eitaa logo
.......
4 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
103 فایل
.....
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربِّ الفاطمه...❤️ فاطمه زهرا (س)🌿 به نام خدا خدیجه مادرم می باشد✦ - پسر برادرم ! اينك همراهم بيا . کجا عموجان ؟ - می رویم نزد خدیجه . - خدیجه ؟! آری ؛ خدیجه دختر خٌوَيْلِد . محمد که جوانی تهیدست است ، مدتهاست که نزد عموی خویش ـ ابوطالب - زندگی می کند . ابوطالب ، اکنون از نظر زندگی و معیشت ، وضع خوبی ندارد و در کمـال سختی به سر می برد ، درحالیکه خود عیالوار است . قریش ، در طول سال ، دو بار به سفر تجارتی می رود : در فصل زمستان ، به سوی یمن و در تابستان ، به شام می رود . محمد جوان که با رنج تهیدستی و گرسنگی ، دست به گریبان است ، آنچنان با عظمت و عزت است که ، احترام غیر قابل توصیفی در میان قریش ، بدست آورده است . او در میان اهل مکه ، به « امین » شهرت یافته است . راستگویی ، امانتداری ، پاکی و خوش خلقی او ، شهرت بسیاری برایش فراهم آورده است ، به طوری که بسیاری از تجار بزرگ مکه برانند که سرمایه خویش را در اختیار او بگذارند . خدیجه ، دو بار شوهر کرده است و هر دوی مردان او از دنیا رفته اند ، و این زن با ثروتی فراوان که به ارث برده است ، بیش از دیگران ، در جستجوی مردی امین و درستکار می باشد ، که بتواند یاور او در امر تجارت باشد . خدمتکار خدیجه ، به درون خانه می آید و به بانوی خود ، اطلاع می دهد : اکنون ابوطالب و محمد در مقابل خانه ایستاده اند . خدیجه ، از جای برمی خیزد و می گوید : _آنها را با احترام فراوان ، پیش من بیاور . ابوطالب و محمد وارد می شوند : _ سلام بر بانوی پرهیزگار مکه ! _سلام بر سرور قریش ! سلام بر محمد امین ! ابوطالب ، نگاه به برادرزاده خویش که سر بر زمین افکنده است ، دارد و خطاب با خدیجه : _برای کاری که خواسته بودید ، او را آوردم. ._ ای محمد ! چیزی که مرا شیفته تو ساخته است ، راستگویی ، امانتداری و اخلاق پسندیده تو می باشد . من حاضرم دو برابر آنچه را که دیگران ممکن است به تو مزد بدهند ، بپردازم . در ضمن ، دو غلام خویش را همراهت می فرستم که در طول سفر ، فرمانبردار تو باشند ... آیا این پیشنهاد را می پذیری ؟ _ آری می پذیرم . _ بسیار خوب ؛ پس آماده سفر شوید . سفر محمد ، با کاروان تجارتی ، یکی از سفرهای شیرین و فراموش نشدنی است . او در این سفر ، از شهرهای « مدین » ، « وادی القری » و « دیار ثمود » عبور می کند و از مناظر طبیعی و بسیار زیبای سرزمین شام ، دیدن می کند و سکوت مرگباری را که بر مردم این مناطق حکمفرماست می بیند ، تا در سالهای آینده زندگی خویش و در خلوت عبادت ، توجه بیشتری به عالم دیگر بنماید و جدی تر به نجات محرومان ، بیندیشد . کاروان قریش ، به مکه باز می گردد . ... @Mahdi_277
فاطمه زهرا (س)🌿 امین مکه با بیان شیرین خود جریان فروش کالاها را برای خدیجه ، شرح می دهد . خدیجه ، از لیاقت و توفیق کارمند جدیدش ، بسیار راضی است. یکی از خدمتکاران خدیجه که همراه محمد به سفر رفته است ، از خوبیها و کرامات محمد ، خاطراتی نقل می کند و خرسندی خدیجه از محمد ، تبدیل به شیفتگی می شود . روز بعـد که محمد می رود تا مزد خویش را بگیرد ، خدیجه ، علاوه بر مبلغ قرارداد ، پولی را به عنوان جایزه ، به جوان قریش تقدیم می کند ؛ اما او ، فقط اجرتی را که در آغاز کار تعیین شده بود ، برمی دارد . این کار ، برای خدیجه ، شگفت انگیز است ؛ بنابراین پرسش خود را با حالتی تعجب انگیز بر زبان می آورد : _ چرا این پول را نمی پذیری ؟! _ من مزدی را که قرار گذاشته بودید ، دریافت کردم و ... _ولی ، من به میل خویش