eitaa logo
۰﴿پِلاكِ۳۱۳ــــ﴾۰
523 دنبال‌کننده
388 عکس
74 ویدیو
3 فایل
بسم رب الحسین علیه السلام عشق یعنی استخوان و یك پلاك سالها تنهای تنها زیر خاك .... ✅مرگ تاجرانه... در مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ، شهادت یعنی برگ برنده..🌱🌷 منتظر نظرات و کتب پیشنهادی شما هستیم... @ia_zahra_j12
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید تعریف می‌کرد، داشتیم از آرزوهایمان می‌گفتیم. محمدرضا گفت: «آرزوی من اینه که...» مکثی کرد و ادامه داد: «من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیات‌الصالحات داشته باشم؛ می‌خوام بعد از مرگم، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری می‌تونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت...» یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی‌تر شده بود. از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمدرضا تورجی زاده در حالی که می‌خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم. شهید محمد رضا تورجی زاده 🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
سیره شهدا🌱 🌷 یادم است من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه‌شان منطقی حرف بزنیم. می گفتم: ولی این ها همه‌اش آدم را مسخره می کنند. می گفت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم. حق هم نداریم با آن ها برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ گفتم: تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم. گفت: چه فرقی می کند؟ من نوعی. با برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام. شهید ابراهیم همت🥀 به نقل از همسر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312
باغ هستی بی صفا می ‏شد اگر زهرا نبود🌷 عطر گل از گل جدا می ‏شد اگر زهرا نبود🌷 تیره گی در اولین برخورد با خورشید عشق🌷 چیره بر آیینه‏ ها می‏ شد اگر زهرا نبود🌷 🔶🔷🔶اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَة الزَّهرا🥀 احترام به مادر به سبک شهدا🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار عاشقی 🌱 الهی لا تکلنی خداوندا مرا بپذیر خداوندا عاشق دیدارتم همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود خداوندا مرا پاکیزه بپذیر الحمدلله رب العالمین خداوندا مرا پاکیزه بپذیر🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
سیره شهدا🌱 امام خامنه‌ای: _ایشان شجاع بود، مؤمن بود، مسئولیّت‌پذیر بود، خطرپذیر بود، باهوش بود، عاقل بود، هر وقت احساس میکرد یک کاری باید بشود یا میتواند انجام بگیرد، قدم جلو میگذاشت. سردار دلها🥀 https://eitaa.com/shahadat31312
کتاب شاهرخ ، حر انقلاب اسلامی شهید شاهرخ ضرغام شاهرخ ضرغام از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس بوده است. او پیش از انقلاب به لات مشهور بوده و حتی ساواک از او و هم‌قطارانش چندین مرتبه برای سرکوب مردم کمک خواسته بود، اما پس از انقلاب تغییر رویه می‌دهد و حر انقلاب لقب می‌گیرد. شاهرخ پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته نمی‌رود. برای کسی هم از گذشتهٔ سیاهش نمی‌گوید و هر زمانی هم که یادی از آن ایام می‌شود، با حسرت و اندوه می‌گوید:غافل بودم. معصیت کردم. اما خدا دستم را گرفت. بخشی از این کتاب: خورشید اولین روز زمستان سال ۱۳۲۸ شمسی طلوع کرد.این صبح خبر از تولد نوزادی می‌داد که او را شاهرخ نامیدند. مینا خانم مادر با تقوای او بود و صدرالدین پدر مهربانش. صدرالدین شاغل در فعالیت‌های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم می‌گوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آن‌ها را مهیا کرده‌ایم. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر، جثه‌ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی‌کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم‌انگیز سایهٔ سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت... ﴿🔶روی قلبم حک گشته این کلام🔶﴾ ﴿🔶با ولایت تا شهادت والسلام 🔶﴾ https://eitaa.com/shahadat31312 ۱۰
کرمان تسلیت🥀🏴 بگذار که در معرکه بی‌سر گردیم با لشکر آفتاب برمی‌گردیم هنگام شهادت است آغاز حیات «ما را بکشید زنده‌تر می‌گردیم» https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مداحی شهید حاج عادل رضایی از شهدای تروریستی دیروز کرمان شهادت گوارای وجودت🥀🏴 https://eitaa.com/shahadat31312
طریق سلیمانی🌱 آغوش نسیم، ناملایم شده است خون‌گریه‌ی لاله‌ها مداوم شده است با پای جنون مسیر حق را رفتند یک شهر شبیه حاج قاسم شده است کرمان تسلیت🥀🏴 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص و جولان بر سر میدان کنند🌱 رقص اندر خون خود مردان کنند🥀 چون جهند از دست خود دستی زنند🌱 چون رهند از نقص خود رقصی کنند🥀 کرمان تسلیت 🥀🏴 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیره شهدا🌱 حاج قاسم، همیشه تسبیح دستش بود و از هر فرصتی لبش معطر به ذکر خدا بود. توی ماشین همیشه ذکر می گفت. ▪️ حاج قاسم، توی جلسات تأکید می کرد که روزی دست کم صد صلوات برای شهدا بفرستید. 📚 حاج قاسمی که من می‌شناسم ، صفحه ۹۶. کرمان تسلیت 🥀🏴 https://eitaa.com/shahadat31312
🌹شهیدی که در روز تولدتش به شهادت رسید به سید می گفتم :اینا کی هستند میاری هیئت بهشون مسولیت میدی؟می گفت: کسی که توراه نیست، اگه بیاد توی مجلس اهل بیت و یه گوشه بشینـه و شما بهش بها ندی،میره و دیگه هم بر نمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری،جذب همین راه میشه. شهید سید مجتبی علمدار 🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار علم رو بلند کن بازم پرچم این حرم رو بلند کن واسه بچه هایی که چشم انتظارن می‌خوام مثل من سر رو شونت بزارن... کرمان تسلیت 🥀🏴 https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم 🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
مکتب حاج قاسم🥀🌱 فقط برای خدا... https://eitaa.com/shahadat31312
بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی به فرزندش🥀🌱 علی جان ! بابا جامعه خیلی روز به روز سخت تر می‌شود...🍃 https://eitaa.com/shahadat31312
ماجرای به دنیا آمدن دختر شهید برونسی 🥀 از زبان همسرش🌱 یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟ گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله. یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن. خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن . قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟ یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه. قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم. مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه. مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته. تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟ چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم . گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن. گفت : اونا چیزی نمی خواستن. بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد. گفتم : آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟ گفتم : آره ، برای چی ؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا. چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره. گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره . مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی. طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل . صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ، ناراحت شد . آمد پیش او ، گفت: این خونه که در بسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی ، چرا می خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم. گفت : چه مزاحمتی ؟! برای ما که زحمتی نیست ، همین جا بمون، نمی خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم ، و رفتیم. https://eitaa.com/shahadat31312 ادامه 👇