هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
بسم ربِّ الفاطمه...❤️
#اُمّ_اَبیها
#قسمت_اول
#زندگینامه_حضرت فاطمه زهرا (س)🌿
به نام خدا خدیجه مادرم می باشد✦
- پسر برادرم !
اينك همراهم بيا .
کجا عموجان ؟
- می رویم نزد خدیجه .
- خدیجه ؟!
آری ؛ خدیجه دختر خٌوَيْلِد .
محمد که جوانی تهیدست است ، مدتهاست که نزد عموی خویش ـ ابوطالب - زندگی می کند . ابوطالب ، اکنون از نظر زندگی و معیشت ، وضع خوبی ندارد و در کمـال سختی به سر می برد ، درحالیکه خود عیالوار است .
قریش ، در طول سال ، دو بار به سفر تجارتی می رود : در فصل زمستان ، به سوی یمن و در تابستان ، به شام می رود .
محمد جوان که با رنج تهیدستی و گرسنگی ، دست به گریبان است ، آنچنان با عظمت و عزت است که ، احترام غیر قابل توصیفی در میان قریش ، بدست آورده است .
او در میان اهل مکه ، به « امین » شهرت یافته است . راستگویی ، امانتداری ، پاکی و خوش خلقی او ، شهرت بسیاری برایش فراهم آورده است ، به طوری که بسیاری از تجار بزرگ مکه برانند که سرمایه خویش را در اختیار او بگذارند .
خدیجه ، دو بار شوهر کرده است و هر دوی مردان او از دنیا رفته اند ، و این زن با ثروتی فراوان که به ارث برده است ، بیش از دیگران ، در جستجوی مردی امین و درستکار می باشد ، که بتواند یاور او در امر تجارت باشد .
خدمتکار خدیجه ، به درون خانه می آید و به بانوی خود ، اطلاع می دهد :
اکنون ابوطالب و محمد در مقابل خانه ایستاده اند .
خدیجه ، از جای برمی خیزد و می گوید :
_آنها را با احترام فراوان ، پیش من بیاور . ابوطالب و محمد وارد می شوند :
_ سلام بر بانوی پرهیزگار مکه !
_سلام بر سرور قریش ! سلام بر محمد امین !
ابوطالب ، نگاه به برادرزاده خویش که سر بر زمین افکنده است ، دارد و خطاب با خدیجه : _برای کاری که خواسته بودید ، او را آوردم.
._ ای محمد ! چیزی که مرا شیفته تو ساخته است ، راستگویی ، امانتداری و اخلاق پسندیده تو می باشد . من حاضرم دو برابر آنچه را که دیگران ممکن است به تو مزد بدهند ، بپردازم . در ضمن ، دو غلام خویش را همراهت می فرستم که در طول سفر ، فرمانبردار تو باشند ...
آیا این پیشنهاد را می پذیری ؟
_ آری می پذیرم .
_ بسیار خوب ؛ پس آماده سفر شوید .
سفر محمد ، با کاروان تجارتی ، یکی از سفرهای شیرین و فراموش نشدنی است . او در این سفر ، از شهرهای « مدین » ، « وادی القری » و « دیار ثمود » عبور می کند و از مناظر طبیعی و بسیار زیبای سرزمین شام ،
دیدن می کند و سکوت مرگباری را که بر مردم این مناطق حکمفرماست می بیند ، تا در سالهای آینده زندگی خویش و در خلوت عبادت ، توجه بیشتری به عالم دیگر بنماید و جدی تر به نجات محرومان ، بیندیشد .
کاروان قریش ، به مکه باز می گردد .
#ادامه_دارد...
@Mahdi_277
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اُمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت فاطمه زهرا (س)🌿
#قسمت_دوم
امین مکه با بیان شیرین خود جریان فروش کالاها را برای خدیجه ، شرح می دهد .
خدیجه ، از لیاقت و توفیق کارمند جدیدش ، بسیار راضی است.
یکی از خدمتکاران خدیجه که همراه محمد به سفر رفته است ، از خوبیها و کرامات محمد ، خاطراتی نقل می کند و خرسندی خدیجه از محمد ، تبدیل به شیفتگی می شود .