این پول را می پردازم . _ باید در این مورد با ابوطالب مشورت کنم ! _آه ... بسیار خوب ! و محمد ، از خانه خدیجه بیرون می آید ... روزها ، می گذرند و خدیجه همچنان در اندیشه است . او ، سخنان خدمتکارش را برای « ورقة بن نوفل » نقل می کند . این شخص ، عموی خدیجه است و یکی از کاهنان عرب به حساب می آید . « ورقة بن نوفل » پس از شنیدن سخنان خدیجه می گوید : _ دختر برادرم ! صاحب این کرامات ، پیامبر می باشد ! ... و خدیجـه ، با شگفتی فراوان ، از عمـوی خویش خداحافظی کرده و به خانه خویش باز می گردد . چند روز بعد ، او در خانه اش نشسته است . اطرافش را تعدادی از خدمتکاران و کارکنانش گرفته اند . یکی از دانشمندان یهود نیز ، در این محفل حاضر است . محمد ، برای انجام کاری به خانه خدیجه وارد می شود . دانشمند یهودی از محمـد ، تقاضا می کند که چند دقیقه ای در جلسه آنها حاضر باشد . پیامبر می پذیرد و در مقابل خواسته او ،کتف خویش را برهنه می سازد ، تا علامت پیامبری را در مقابل دیدگان حیرت زده آن عده ، به دانشمند یهودی نشان بدهد . خدیجه ، که ناظر بر چنین جریانی است ، خطاب به دانشمند یهودی می گوید : _ اگر عمـوهـای او از این کنجکاوی تو آگاه شوند ، ناراحت خواهند شد ! _چرا ؟ ای بانوی قریش ! _عموهای محمد بیم دارند که یهودیان به برادر زاده آنها آسیب برسانند. دانشمند یهود؛ با آهنگی مطمئن به خدیجه میگوید: _مگر میشود به محمد صدمه رسانید.دست تقدیر او را برای ختم نبوت و ارشاد مردم، پرورش داده است! _خدیجه که هر لحظه متعجب تر میشود؛ میپرسد: _تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟ _من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و... ...
زهرا (س)🌿 _تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟ _من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و... ـــــ خدیجه ، مجلس را ترک میکند؛؟به‌طرف خانه عموی خویش می رود و سخنان دانشمند یهود را بازگو می کند . « ورقة بن نوفل » ، سر به زیر دارد و با دقت فراوان به سخنان دختر برادر خویش می اندیشد . هنگامی که نوبت به پاسخ می رسد ، سر بر می دارد و به خدیجه می گوید : من بارها برای تو گفته ام که مردی از میان قریش برانگیخته می شود ، تا مردم را هدایت کند . او یکی از ثروتمندترین زنان قریش را به همسری اختیار می کند ... « ورقة بن نوفل » ، چند لحظه ای ساکت می شود و در ذهن خویش به جستجو می پردازد : هیچ کس از زنان قریش ، به پاکی و پاکدامنی و زیبایی و ثروت خدیجه نمی رسند . خدیجه ، دارای آنچنان روح لطیفی است ، که فقط اومی تواند شایسته چنین کرامتی از طرف خداوند باشد . مردان بانفوذ و ثروتمندی از مکه ، بارها و بارها ، تقاضای ازدواج با خدیجه را داشته اند و او ، تاکنون به تمام این پیشنهادها جواب رد داده است . اگر هر کدام از این مردان ، به زن دیگری غیر از خدیجه ، پیشنهاد ازدواج داده بودند ، پیشنهادشان با استقبال فراوان ، پذیرفته می شد ، اما دختر برادرش .. ! چه می خواهد خدیجه ؟ ! ... خدیجـه نیز که همچنان در اندیشه است ، سخنی می گوید . آخـرین کلام عمـوی دانای خود را بر دل می نشاند و از نزد او می رود : ای خدیجـه ! می بینم که روزی فرا خواهد رسید ؛ روزی که تو ، با شریف ترین مرد روی زمین ازدواج می کنی ! ... شب از نیمه گذشته است که واقعه ای روی می دهد : خدیجه ، سرآسیمه از بستر برمی خیزد . بدنش از رویایی که دیده ، داغ شده است ! این کیست که بر آستانه قلب من پا گذاشته است ؟! های ... های ... چه خبر شده است ؟ کجا بودم ، کجا هستم و کجا خواهم بود ! سینه ام اکنون از بار گرانی که مرموز است و ناشناخته ، سنگینی میکند... ...
