ؟
به دل همچون آسمان خویش می نگریستم ؛ بر بام بلند آرزوها و اندیشه هایم ایستاده بودم و نگاه می کردم .
اشکهای ستارگان را بر گونه های دلم احساس می کردم . سینه ام ؛ سینه ام اما سنگین بود .
صد گنج پنهانی ، بر سینه ام سنگینی می کرد .
آوای سینه خویش را شنیدم که به سـتـاره ها می گفت : آی ستار ....... ها !
کیست از شما ، که بتواند مرا از زیر این آوار سنگین بیرون کشد ! و خورشید را دیدم ! خورشید ، در آسـمـان مکه بود ! چرخ می خورد و نورافشانی می کرد .
نگاه کردم ؛
به بالای سرم نگاه کردم :
خورشید را می دیدم ؛ می توانستمش ببینم !
نورش ، همانند يك اقيانوس بود !
اقیانوس پاکی و صفا و گرمی و روشنایی !
و من ، خود را مثل يك ماهی یی دیدم که می توانستم در این اقیانوس ، شنا کنم !
بعد ، خورشید را دیدم که آرام آرام پایین می آید .
آه ! چه می دیدم !
متعجب بودم ؛ اما کوچکترین خط ناخشنودی را بر آسمان دلم نمی دیدم ، مشاهده نمی کردم ،
احساس نداشتم .
ـــــ
خورشید ، در خانه من فرود آمد !
در خانه من ! ...
و تا صبح بیدار می ماند .
خدیجه ، امروز حالتی دیگر دارد .
بسیار اندیشیده است و می داند که باید چکار کند . یکی از زنانی را که در خدمتش می باشد ، صدا می زند و او را به سوی محمد می فرستد .
فرستاده ، به خانه محمد می رود و با جوان قریش به گفتگو می نشیند .
_ای محمد ! چرا خانه خویش را با آوردن يك همسر مناسب ، روشنایی نمی بخشی ؟
_میدانی که وضع زندگی من ، رو به راه نبوده است . تازه ... تازه .... چند روزی است که کاری برای خویش دست و پا کرده ام و ...
_ اینها که می گویی ، صحیح است ؛ اما هرگاه من ، زنی زیبا ، شریف ، پاکدامن و ثروتمند را به تو معرفی کنم ،
آیا می پذیری که با او ازدواج کنی ؟
ـ منظورت کیست ؟
- خديجه !
- اوه ... زندگی خدیجه با زندگی من ! چگونه او حاضر . می شود که با مردی تنگدست ؛ همچون من ، ازدواج کند ؟
_رضایت او با من ! تو ساعتی را مشخص کن که با خویشاوندان خویش ، درباره این موضوع صحبت کنی . محمد ، لحظاتی کوتاه بر بال اندیشه خویش می نشیند :
خدیجه اشرافی ، او را انتخاب کرده است . او که ، تنها با مزدی برابر چهار شتر ، در خدمتش بوده است . به خاطرچی؟
به خاطر پاکی ، امانت و شرافت اخلاقی وی ! حقیقت ، خدیجه به فداکاری بزرگی دست می زند ، و به پاداش این گذشت ، باید او را پذیرفت .
اما من که هستم ؟!
یتیمی با زندگی دشوار !
تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام .
#ادامه_دارد...