..یکی از دوستان شهید هادی می گفت: در یکی از واحدهای جبهه، در یک اتاق خلوت با #ابراهیم صحبت میکردم. بحث در مورد مسائل جبهه و جنگ بود. کمی بعد صحبت به مسائل شخصی کشیده شد.
ابراهیم گفت: پاشو برویم بیرون پیش بچه ها، اینجا چراغ بیت المال به خاطر ما روشن است و ما هم مشغول صحبت شخصی شده ایم و...
.......
..در راهرو لامپهایی داشتیم که
شب هم روشن بود. #هادیذوالفقاری آنجا در سرما مینشست و درس میخواند.
وقتی به او میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟!
میگفت: من این درس را برای خودم
میخوانم، درست نیست که از نوری که
هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفاده کنم.
اخلاصعمل
مردانبیادعا
- یکی از دوستان #شهیدهادی می گفت: در یکی از واحدهای جبهه، در یک اتاق خلوت با ابراهیم صحبت میکردم. بحث در مورد مسائل جبهه و جنگ بود. کمی بعد صحبت به مسائل شخصی کشیده شد.
#ابراهیم گفت: پاشو برویم بیرون پیش بچه ها، اینجا چراغ بیت المال به خاطر ما روشن است و ما هم مشغول صحبت شخصی شده ایم و...
.
.
- در راهرو لامپهایی داشتیم که
شب هم روشن بود. #هادیذوالفقاری آنجا در سرما مینشست و درس میخواند.
وقتی به او میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟!
میگفت: من این درس را برای خودم
میخوانم، درست نیست که از نوری که
هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفاده کنم.
@Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
پروردگارا! به محمد(ص)و آلش درود فرست و مرزهای مسلمانان را به عزّت و جلال خودت از شرّ فتنۀ کفار و دش
(۱)
-بهراستیابراهیمکهبود..؟
ـ پاکی، جانبازی و دلیریِ #ابراهیم او را در شمار نیروهای رسمی
#سپاه پاسداران در آورده بود. چادر و سنگرش محل تجمع سربازان و بسیجیانی بود که از دست برادرانۀ او محبت دیده بودند. حالا جزء نیروهای گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از تیپ 32 انصارالحسین(ع) دستۀ ویژه #غوّاصان بود.
.
- در روایت مصطفی #روحی از این جریان آمده است که:
" شبی دیدم شورشی بر پا شد. پیش خودم فکر کردم لابد نیروها برای ترخیص مراجعه کردهاند.
ازدحام و شعارها که بیشتر شد بیرون رفتم. جمع زیادی از نیروهای گردان با
دادن شعارهای حماسی به طرف مقرّ فرماندهی حرکت میکردند و در دست
آنها برگههای تعهدنامهای بود که با خون امضا شده بود. پیشاپیش آنها نوجوانی
به نام #حمیدهاشمی شعار میداد: "ما برای سه ماه یا چهار ماه نیامدهایم، ما
برای ادای تکلیف آمدهایم. آمادهایم در کنار شما باشیم." ماجرا را که بررسی
کردم، سر از پیمان خونی در آورد که به پیشنهاد #ابراهیم نقش طومار شده بود.
پیمانی که تا پای جان بر ایستادن تأکید داشت. نمیدانستم ابراهیم آنقدر در
دل این بچّهها جا دارد که به فرمانش شاگردی میکنند و از کنار آبهای
سدگِتوند دل دشمن را در اروند میلرزانند.
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
پروردگارا! به محمد(ص)و آلش درود فرست و مرزهای مسلمانان را به عزّت و جلال خودت از شرّ فتنۀ کفار و دش
(۲)
-شبعملیات...
-گردانهای تیپ انصار الحسین(ع) در سه کیلومتری خط مقدم فاو مستقر
شدند. عصر شب عملیات، دشمن بمب شیمیایی زد. چشمان بچّههای گردان
سرخ و تکلّم آنها برای مدّتی مختل شد. با این حال از هدف خود دست بر
نداشتند. یکییکی از زیر قرآن عبور کردند و در حالی که میدانستند در راهی
بی برگشت قدم میگذارند با انگیزۀ محبت به فاطمۀ زهرا(س) سرها را به خدای متعال سپردند.
باز هم شاهد ماجرای نبردِ #ابراهیم، مصطفیروحی است که با سمت فرماندۀ دسته از گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) به مصاف تانکها رفته است:
" در تاریکی شب به مواضع دشمن بین محور فاو- البحار و فاو - البصره یورش بردیم.
از خط اول گذشتیم. دشمن که انتظار چنین حملهای را نداشت غافلگیر شد،
ناچار نیروهایش را بدون تدبیر وارد عمل کرد. جنگی شد دیدنی. نیروهای پیاده
در پناه تانکهای تی72 به مقابله آمدند. وقتی رزمندگان ما فهمیدند که گلولۀ
آرپیجی به تانکها کارگر نیست روی تانک میرفتند و از دریچۀ تانک داخل
آنها نارنجک انداخته و پایین میپریدند تا از آسیب انفجار در امان باشند.