زهرا (س)🌿 دیشب ! می دانی چه خوابی دیدم ؟ به دل همچون آسمان خویش می نگریستم ؛ بر بام بلند آرزوها و اندیشه هایم ایستاده بودم و نگاه می کردم . اشکهای ستارگان را بر گونه های دلم احساس می کردم . سینه ام ؛ سینه ام اما سنگین بود . صد گنج پنهانی ، بر سینه ام سنگینی می کرد . آوای سینه خویش را شنیدم که به سـتـاره ها می گفت : آی ستار ....... ها ! کیست از شما ، که بتواند مرا از زیر این آوار سنگین بیرون کشد ! و خورشید را دیدم ! خورشید ، در آسـمـان مکه بود ! چرخ می خورد و نورافشانی می کرد . نگاه کردم ؛ به بالای سرم نگاه کردم : خورشید را می دیدم ؛ می توانستمش ببینم ! نورش ، همانند يك اقيانوس بود ! اقیانوس پاکی و صفا و گرمی و روشنایی ! و من ، خود را مثل يك ماهی یی دیدم که می توانستم در این اقیانوس ، شنا کنم ! بعد ، خورشید را دیدم که آرام آرام پایین می آید . آه ! چه می دیدم ! متعجب بودم ؛ اما کوچکترین خط ناخشنودی را بر آسمان دلم نمی دیدم ، مشاهده نمی کردم ، احساس نداشتم . ـــــ خورشید ، در خانه من فرود آمد ! در خانه من ! ... و تا صبح بیدار می ماند . خدیجه ، امروز حالتی دیگر دارد . بسیار اندیشیده است و می داند که باید چکار کند . یکی از زنانی را که در خدمتش می باشد ، صدا می زند و او را به سوی محمد می فرستد . فرستاده ، به خانه محمد می رود و با جوان قریش به گفتگو می نشیند . _ای محمد ! چرا خانه خویش را با آوردن يك همسر مناسب ، روشنایی نمی بخشی ؟ _میدانی که وضع زندگی من ، رو به راه نبوده است . تازه ... تازه .... چند روزی است که کاری برای خویش دست و پا کرده ام و ... _ اینها که می گویی ، صحیح است ؛ اما هرگاه من ، زنی زیبا ، شریف ، پاکدامن و ثروتمند را به تو معرفی کنم ، آیا می پذیری که با او ازدواج کنی ؟ ـ منظورت کیست ؟ - خديجه ! - اوه ... زندگی خدیجه با زندگی من ! چگونه او حاضر . می شود که با مردی تنگدست ؛ همچون من ، ازدواج کند ؟ _رضایت او با من ! تو ساعتی را مشخص کن که با خویشاوندان خویش ، درباره این موضوع صحبت کنی . محمد ، لحظاتی کوتاه بر بال اندیشه خویش می نشیند : خدیجه اشرافی ، او را انتخاب کرده است . او که ، تنها با مزدی برابر چهار شتر ، در خدمتش بوده است . به خاطرچی؟ به خاطر پاکی ، امانت و شرافت اخلاقی وی ! حقیقت ، خدیجه به فداکاری بزرگی دست می زند ، و به پاداش این گذشت ، باید او را پذیرفت . اما من که هستم ؟! یتیمی با زندگی دشوار ! تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام . ...