روز بعـد که محمد می رود تا مزد خویش را بگیرد ،
خدیجه ، علاوه بر مبلغ قرارداد ، پولی را به عنوان جایزه ، به جوان قریش تقدیم می کند ؛ اما او ، فقط اجرتی را که در آغاز کار تعیین شده بود ، برمی دارد .
این کار ، برای خدیجه ، شگفت انگیز است ؛ بنابراین پرسش خود را با حالتی تعجب انگیز بر زبان می آورد :
_ چرا این پول را نمی پذیری ؟!
_ من مزدی را که قرار گذاشته بودید ، دریافت کردم و ...
_ولی ، من به میل خویش این پول را می پردازم .
_ باید در این مورد با ابوطالب مشورت کنم !
_آه ... بسیار خوب !
و محمد ، از خانه خدیجه بیرون می آید ... روزها ، می گذرند و خدیجه همچنان در اندیشه است .
او ، سخنان خدمتکارش را برای « ورقة بن نوفل » نقل می کند .
این شخص ، عموی خدیجه است و یکی از کاهنان عرب به حساب می آید .
« ورقة بن نوفل » پس از شنیدن سخنان خدیجه می گوید :
_ دختر برادرم ! صاحب این کرامات ، پیامبر می باشد ! ...
و خدیجـه ، با شگفتی فراوان ، از عمـوی خویش خداحافظی کرده و به خانه خویش باز می گردد .
چند روز بعد ، او در خانه اش نشسته است . اطرافش را تعدادی از خدمتکاران و کارکنانش گرفته اند .
یکی از دانشمندان یهود نیز ، در این محفل حاضر است .
محمد ، برای انجام کاری به خانه خدیجه وارد می شود .
دانشمند یهودی از محمـد ، تقاضا می کند که چند دقیقه ای در جلسه آنها حاضر باشد .
پیامبر می پذیرد و در مقابل خواسته او ،کتف خویش را برهنه می سازد ، تا علامت پیامبری را در مقابل دیدگان حیرت زده آن عده ، به دانشمند یهودی نشان بدهد .
خدیجه ، که ناظر بر چنین جریانی است ، خطاب به دانشمند یهودی می گوید :
_ اگر عمـوهـای او از این کنجکاوی تو آگاه شوند ، ناراحت خواهند شد !
_چرا ؟ ای بانوی قریش !
_عموهای محمد بیم دارند که یهودیان به برادر زاده آنها آسیب برسانند.
دانشمند یهود؛ با آهنگی مطمئن به خدیجه میگوید:
_مگر میشود به محمد صدمه رسانید.دست تقدیر او را برای ختم نبوت و ارشاد مردم، پرورش داده است!
_خدیجه که هر لحظه متعجب تر میشود؛ میپرسد:
_تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟
_من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_سوم
_تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟
_من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و...
ـــــ
خدیجه ، مجلس را ترک میکند؛؟بهطرف خانه عموی خویش می رود و سخنان دانشمند یهود را بازگو می کند .
« ورقة بن نوفل » ، سر به زیر دارد و با دقت فراوان به سخنان دختر برادر خویش می اندیشد .
هنگامی که نوبت به پاسخ می رسد ، سر بر می دارد و به خدیجه می گوید : من بارها برای تو گفته ام که مردی از میان قریش برانگیخته می شود ، تا مردم را هدایت کند .
او یکی از ثروتمندترین زنان قریش را به همسری اختیار می کند ...
« ورقة بن نوفل » ، چند لحظه ای ساکت می شود و در ذهن خویش به جستجو می پردازد : هیچ کس از زنان قریش ، به پاکی و پاکدامنی و زیبایی و ثروت خدیجه نمی رسند .
خدیجه ، دارای آنچنان روح لطیفی است ، که فقط اومی تواند شایسته چنین کرامتی از طرف خداوند باشد .
مردان بانفوذ و ثروتمندی از مکه ، بارها و بارها ، تقاضای ازدواج با خدیجه را داشته اند و او ، تاکنون به تمام این پیشنهادها جواب رد داده است .
