eitaa logo
۰﴿پِلاكِ۳۱۳ــــ﴾۰
523 دنبال‌کننده
388 عکس
74 ویدیو
3 فایل
بسم رب الحسین علیه السلام عشق یعنی استخوان و یك پلاك سالها تنهای تنها زیر خاك .... ✅مرگ تاجرانه... در مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ، شهادت یعنی برگ برنده..🌱🌷 منتظر نظرات و کتب پیشنهادی شما هستیم... @ia_zahra_j12
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از وصیت نامه شهید امیر حاج امینی: سلام بر خدا و شهيدان خدا و بندگان پاک و مخلص او. بعد از مدت‌ها کشمکش دروني که هنوز هم آزارم مي‌دهد، براي رهايي از اين زجر، به اين نتيجه رسيده‌ام و آن در اين جمله خلاصه مي‌شود: خدايا! عاشقم کن. از اين که بنده بد و گنه کار خدايم، سخت شرمنده ام و وقتي ياد گناهانم مي افتم، آرزوي مرگ مي کنم؛ ولي باز چاره ام نمي شود. به راستي که (ان الانسان لفي خسر) هيچ برگ برنده اي ندارم که رو کنم؛ جز اين که دلم را به دو چيز خوش کرده ام؛ يکي اين که با اين همه گناه، دوباره مرا به سرزمين پاک و اخلاص و صفا و محبت باز گرداند؛ پس لابد دوستم دارد و سر به سرم مي گذارد؛ هر چند که چشم دلم کور است و نمي بينم و احساسش نمي کنم؛ اگر چنين نبود، پس چرا مرا به اين جا آورد؟ دوم اين که قلبي رئوف و مهربان دارم و با همه بدي هايم، بسيار دلسوزم. لحظه اي حاضر به تحمل هر گونه رنجي مي شوم؛ بله به اين دو چيز دلم را خوش کرده ام. پس اي پروردگار من! اگر دوستم داري که مرا به اين جا آورده اي، پس مرا به آرزويم که... برسان و يا به اين خاطر که نمي توانم باعث رنجش کسي شوم، پس بيا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت... . دنيا براي ضعيف نفسان، يک گرداب هلاکت است. اگر لحظه اي به خودمان واگذارده شويم، واي بر ما که ديگر نابوديمان حتمي است. خوشا آن کس که به ياري او، در اين گرداب هلاک گردد. اي حسين! اي مظلوم کربلا! اي شفيع لبيک گويان! نداي هل من ناصرت را من نيز لبيک گفتم. 🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat31312
شهید عبدالحسین برونسی داستان از زبان سرکار خانم سبك خیز (همسر شهید): یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میکرد . می گفت : کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم ؛ تو جعبه های مخصوص مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم . گرم کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه ، با چادری مشکی ! داشت پایه پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها . با خودم گفتم حتما این از خانم هایی هست که میان جبهه . اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود . به بچه ها نگاه کردم ، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند . انگار آن خانم را نمی دیدند . قضیه عجیب برایم سؤال شده بود . موضوع عادی به نظر نمی رسید . کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست . رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد ، سینه ام را صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم : خانم ! جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین . رویش طرف من نبود ، به تمام قد ایستاد و فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید ؟ یک آن یاد امام حسین علیه السلام افتادم و اشک توی چشمام حلقه زد . خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم . خانم همانطور که رویشان آن طرف بود ، فرمودند : هرکس که یاور ما باشد ، البته ماهم یاری اش می کنیم . کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه ۱۶۶ (مکاشفه) https://eitaa.com/shahadat31312
شهیدحسین معز غلامی : هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر علیه السلام و یا حضرت زهرا سلام الله علیها بخوانید و هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آن را به هیئت های مذهبی بدهید 🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ شهید حاج قاسم سلیمانی: من قدرت او را محبت مادری او را در هور دیدم. در قلب کانال ماهی دیدم. در وسط میدان مین دیدم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کتاب اسم تو مصطفاست شهید مصطفی صدر زاده بخشی از کتاب اسم تو مصطفاست: اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!» گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی. به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!» ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟ ـ پس با کی؟ ـ آقامصطفی! پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﴿🔶روی قلبم حک گشته این کلام🔶﴾ ﴿🔶با ولایت تا شهادت والسلام🔶﴾ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما از این مصطفی های صدر زاده در سراسر کشور بسیار داریم... 🔶 شهید‌صدرزاده 🔶 لبیک یا خامنه ای https://eitaa.com/shahadat31312
نگذارید جوشش خون شهیدان فرو بنشیند https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۰۰۰﴿اَلسَّلامُ عَلَیكَ یا سَیِّدالشُّهَدا﴾۰۰۰ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: اومد جلوی جمع یقه منو گرفت، گفت فلانی همه رو فرستادی خودت موندی. من خیلی آتش گرفتم گفتم چکار کنم https://eitaa.com/shahadat31312