زهرا (س)🌿 تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام . ـــــــــــــــ عبدالمطلب ، جد مهربان و مقتدر و ثروتمندم ، در هشت سالگی ، زندگی را ترک گفته است و دوران چوپانی ، تنهایی و رنج صحرا و ریگزار تفتیده مکه و بیابانهای اطراف آن ، با من بوده است . رنج فقر و تهیدستی و احساس محرومیت از مواهب مادی زندگی ، تا بیست و پنج سالگی با من همراه بوده ، امادرسهای بسیاری را نیز ، به من آموخته اند : صبر ، صفا سادگی ، تحمل خشونت ، آشنایی با طبیعت و ... را از صحرا و در همین دوره ، آموخته ام . رهبری و مسئولیت و فداکاری به خاطر دیگران ، بی چشم داشت پاداشی را ، از چوپانی فرا گرفته ام . ورزیدگی و استقامت در برابر هوسها و صلابت روح و پختگی و پیوند با توده مردم و دشمنی با اشرافیت و زور و بیعدالتی را از فقر و گرسنگی ، آموخته ام . و اينك ... این روزها در مکه خبرهایی است ! بعد از مرگ عبدالمطلب ، هرکسی ادعای ریاست و بزرگی مکه و پرده داری کعبه را در سر می پروراند . بنی هاشم ، رقیب پیدا کرده اند ! دشمنی و رقابت ، د رخاندانهای بزرگ قریش رخنه کرده است و مکه را به آشفتگی و تفرقه تهدید می کند . از طرف دیگر ، احترام کعبه و نفوذ قریش و قدرت مسئولان خانه خدا ، رفته رفته در این آشفتگی ضعیف می شود ، و برخی از مسیحیان و یهــــودیان ، به خصوص تعدادی از افراد برجسته قریش ، آشکارا زبان به انتقاد از دین قریش گشوده اند . بی دینی و سست اعتقادی ، در میان مردم رخنه کرده است... گروهی که به سر زمینهای « شام » ، « یمن » و « حیره » رفت و آمد دارند ، سخنان تازه ای بر زبان می آورند . ای « ورقة بن نوفل » ، « عثمان بن حویرث » ، « زید بن عمر و » و « عـبـدالله بن جحش » ، در مراسم جشن خدایان شرکت نکرده اند ، و به طور علنی به بتها بد گفته اند . « زیدبن عمرو » که از دست زنش به شام و عراق فرار کرده بود ، به مکه بازگشته است و می گویند که آمده است کنار خانه کعبه ، در برابر چشمان بت بزرگ ـ لات و عزی - ایستاده است و با صدایی بلند گفته : « خدایا ! اگر می دانستم که چه طریقی را دوست داری ، بر همان طریق ، ترا پرستش می کردم ؛ اما نمی دانم . » ٭ و من ... هیچگاه در برابر بتان سر تعظیم فرود نیاورده ام . نواده عبدالمطلب هستم ؛ کسی که پرده دار خانه کعبه بود و قدرتمندترین شخصیت مذهبی ، در میان قریش بود . و اينـك ، شوهر خدیجه می شوم ؛ ثروتمنـدتـرین و محتـرم ترین و شریف ترین زن مگه ! از ثروت فراوان خدیجه ، می توانم برای بهبود وضع محرومان استفاده کنم . و خود نیز ، با خیالی آسوده تر ، به خویشتن و تفکر خویش بپردازم ... محمد که دیرهنگامی است ، سر به زیر انداخته است ، ... @Mahdi_277