اگر هر کدام از این مردان ، به زن دیگری غیر از خدیجه ، پیشنهاد ازدواج داده بودند ، پیشنهادشان با استقبال فراوان ، پذیرفته می شد ،
اما دختر برادرش ..
! چه می خواهد خدیجه ؟ ! ...
خدیجـه نیز که همچنان در اندیشه است ، سخنی می گوید .
آخـرین کلام عمـوی دانای خود را بر دل می نشاند و از نزد او می رود :
ای خدیجـه ! می بینم که روزی فرا خواهد رسید ؛ روزی که تو ، با شریف ترین مرد روی زمین ازدواج می کنی ! ...
شب از نیمه گذشته است که واقعه ای روی می دهد :
خدیجه ، سرآسیمه از بستر برمی خیزد . بدنش از رویایی که دیده ، داغ شده است !
این کیست که بر آستانه قلب من پا گذاشته است ؟!
های ... های ... چه خبر شده است ؟
کجا بودم ، کجا هستم و کجا خواهم بود !
سینه ام اکنون از بار گرانی که مرموز است و ناشناخته ، سنگینی میکند...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_چهارم
دیشب ! می دانی چه خوابی دیدم ؟
به دل همچون آسمان خویش می نگریستم ؛ بر بام بلند آرزوها و اندیشه هایم ایستاده بودم و نگاه می کردم .
اشکهای ستارگان را بر گونه های دلم احساس می کردم . سینه ام ؛ سینه ام اما سنگین بود .
صد گنج پنهانی ، بر سینه ام سنگینی می کرد .
آوای سینه خویش را شنیدم که به سـتـاره ها می گفت : آی ستار ....... ها !
کیست از شما ، که بتواند مرا از زیر این آوار سنگین بیرون کشد ! و خورشید را دیدم ! خورشید ، در آسـمـان مکه بود ! چرخ می خورد و نورافشانی می کرد .
نگاه کردم ؛
به بالای سرم نگاه کردم :
خورشید را می دیدم ؛ می توانستمش ببینم !
نورش ، همانند يك اقيانوس بود !
اقیانوس پاکی و صفا و گرمی و روشنایی !
و من ، خود را مثل يك ماهی یی دیدم که می توانستم در این اقیانوس ، شنا کنم !
بعد ، خورشید را دیدم که آرام آرام پایین می آید .
آه ! چه می دیدم !
متعجب بودم ؛ اما کوچکترین خط ناخشنودی را بر آسمان دلم نمی دیدم ، مشاهده نمی کردم ،
احساس نداشتم .
ـــــ
خورشید ، در خانه من فرود آمد !
در خانه من ! ...
و تا صبح بیدار می ماند .
خدیجه ، امروز حالتی دیگر دارد .
بسیار اندیشیده است و می داند که باید چکار کند . یکی از زنانی را که در خدمتش می باشد ، صدا می زند و او را به سوی محمد می فرستد .
فرستاده ، به خانه محمد می رود و با جوان قریش به گفتگو می نشیند .
_ای محمد ! چرا خانه خویش را با آوردن يك همسر مناسب ، روشنایی نمی بخشی ؟
_میدانی که وضع زندگی من ، رو به راه نبوده است . تازه ... تازه .... چند روزی است که کاری برای خویش دست و پا کرده ام و ...
_ اینها که می گویی ، صحیح است ؛ اما هرگاه من ، زنی زیبا ، شریف ، پاکدامن و ثروتمند را به تو معرفی کنم ،
آیا می پذیری که با او ازدواج کنی ؟
ـ منظورت کیست ؟
- خديجه !
- اوه ... زندگی خدیجه با زندگی من ! چگونه او حاضر . می شود که با مردی تنگدست ؛ همچون من ، ازدواج کند ؟
_رضایت او با من ! تو ساعتی را مشخص کن که با خویشاوندان خویش ، درباره این موضوع صحبت کنی . محمد ، لحظاتی کوتاه بر بال اندیشه خویش می نشیند :
خدیجه اشرافی ، او را انتخاب کرده است . او که ، تنها با مزدی برابر چهار شتر ، در خدمتش بوده است . به خاطرچی؟
به خاطر پاکی ، امانت و شرافت اخلاقی وی ! حقیقت ، خدیجه به فداکاری بزرگی دست می زند ، و به پاداش این گذشت ، باید او را پذیرفت .