🔶🔷نماز را به پا دارید🔷🔶 رسم شهدا ترک نماز نبود حتی در شرایط سخت ... اگر به نماز های احمد کاظمی نگاه می کردیم ، می دیدیم یکپارچه عشق و معنویت بود. هیچ وقت با حالت خستگی و پراکندگی ذهنی نماز نمی خواند. کسانی که در کنار احمد نماز خوانده اند ، صدای خشوع و تضرع توأم با دل شکستگی او را هنگام رکوع و سجود به یاد دارند. چرا که او واقعا انسان مؤمن و مسلط بر نفس خویش بود. 🌷 "حاج قاسم سلیمانی" می‌گوید: هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند؛ https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زرنگی‌ به سبکِ شهدا🍃 شهید محسن حججی: خیلی دلم میخواد یه بار قبل از ظهور امام‌زمان (عج) شهید بشم، یه بار بعد ظهورِ امام زمان(عج). به خیالِ خودم این زرنگیه؛ دو بار شهید شدن برای اسلام... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/shahadat31312
داستان به نقل از دوست شهید ، مهدی شریعت زاده : به هوای دورهمی و اردو و بگو و بخند ، به موسسه آمدیم . گروه بندی شدیم و عدل آقا محسن شد سرگروهمان . با خوش اخلاقی و خنده رویی من را شیفته خودش کرد . با کتاب «دیدم که جانم می رود» ، نگاهم را درباره شهدا عوض کرد . خودش کتاب هنر اهل بیت علیهم السلام را دوست می داشت . با عشق از آن حرف می زد . دستگیری اهل بیت علیهم السلام از شهدا وسط جنگ و جبهه را تعریف می کرد . در گوش مان میخواند که رفیق شهید انتخاب کنید. می گفت : برو تو گلستان شهدا ، یکی شون بهت چشمک می زنه ، همون رفیقته . خودش هم با حاج احمد طرح رفاقت بسته بود . جمله هایش را روی تابلو می نوشت . از میانشان این در ذهنم حک شد : خدایا ! با تمام وجود درک کردم که عشق واقعی تویی و شهادت ، تنها راه رسیدن به این عشق است . کتاب سربلند ، شهید حججی صفحه ۱۶۱ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/shahadat31312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا جواد یه اخلاقی داشت که از روح بزرگش نشأت می گرفت. جاهایی که باهاش بودم گه گاه می دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می کنه، دست خالی بر نمی گشت. یک بار در بازار کربلا غذا خوردیم که شخصی آمد و گفت: من گشنه هستم او همه ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود بدون کاستی برایش سفارش داد. بهش گفتم: آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمی کنه؟ گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی می خواهیم او نگاه می کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرمش می بخشه نه لیاقت ما. شهید جواد علی حسناوی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat31312
🌱شهید محسن حججی: بداخلاق‌ بودنو ڪه همه‌ بلدن اگه زرنگی‌ تو هر شرایطی‌ خوش‌ اخلاقی‌ات رو حفظ‌ ڪن..
کتاب مصطفی شهید حاج مصطفی ردّانی پور سردار ردّانی‌پور در یکم فروردین سال ۱۳۳۷ در اصفهان چشم به جهان گشود و در عملیات والفجر۲ و تاریخ پانزده مرداد ۱۳۶۲ به شهادت رسید. بخشی از خاطرات ایشان از زبان یکی از فرماندهان لشکر: طلبه‌ی جوان آن‌قدر زیبا صحبت می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. قدرت بیان او بسیار بالا بود. مخصوصاً زمانی که از امام زمان (عج) می‌گفت. آن‌قدر عاشقانه با آقا درد دل می‌کرد که همه اشک می‌ریختند. عملیات فتح‌المبین به اهداف خود دست یافت. اما تعداد مجروحان و شهدا بسیار زیاد بود. طوری که همه فرماندهان می‌گفتند: باید بقیه‌ی نیروها برای استراحت به مرخصی بروند. جلسه‌ی فرماندهان برگزار شد. حسن باقری در جلسه حضور داشت. او بنیان‌گذار اطلاعات و سازمان رزم سپاه بود. مصطفی علاقه‌ی خاصی به حسن داشت. در آن جلسه برادر باقری از فرماندهان تیپ و لشکرها خواست که نیروها را برای ادامه‌ی عملیات آماده کنند. اما خود فرماندهان هم خسته بودند. آن‌قدر که همگی می‌گفتند: باید به نیروها استراحت داد. حسن باقری همچنان اصرار می‌کرد. او تأکید می‌کرد: برادران، همان‌طور که ما و شما خسته‌ایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربه‌ی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و ... در این میان یکی از کسانی که در تأیید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. او با بدنی زخمی و خسته شروع به صحبت کرد. استدلال‌های برادر باقری را تأیید کرد و با قاطعیت گفت: من با نیروها صحبت می‌کنم. حرف ایشان درست است. باید عملیات ادامه یابد. ﴿🔶روی قلبم حک گشته این کلام🔶﴾ ﴿🔶با ولایت تا شهادت والسلام🔶﴾ 🌷🌹🌷 https://eitaa.com/shahadat31312 ۸
خاطرات شهید... 💠ماجرایِ عروسـےِ سردارِ زهرایی ●برای عروسی‌اش علاوه بر میهمانان یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها مینویسد و به ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها) می‌اندازد شب حضرت زهرا (سلام الله علیها) را در خواب میبیندکه به عروسی اش آمده شهید ردانی پور به ایشان میگوید: خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط میخواستم احترام کنم حضرت زهرا (سلام الله علیها) پاسخ میدهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟» ●شهید مصطفی ردانی پور دیگر تا صبح نخوابید نماز میخواند دعا میکرد، گریه میکرد میگفت من شهید میشوم شب عروسی بلند شد سخنرانی کرد و گفت : « امشب عروسی من نیست عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم» سه روز بعد از عروسی به منطقه رفت بدون عمامه، بدون سِمَت ، مثل یک بسیجی ، اولِ ستون راهی عملیات شد. ● عملیات والفجر 2، درمنطقه حاج عمران و تپه های شهید برهانی شروع شده بود تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت میکنداز خدا خواست که گمنام باشد و بدنش در جایی بماند که دست هیچکس به او نرسددر نهایت پیکرش پیدا نشد و مصطفی برنگشت که نگشت شهید مصطفی ردّانی پور https://eitaa.com/shahadat31312
فرازی از وصیت نامه شهید محسن حججی https://eitaa.com/shahadat31312