زهرا (س)🌿 از این تفکرات خویش بیرون می آید و به فرستاده سخن آخرین خویش را اعلام می دارد : ، به نزد بانوی تو خواهم آمد . امین قریش ، بلافاصله بعد از رفتن آن زن ، جریان کار را با ابوطالب درمیان می گذارد . ابوطالب ، به فرزند برادر خویش تبريك مي گويد . چنـد روز بعـد ، مجلسی ساده تشکیل می گردد ، و گفتگوهای مقدماتی با خوبی و توافق طرفین ، به نتیجه رسیده و خیلی زود پایان می یابد . آنگاه ابوطالب برمی خیزد و خطبه ای می خواند که حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن ، آغازش برادر زاده خود را معرفی می کند : اگر محمدبن عبدالله را با هر مردی از قریش مقایسه کنیم ، او بر همه برتری دارد . اگرچه از ثروت محروم می باشد ؛ اما ثروت همانند سایه است که رفتنی می باشد و شرافت و اصل و نسب چنین نیکویی ، باقی خواهد ماند ... سپس ، نوبت به « ورقة بن نوفل » می رسد تا صحبت کند : هیچ کس از قریش ، منکر فضل و کرامت شما نیست . ما از صمیم قلب آرزو داریم ، تا دست به ریسمان شرافت شما بزنیم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نخستین زنی که ایمان به محمد ( ص ) می آورد.✦ رمضان امسال را هم محمد بن عبدالله - شوی خدیجه - - به حراء رفته است ، تا به دور از غوغای زندگی روزمره ، به تنهایی به تفکر و عبادت بپردازد . او ، ساعتها در غار ، تنها با خویشتن نشسته است و می اندیشد . به خود ، به گذشته اش و آینده خویش ، به خانه ابراهیم ، به بتهایی که آنجا را آلوده ساخته اند و به نیایشگران بتها ، به عرب و به تمامی بشریت ، به زمین و آسمان ، به هستی و هستی آفرین . بعد ، بیرون می آید و ساعتها روی کوه حراء ، پیرامون غار قدم می زند ، وقار کوهستان را می نگرد و خاموشی دشت را ، عظمت و سکوت آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانی را که خاموش ایستاده اند و به او می نگرند . ! امشب شب عجیبی است! صدای گامهایی در سکوت کوهستان پیچیده است سینه آسمان را خراشیده است ؛ سالهاست که کسی در درونش می گوید : منتظر باش ! او می آید ! محمد به غار باز می گردد ، و به انتظار باقی می ماند . افسرده است ! چیزی هست که نمی یابمش ! کجاست او ؟! انتظار ناشناخته ای در وجود خویش احساس می کند ؛ انتظاری که چهل سال عمر دارد . به خواب می رود . چه مدت می گذرد ؟ چگونه آمده است ؟ از کدامین سوی ؟ از کجای آسمان ؟ نمی داند ! آنچه مشهود است ، از پایان انتظار خبر می دهد : ورقه ای جلوی چشمان محمد گشوده می شود : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! دست مرموزی که حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است ، یکبار دیگر چنین می کند و فرمان خدا را دوباره به گوش او می رساند : _بخوان ! _نمی توانم بخوانم ! این بار ، چنان گلویش را می فشارد که احساس مرگ می کند و رها می سازد او را و باز همان صدا ؛ با لحنی آمرانه : - بخوان ! و محمد که خواندن و نوشتن نمی داند ، یکباره می بیند که می تواند بخواند ! - چه بخوانم ؟! به نام پروردگارت بخوان ! پروردگاری که ترا خلق کرد و ... آن آشنا ، پیغام خدا را رسانیده است ، و کاری ندارد که بیش از آن بماند . وقتی محمـد در غار تنها می ماند ، تاب تحمل ندارد . گویی از آسمان و دشت ، وحشت به جانش می ریزند . تخته سنگهای سرد و سیاه کوه نور را با شتاب فراوان ، پشت سر می گذارد ، تا به خانه خویش برسد . بر در می کوبد . ...