اما من که هستم ؟!
یتیمی با زندگی دشوار !
تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام .
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_پنجم
تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام .
ـــــــــــــــ
عبدالمطلب ، جد مهربان و مقتدر و ثروتمندم ، در هشت سالگی ، زندگی را ترک گفته است و دوران چوپانی ، تنهایی و رنج صحرا و ریگزار تفتیده مکه و بیابانهای اطراف آن ، با من بوده است .
رنج فقر و تهیدستی و احساس محرومیت از مواهب مادی زندگی ، تا بیست و پنج سالگی با من همراه بوده ، امادرسهای بسیاری را نیز ، به من آموخته اند :
صبر ، صفا سادگی ، تحمل خشونت ، آشنایی با طبیعت و ...
را از صحرا و در همین دوره ، آموخته ام .
رهبری و مسئولیت و فداکاری به خاطر دیگران ، بی چشم داشت پاداشی را ، از چوپانی فرا گرفته ام .
ورزیدگی و استقامت در برابر هوسها و صلابت روح و پختگی و پیوند با توده مردم و دشمنی با اشرافیت و زور و بیعدالتی را از فقر و گرسنگی ، آموخته ام .
و اينك ... این روزها در مکه خبرهایی است !
بعد از مرگ عبدالمطلب ، هرکسی ادعای ریاست و بزرگی مکه و پرده داری کعبه را در سر می پروراند . بنی هاشم ، رقیب پیدا کرده اند ! دشمنی و رقابت ، د رخاندانهای بزرگ قریش رخنه کرده است و مکه را به آشفتگی و تفرقه تهدید می کند .
از طرف دیگر ، احترام کعبه و نفوذ قریش و قدرت مسئولان خانه خدا ، رفته رفته در این آشفتگی ضعیف می شود ، و برخی از مسیحیان و یهــــودیان ، به خصوص تعدادی از افراد برجسته قریش ، آشکارا زبان به انتقاد از دین قریش گشوده اند .
بی دینی و سست اعتقادی ، در میان مردم رخنه کرده است...
گروهی که به سر زمینهای « شام » ، « یمن » و « حیره » رفت و آمد دارند ، سخنان تازه ای بر زبان می آورند . ای « ورقة بن نوفل » ، « عثمان بن حویرث » ، « زید بن عمر و » و « عـبـدالله بن جحش » ، در مراسم جشن خدایان شرکت نکرده اند ، و به طور علنی به بتها بد گفته اند .
« زیدبن عمرو » که از دست زنش به شام و عراق فرار کرده بود ، به مکه بازگشته است و می گویند که آمده است کنار خانه کعبه ، در برابر چشمان بت بزرگ ـ لات و عزی - ایستاده است و با صدایی بلند گفته : « خدایا ! اگر می دانستم که چه طریقی را دوست داری ، بر همان طریق ، ترا پرستش می کردم ؛ اما نمی دانم . »
٭ و من ... هیچگاه در برابر بتان سر تعظیم فرود نیاورده ام .
نواده عبدالمطلب هستم ؛ کسی که پرده دار خانه کعبه بود و قدرتمندترین شخصیت مذهبی ، در میان قریش بود .
و اينـك ، شوهر خدیجه می شوم ؛ ثروتمنـدتـرین و محتـرم ترین و شریف ترین زن مگه ! از ثروت فراوان خدیجه ، می توانم برای بهبود وضع محرومان استفاده کنم .
و خود نیز ، با خیالی آسوده تر ، به خویشتن و تفکر خویش بپردازم ... محمد که دیرهنگامی است ، سر به زیر انداخته است ،
#ادامه_دارد...
@Mahdi_277
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_ششم
از این تفکرات خویش بیرون می آید و به فرستاده سخن آخرین خویش را اعلام می دارد : ، به نزد بانوی تو خواهم آمد .