زهرا (س)🌿 محمد بر در میکوبد! خدیجه ، در را می گشاید و چهره مضطرب شویِ(شوهر) خویش را می بیند که به عرق نشسته است ، و کلامش که مثل شته بر جان دل می نشیند : _مرا بپوشان خدیجه ، مرا بپوشان . _ شما را چه می شود ! _احساس سرما می کنم ... و در گوشه ای می افتد . خدیجه ، گلیمی بر او می افکند . محمد ( ص ) گلیم را بر خود می پیچد و چشم برهم می گذارد . مدتی کوتاه می گذرد که پیامبر ، آرامش خویش را باز می یابد؛ و چشم می گشاید : خدیجه ، همسر مهربانش در کنار او نشسته است و با اضطراب بر او می نگرد . در همان لحظه ای که پیامبر آسوده است ، خدیجه به اندیشه فرو می رود و یاد سخنان دانشمند یهودی می افتد که خبر از پیامبری شوی او را داده بود . سخنان « ورقة بن نوفل » نیز ، تاکیدی است بر آنچه که خدیجه ، سالهاست در انتظارش می باشد . هیچگونه تردیدی در صداقت شوی خویش ندارد ؛ زیرا غیر از پاکی و درستی ، چیز دیگری در او ندیده است . هنگامی که چشم پیامبر گشوده می شود ، خدیجه با لبخندی مهربان و کلامی پرمهر با او گفتگو می کند : _خدا ترا به خود خوانده است ! و ساکت می شود ، تا محمد ( ص ) ، از چشمهای مهر بانش ، اطمینان و آرامش بیشتری بگیرد . اما احساس می کند که شوهرش ، در انتظار است ؛ انتظار کلامی بیشتر ، و خدیجه به سخن می آید : _کسی که جان خدیجه در دست اوست ، سوگند می خورم که خداوند ترا خوار نخواهد ساخت . تو با همه مهربانی می کنی و نيك ترين مردمان ، نسبت به آنها هستی . مهمانان خویش را پذیرایی می کنی ، از تحمل سختی و رنج در راه حق ، دریغ نداری . تو خوبی ... خوبی ... محمد ! تو خوبی و من مطمئن هستم که آنچه دیده ای ، خیر است . و دلت را استوار ساز . محمد ( ص ) ، با چشمانی حقشناس و مهربان ، بر خدیجه می نگرد که همچون همیشه ، تنها چشمه محبت و آرامش برای او می باشد . چند لحظه ای که می گذرد ، لب به سخن می گشاید : _ احساس خستگی و کوفتگی دارم . شاید بتوانم ساعتی بخوابم . و همچنان که گلیم بر خویش پیچیده است ، به خواب می رود. خدیجه بر میخیزد ، تا به نزد عموی خویش برود . « ورقة بن نوفل » ، دختر برادر خویش را امیدوار می سازد : _ گند به کسی که جانم در اختیار اوست ، ناموس بزرگی که بر موسی ع فرود آمده بود؛ این بار بر شوی تو فرود آمده است! او پیامبر این امت است! خدیجه ، سرشار از امید و ایمان ، به خانه خویش باز می گردد. و محمد ( ص ) را همچنان خفته در گلیم می یابد . آرام در کنار او می نشیند و بر و بر اندیشه خویش شادی می کند : چهره فردی در مقابلم است که پانزده سال است ، عشق او ، روحم را گرم داشته است . خود و هر چه را که داشتم ، در پای او فدا کردم ... بیگمان ، او دقایقی دیگر خواهد خاست ؛ بیدار خواهد شد تا زندگی جدیدی را آغاز کند . اکنون بر سر ما چه خواهد آمد ؟! مردم با ما چگونه رفتار خواهند کرد ؟! این را می دانم که سختیهای بسیاری را باید تحمل کنم ؛ ولی در پای ایمان خویش به او خواهم ایستاد ، تا پای مرگ ، از پیامبر دست نخواهم کشید . اولین زن مسلمان خدیجه است . خدیجه ، گام در جای پای محمد ( ص ) می گذارد ... او فقط يك گام از پیامبر ، عقب تر می باشد . زن بزرگواری که هستی خویش را دیروز به پای عشق خویش ریخته است و امروز در پای حقیقت. خدیجه ، از ابتدای زندگی با محمد (ص) ایمانی خاص هم به او دارد . ایمانی که باعث می گردد ثروتمندترین زن قريش ، تمامی دارایی خویش را در اختیار همسر خویش قرار دهد . تا در راهی که او صلاح می داند ، به کار اندازد . و اکنون این ایمان به بار نشسته است . پیامهایی که جبرئیل بر محمد ( ص ) نازل می کند ، بلافاصله بر خدیجه خوانده می شود ، و قلب این زن بزرگ ، پس از قلب پیامبر ، با آیات الهی منور می گردد .... مدت زیادی نمی گذرد که حادثه ای روی می دهد و زندگی پیامبر و خدیجه ، رنگی تازه تر به خود می گیرد : اکنون ، ابوطالب ـ عموی پیامبر ـ در برابر زندگی و هزینه آن ، به زانو درآمده است . مردان بنی هاشم که جوانمردند و دارای روحیه ای عالی می باشند ، سر وقت عموی خویش می روند ، تا باری از دوش او بردارند . چگونه ؟ ...