امین قریش ، بلافاصله بعد از رفتن آن زن ، جریان کار را با ابوطالب درمیان می گذارد .
ابوطالب ، به فرزند برادر خویش تبريك مي گويد .
چنـد روز بعـد ، مجلسی ساده تشکیل می گردد ، و گفتگوهای مقدماتی با خوبی و توافق طرفین ، به نتیجه رسیده و خیلی زود پایان می یابد .
آنگاه ابوطالب برمی خیزد و خطبه ای می خواند که حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن ، آغازش برادر زاده خود را معرفی می کند : اگر محمدبن عبدالله را با هر مردی از قریش مقایسه کنیم ، او بر همه برتری دارد .
اگرچه از ثروت محروم می باشد ؛ اما ثروت همانند سایه است که رفتنی می باشد و شرافت و اصل و نسب چنین نیکویی ، باقی خواهد ماند ...
سپس ، نوبت به « ورقة بن نوفل » می رسد تا صحبت کند : هیچ کس از قریش ، منکر فضل و کرامت شما نیست . ما از صمیم قلب آرزو داریم ، تا دست به ریسمان شرافت شما بزنیم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نخستین زنی که ایمان به محمد ( ص ) می آورد.✦
رمضان امسال را هم محمد بن عبدالله - شوی خدیجه - - به حراء رفته است ، تا به دور از غوغای زندگی روزمره ، به تنهایی به تفکر و عبادت بپردازد .
او ، ساعتها در غار ، تنها با خویشتن نشسته است و می اندیشد .
به خود ، به گذشته اش و آینده خویش ، به خانه ابراهیم ، به بتهایی که آنجا را آلوده ساخته اند و به نیایشگران بتها ، به عرب و به تمامی بشریت ، به زمین و آسمان ، به هستی و هستی آفرین . بعد ، بیرون می آید و ساعتها روی کوه حراء ، پیرامون غار قدم می زند ، وقار کوهستان را می نگرد و خاموشی دشت را ، عظمت و سکوت آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانی را که خاموش ایستاده اند و به او می نگرند .
! امشب شب عجیبی است!
صدای گامهایی در سکوت کوهستان پیچیده است سینه آسمان را خراشیده است
؛ سالهاست که کسی در درونش می گوید :
منتظر باش !
او می آید !
محمد به غار باز می گردد ، و به انتظار باقی می ماند . افسرده است ! چیزی هست که نمی یابمش !
کجاست او ؟!
انتظار ناشناخته ای در وجود خویش احساس می کند ؛
انتظاری که چهل سال عمر دارد .
به خواب می رود .
چه مدت می گذرد ؟
چگونه آمده است ؟
از کدامین سوی ؟ از کجای آسمان ؟
نمی داند !
آنچه مشهود است ، از پایان انتظار خبر می دهد :
ورقه ای جلوی چشمان محمد گشوده می شود :
_بخوان !
_نمی توانم بخوانم !
دست مرموزی که حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است ، یکبار دیگر چنین می کند و فرمان خدا را دوباره به گوش او می رساند :
_بخوان !
_نمی توانم بخوانم !
این بار ، چنان گلویش را می فشارد که احساس مرگ می کند و رها می سازد او را و باز همان صدا ؛ با لحنی آمرانه :
- بخوان !
و محمد که خواندن و نوشتن نمی داند ، یکباره می بیند که می تواند بخواند !
- چه بخوانم ؟!
به نام پروردگارت بخوان ! پروردگاری که ترا خلق کرد و ...
آن آشنا ، پیغام خدا را رسانیده است ، و کاری ندارد که بیش از آن بماند .
وقتی محمـد در غار تنها می ماند ، تاب تحمل ندارد .
گویی از آسمان و دشت ، وحشت به جانش می ریزند . تخته سنگهای سرد و سیاه کوه نور را با شتاب فراوان ، پشت سر می گذارد ، تا به خانه خویش برسد .
بر در می کوبد .
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_هفتم
محمد بر در میکوبد!
خدیجه ، در را می گشاید و چهره مضطرب شویِ(شوهر) خویش را می بیند که به عرق نشسته است ، و کلامش که مثل شته بر جان دل می نشیند :
_مرا بپوشان خدیجه ، مرا بپوشان .
_ شما را چه می شود !
_احساس سرما می کنم ...
و در گوشه ای می افتد .
خدیجه ، گلیمی بر او می افکند .
محمد ( ص ) گلیم را بر خود می پیچد و چشم برهم می گذارد .
مدتی کوتاه می گذرد که پیامبر ، آرامش خویش را باز می یابد؛
و چشم می گشاید :
خدیجه ، همسر مهربانش در کنار او نشسته است و با اضطراب بر او می نگرد .
در همان لحظه ای که پیامبر آسوده است ، خدیجه به اندیشه فرو می رود و یاد سخنان دانشمند یهودی می افتد که خبر از پیامبری شوی او را داده بود .
سخنان « ورقة بن نوفل » نیز ، تاکیدی است بر آنچه که خدیجه ، سالهاست در انتظارش می باشد .
هیچگونه تردیدی در صداقت شوی خویش ندارد ؛ زیرا غیر از پاکی و درستی ، چیز دیگری در او ندیده است .
هنگامی که چشم پیامبر گشوده می شود ، خدیجه با لبخندی مهربان و کلامی پرمهر با او گفتگو می کند :
_خدا ترا به خود خوانده است !
و ساکت می شود ، تا محمد ( ص ) ، از چشمهای مهر بانش ، اطمینان و آرامش بیشتری بگیرد .
اما احساس می کند که شوهرش ، در انتظار است ؛ انتظار کلامی بیشتر ،
و خدیجه به سخن می آید :
_کسی که جان خدیجه در دست اوست ، سوگند می خورم که خداوند ترا خوار نخواهد ساخت . تو با همه مهربانی می کنی و نيك ترين مردمان ، نسبت به آنها هستی . مهمانان خویش را پذیرایی می کنی ، از تحمل سختی و رنج در راه حق ، دریغ نداری . تو خوبی ... خوبی ... محمد ! تو خوبی و من مطمئن هستم که آنچه دیده ای ، خیر است . و دلت را استوار ساز .
محمد ( ص ) ، با چشمانی حقشناس و مهربان ، بر خدیجه می نگرد که همچون همیشه ، تنها چشمه محبت و آرامش برای او می باشد .
چند لحظه ای که می گذرد ، لب به سخن می گشاید :
_ احساس خستگی و کوفتگی دارم . شاید بتوانم ساعتی بخوابم .
و همچنان که گلیم بر خویش پیچیده است ، به خواب می رود.
خدیجه بر میخیزد ، تا به نزد عموی خویش برود .
« ورقة بن نوفل » ، دختر برادر خویش را امیدوار می سازد :
_ گند به کسی که جانم در اختیار اوست ، ناموس بزرگی که بر موسی ع فرود آمده بود؛ این بار بر شوی تو فرود آمده است! او پیامبر این امت است!
خدیجه ، سرشار از امید و ایمان ، به خانه خویش باز می گردد.
و محمد ( ص ) را همچنان خفته در گلیم می یابد .
آرام در کنار او می نشیند و بر و بر اندیشه خویش شادی می کند : چهره فردی در مقابلم است که پانزده سال است ، عشق او ، روحم را گرم داشته است . خود و هر چه را که داشتم ، در پای او فدا کردم ...
بیگمان ، او دقایقی دیگر خواهد خاست ؛ بیدار خواهد شد تا زندگی جدیدی را آغاز کند . اکنون بر سر ما چه خواهد آمد ؟!
مردم با ما چگونه رفتار خواهند کرد ؟!
این را می دانم که سختیهای بسیاری را باید تحمل کنم ؛ ولی در پای ایمان خویش به او خواهم ایستاد ، تا پای مرگ ، از پیامبر دست نخواهم کشید .
اولین زن مسلمان خدیجه است .
خدیجه ، گام در جای پای محمد ( ص ) می گذارد ...
او فقط يك گام از پیامبر ، عقب تر می باشد . زن بزرگواری که هستی خویش را دیروز به پای عشق خویش ریخته است و امروز در پای حقیقت.