زهرا (س)🌿 کودکان ابوطالب را به زیر بال و بر خود خواهیم گرفت . . فرزندانش را میان خود تقسیم می کنند . عموها ، دست به انتخاب می زنند : هر فرزند ، سهم يك نفر . کار پایان می گیرد . کودکی خردسال باقی مانده است : علی ! و علی نیز به محمد ( ص ) می رسد و به خانه خدیجه می آید . سرنوشت ، چه بازی زیبایی را به نمایش گذاشته است ! على ، سهم محمد ( ص ) شده است ، تا به عنوان کاملترین پرورده اسلام ، برای جانشینی پیامبر و نجات بشر ، تربیت گردد . علی در خانه است که می بیند محمد ( ص ) و خدیجه ، به نماز ایستاده اند . شاید ، اولین مرتبه ، در پیش چشم او ! علی ، چنین حرکاتی را نمی شناسد . در گفت خویش باقی می ماند ، تا آنها سلام نماز خویش را می دهند . و آنگاه می پرسد : _در برابر چه کسی به سجده می روید ؟! _در برابر خداوند ! او ، مرا به رسالت مأمور کرده است تا مردم را به او بخوانم .از تو می خواهم که به او بگروی و به رسالت من ایمان آوری ... علی که کمتر از ده سال سن دارد ، هر چند که تحت تکفل محمد (ص) است! و به او سخت ایمان دارد! و به او سخت ایمان دارد ؛ اما چون وجودش را با استقلال و استقامت سرشته اند ، نمی تواند بدین سادگی ، عقیده ای را بپذیرد و یا به دروغ بر آن تظاهر که بنابر این اجازه می خواهد : - به من مهلت دهید تا در این باره بیندیشم و با پدرم ابوطالب ـ صحبت کنم او ، محمد ( ص ) و خدیجه را تنهامی گذارد و مستقیماً با سوی خوابگاه خویش می رود ، تا شب را در اندیشه این دعوت بگذراند . آیاتی را که محمد ( ص ) بر او خوانده است ! رسالت او ! نفی بتهارا ! فردای پردغدغه را ! پرستش الله را ... چه غوغایی به پا خواهد ساخت این افکار محمد ( ص ) ! تا صبح ، در مغز جوانش اندیشه می کند ، و فکر کند و فکر می کند . تا سحرگاه ، بیدار می ماند . نمی تواند كه پلك برهم بگذارد . در طلوع سپیده ، بر محمد ( ص ) وارد می شود : - به مشورت با پدرم ، نیازی ندارم ؛ خداوند در کار آفرینش من ، با ابوطالب مشورتی نکرد و من نیز ، برای پرستش او ، نیازی به مشورت با کسی ندارم ... و دست خویش را در دست محمد ( ص ) می گذارد . حالا ، گروهِ كوچـك مسلمـانـان ، سه عضو دارد : محمد ( ص ) ، خدیجه و علی . چهارمین مسلمان ، « زیدبن حارثه » است ، و باز پایِ خدیجه در میان می باشد : « زید بن حارثه » ، بنده ای است که خدیجه خریده بود و محمد ( ص ) او را آزاد کرد ، اما وی ، خانه پیامبر را بر خانواده خویش ترجیح داد و همراه پدرش که به دنبال او آمده بود ، نرفت . پیامبر ، او را به فرزندی خویش پذیرفت و از همه خواست که او را « زیدبن محمد » بنامند . اينك ، او نیز اسلام می آورد . ...