خدیجه ، از ابتدای زندگی با محمد (ص) ایمانی خاص هم به او دارد .
ایمانی که باعث می گردد ثروتمندترین زن قريش ، تمامی دارایی خویش را در اختیار همسر خویش قرار دهد .
تا در راهی که او صلاح می داند ، به کار اندازد .
و اکنون این ایمان به بار نشسته است .
پیامهایی که جبرئیل بر محمد ( ص ) نازل می کند ، بلافاصله بر خدیجه خوانده می شود ، و قلب این زن بزرگ ، پس از قلب پیامبر ، با آیات الهی منور می گردد ....
مدت زیادی نمی گذرد که حادثه ای روی می دهد و زندگی پیامبر و خدیجه ، رنگی تازه تر به خود می گیرد :
اکنون ، ابوطالب ـ عموی پیامبر ـ در برابر زندگی و هزینه آن ، به زانو درآمده است .
مردان بنی هاشم که جوانمردند و دارای روحیه ای عالی می باشند ، سر وقت عموی خویش می روند ، تا باری از دوش او بردارند .
چگونه ؟
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_هشتم
کودکان ابوطالب را به زیر بال و بر خود خواهیم گرفت . .
فرزندانش را میان خود تقسیم می کنند .
عموها ، دست به انتخاب می زنند :
هر فرزند ، سهم يك نفر .
کار پایان می گیرد . کودکی خردسال باقی مانده است :
علی !
و علی نیز به محمد ( ص ) می رسد و به خانه خدیجه می آید .
سرنوشت ، چه بازی زیبایی را به نمایش گذاشته است !
على ، سهم محمد ( ص ) شده است ، تا به عنوان کاملترین پرورده اسلام ، برای جانشینی پیامبر و نجات بشر ، تربیت گردد .
علی در خانه است که می بیند محمد ( ص ) و خدیجه ، به نماز ایستاده اند .
شاید ، اولین مرتبه ، در پیش چشم او !
علی ، چنین حرکاتی را نمی شناسد . در گفت خویش باقی می ماند ، تا آنها سلام نماز خویش را می دهند .
و آنگاه می پرسد :
_در برابر چه کسی به سجده می روید ؟!
_در برابر خداوند ! او ، مرا به رسالت مأمور کرده است تا مردم را به او بخوانم .از تو می خواهم که به او بگروی و به رسالت من ایمان آوری ...
علی که کمتر از ده سال سن دارد ، هر چند که تحت تکفل محمد (ص) است! و به او سخت ایمان دارد!
و به او سخت ایمان دارد ؛ اما چون وجودش را با استقلال و استقامت سرشته اند ، نمی تواند بدین سادگی ، عقیده ای را بپذیرد و یا به دروغ بر آن تظاهر که بنابر این اجازه می خواهد :
- به من مهلت دهید تا در این باره بیندیشم و با پدرم ابوطالب ـ صحبت کنم
او ، محمد ( ص ) و خدیجه را تنهامی گذارد و مستقیماً با سوی خوابگاه خویش می رود ، تا شب را در اندیشه این دعوت بگذراند .
آیاتی را که محمد ( ص ) بر او خوانده است !
رسالت او !
نفی بتهارا !
فردای پردغدغه را !
پرستش الله را ...
چه غوغایی به پا خواهد ساخت این افکار محمد ( ص ) !
تا صبح ، در مغز جوانش اندیشه می کند ، و فکر کند و فکر می کند .
تا سحرگاه ، بیدار می ماند . نمی تواند كه پلك برهم بگذارد .
در طلوع سپیده ، بر محمد ( ص ) وارد می شود :
- به مشورت با پدرم ، نیازی ندارم ؛ خداوند در کار آفرینش من ، با ابوطالب مشورتی نکرد و من نیز ، برای پرستش او ، نیازی به مشورت با کسی ندارم ...
و دست خویش را در دست محمد ( ص ) می گذارد .
حالا ، گروهِ كوچـك مسلمـانـان ، سه عضو دارد :
محمد ( ص ) ، خدیجه و علی .