زهرا (س)🌿 فاطمه به دنیا می آید .✦✨ اکنون ، تنها خانواده ای که در بنی هاشم ، اعتبار و حیثیتی تازه یافته است ، خانواده محمد ( ص ) است . نواده « عبدالمطلب » ، که ازدواج با خدیجه ، زن نامور و باشخصیت و ثروتمنـد مکه ، برایش موقعیت اجتماعی استواری پدیدار ساخته است ، با فرود وحی بر خانواده کوچکش ، چشم تاریخ را نیز ، به سوی خویش دوخته است . استحکام شخصیت و امانت و اعتباری که در این روزها با نور وحی در وجود محمد ( ص ) عجین گشته ، او را در میان بنی هاشم و رجـال قریش ، بسیار بیشتر از پیش کرامت بخشیده است و همگی امیدوارند که او ، آینه تمام تابِ خانواده عبدالمطلب بزرگ باشد . مگر دیگر بزرگان قبیله بنی هاشم ، چکار می کنند ؟ هیچکدام اعتبار محمد ( ص ) را ندارند : حمـزه ، جوانی است بافضیلت و پهلوان مآب ، اما به اعتبار محمد ( ص ) ، هرگز نخواهد رسید . عباس ، پولداری است که شخصیت برجسته ای ندارد ! ابولهب ، یکی دیگر از فرزندان عبدالمطلب است ، که مردی جلف و بی اعتبار است . و دیگر عموی پیامبر ، ابوطالب است که شخصیت است ! فوق العاده ممتازی را دارا می باشد ؛ اما بی پول و تنگدست است. و این تنها محمد ( ص ) است که با جلوه خاص خود ، و با شخصیت ممتاز همسرش و ثروت او ، و اينك نيز ، با وضعیت جدید و خاص خویش ، مورد توجه می باشد . همه در انتظارند که از خانه محمد ( ص ) و از خدیجه ، پسرانی برومند و فرزانه بیرون آیند ، تا به خاندان عبدالمطلب و خانواده خود محمد نیز ، اعتبار و استحکام بخشند . و سرانجام ، نخستین فرزند به دنیا می آید : زینب ، اما خانواده در انتظار پسر است . دومین فرزند به دنیا می آید : رقيه ؛ يك دختر دیگر انتظار شدیدتر می شود : سومی : ام کلثوم . بعد ، دو پسر به دنیا می آیند : قاسم و عبدالله . مژده ای بزرگ است ؛ اما این دو پسر ، ستارگانی هستند. که ندرخشیده افول می کنند . زندگی روی خوش به آنها نشان نمی دهد . آهـوى عمـر هر دو پسر محمد ( ص ) ، در همان اولین سالهای زندگی ، اسیر چنگال گرگ مرگ می شود ؛ هر دو می میرند ! اکنون ، در این خانه سه فرزند است و هر سه نیز دختر . مادر پیر شده است و سنش از شصت گذشته است ، و ، پیامبر ، هر چند که دخترانش را عزیز می دارد ؛ اما چشم دارد و انتظار می کشد . آیا خدیجه ، که به پایان عمر خویش نزديك شده است ، فرزندی خواهد آورد ؟ سخنها بسیار است و انتظار ، همه را به سکوت فرا می خواند . خديجه ، يك روز از شوق ، فریادی می کشد و به شوی خویش پاسخ می دهد : _آری ! کودکی دیگر ، برایت خواهم آورد ! شور و شوق و امید ، در این خانه جان گرفته است. ...