چهارمین مسلمان ، « زیدبن حارثه » است ،
و باز پایِ خدیجه در میان می باشد :
« زید بن حارثه » ، بنده ای است که خدیجه خریده بود و محمد ( ص ) او را آزاد کرد ،
اما وی ، خانه پیامبر را بر خانواده خویش ترجیح داد و همراه پدرش که به دنبال او آمده بود ، نرفت .
پیامبر ، او را به فرزندی خویش پذیرفت و از همه خواست که او را « زیدبن محمد » بنامند .
اينك ، او نیز اسلام می آورد .
#ادامه_دارد...
هدایت شده از راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_نهم
فاطمه به دنیا می آید .✦✨
اکنون ، تنها خانواده ای که در بنی هاشم ، اعتبار و حیثیتی تازه یافته است ، خانواده محمد ( ص ) است .
نواده « عبدالمطلب » ، که ازدواج با خدیجه ، زن نامور و باشخصیت و ثروتمنـد مکه ، برایش موقعیت اجتماعی استواری پدیدار ساخته است ، با فرود وحی بر خانواده کوچکش ، چشم تاریخ را نیز ، به سوی خویش دوخته است .
استحکام شخصیت و امانت و اعتباری که در این روزها با نور وحی در وجود محمد ( ص ) عجین گشته ، او را در میان بنی هاشم و رجـال قریش ، بسیار بیشتر از پیش کرامت بخشیده است و همگی امیدوارند که او ، آینه تمام تابِ خانواده عبدالمطلب بزرگ باشد . مگر دیگر بزرگان قبیله بنی هاشم ، چکار می کنند ؟
هیچکدام اعتبار محمد ( ص ) را ندارند :
حمـزه ، جوانی است بافضیلت و پهلوان مآب ، اما به اعتبار محمد ( ص ) ، هرگز نخواهد رسید .
عباس ، پولداری است که شخصیت برجسته ای ندارد !
ابولهب ، یکی دیگر از فرزندان عبدالمطلب است ، که مردی جلف و بی اعتبار است .
و دیگر عموی پیامبر ، ابوطالب است که شخصیت است ! فوق العاده ممتازی را دارا می باشد ؛ اما بی پول و تنگدست است.
و این تنها محمد ( ص ) است که با جلوه خاص خود ، و با شخصیت ممتاز همسرش و ثروت او ، و اينك نيز ، با وضعیت جدید و خاص خویش ، مورد توجه می باشد .
همه در انتظارند که از خانه محمد ( ص ) و از خدیجه ، پسرانی برومند و فرزانه بیرون آیند ، تا به خاندان عبدالمطلب و خانواده خود محمد نیز ، اعتبار و استحکام بخشند .
و سرانجام ، نخستین فرزند به دنیا می آید :
زینب ، اما خانواده در انتظار پسر است .
دومین فرزند به دنیا می آید :
رقيه ؛ يك دختر دیگر انتظار شدیدتر می شود :
سومی : ام کلثوم .
بعد ، دو پسر به دنیا می آیند : قاسم و عبدالله .
مژده ای بزرگ است ؛ اما این دو پسر ، ستارگانی هستند. که ندرخشیده افول می کنند . زندگی روی خوش به آنها نشان نمی دهد .
آهـوى عمـر هر دو پسر محمد ( ص ) ، در همان اولین سالهای زندگی ، اسیر چنگال گرگ مرگ می شود ؛ هر دو می میرند !
اکنون ، در این خانه سه فرزند است و هر سه نیز دختر .
مادر پیر شده است و سنش از شصت گذشته است ، و ، پیامبر ، هر چند که دخترانش را عزیز می دارد ؛ اما چشم دارد و انتظار می کشد .
آیا خدیجه ، که به پایان عمر خویش نزديك شده است ، فرزندی خواهد آورد ؟
سخنها بسیار است و انتظار ، همه را به سکوت فرا می خواند .
خديجه ، يك روز از شوق ، فریادی می کشد و به شوی خویش پاسخ می دهد :
_آری ! کودکی دیگر ، برایت خواهم آورد !
شور و شوق و امید ، در این خانه جان گرفته است.
#ادامه_دارد...