.
ـ زمین در غرّش تانکها میلرزید و انفجار گلولهها و دود باروت، هوا را برای
تنفس تنگ کرده بود. ناکار آمدی آرپیجی مانع از پیشروی نشد. خیلی بیشتر
از حدّ تعیین شده در دل دشمن رفته بودیم. نیروهای دو گردان ما تقریباً ۷۴۰
نفر میشدند و تانکها حدوداً ۳۵۰ دستگاه، یعنی هر دو نفر رزمنده در مقابل
یک تانک تی72 قرار میگرفت. وقتی به خودم آمدم دیدم بین خاکریز سوم و
چهارم دشمن هستیم. در آن لحظه تانکهای در حال سوختن محیط را روشن کرده بودند. مشاهده کردم تعداد زیادی نیرو دارند میآیند. همین طور که پیش
میرفتم، شک کردم که اینها از نیروهای خودم هستند یا از گروهانهای
همجوار. در یک چالهای که بر اثر اصابت خمپاره ایجاد شده بود، نشستم تا
نظمی مجدّد به این نیروها بدهم. بعد از دقایقی متوجّه شدم عراقی هستند و
دارند از مقابل سپاه اسلام فرار میکنند. دشمن گریخت، تانکهای باقیمانده
منهدم شدند. عدّهای اسیر و گروهی کشته شدند. عملیات به اهداف خود رسیده بود که دستور بازگشت صادر شد.
قرار نبود مواضع اشغال شده حفظ شود. حمله، یک حرکت ایذایی بود برای
بر هم زدن نظم پاتک دشمن. و اگر این عملیات انجام نمیشد، دشمن همۀ
نیروهای ایران در محور فاو – البحار و فاو – امالقصر را در محاصره میگرفت. و کلّ عملیات به مخاطره میافتاد. هنوز عقبۀ سپاه دشمن روی نیروهای ما آتش
میریخت. این لحظات از غمانگیزترین زمان عمر ما رزمندگان است. چرا که از مجموع نیروهای دو گردان، حدود ۲۰۰ - ۱۵۰ نفر شهید و مجروح شده بودند.
برای آوردن آنها کاری از دستمان برنمیآمد.
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
پروردگارا! به محمد(ص)و آلش درود فرست و مرزهای مسلمانان را به عزّت و جلال خودت از شرّ فتنۀ کفار و دش
(۳)
-نبرد ابراهیـم..
- یک سال با ابراهیم در سختی و راحتی زندگی کرده و با خیلیها مأنوس
بودم ولی چارهای نبود. خودم نیز از ناحیۀ سر و صورت مجروح شده بودم و با سختی به عقب برگشتم که خودش قصّهای دارد. اگر چه، همه میدانستیم این راهی است که برگشتی در آن نیست و با آمادگی پا در این مسیر گذاشته بودیم.
ولی عاطفه و رفاقت حکم دیگری میکرد که اجرایش غیر ممکن بود. هنگامی
که به عقب برمیگشتم در اثر جراحت روی زمین افتادم. دیدم حجتالاسلام مرتضی زارعی دارد میآید. بالای سر هر شهیدی که میرسید دستی بر سرش
میکشید و هنگامی که به مجروحی برمیخورد با او صحبت میکرد.
بالای سر من رسید گفت: مصطفی جان! تو هم افتادهای؟ دقّت کردم از هر
دو پایش در ناحیۀ ران خون جاری بود با این حال شتابی برای بازگشتن نداشت.
داشتم این منظرۀ مهرورزی را تماشا میکردم که رزمندهای به نام امیر #فرجام فریاد کشید: " عراقیها دارند میآیند." زارعی بالا خاکریز رفت تا نبرد را ادامه
دهد...
#ابراهیم نیز امشب، حنا بسته است. امّا، پدر برایش فکری دیگر در سر دارد.
حیای پسر، وقت مراسمی از این نوع را به بعد و بعد موکول میکند. وقتش را
ابراهیم میداند. حنای امشب از جنسی نیست که همگان در سورها بر دست و
پا مینهند. در نامهها هم هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. همۀ این سالها
پدر را در جریان ریزترین کارهایش میگذاشت، چه شده است که امشب
بیخبر پدر شال و کلاه کرده است؟
.
ـ
رنگ شنگرفی قبضهای که در دست دارد از سرخی حنای دست اوست، یا
رنگ دست در فشردن قبضه به آتش میرود؟ به سورِ بخت که با کوله و سلاح نمیروند! این را دیگر رمز یافاطمه(س) میگوید. ابراهیم! این ارابهها که عروس
نمیآورند. اشباحی که در پس آنها میخزند برای خوشآمد نیامدهاند. چتر
فانوسهای منوّر برای نمایاندن راه تو در آسمان دود گرفتۀ فاو آویخته نشدهاند.
راه تو روشن است. مسیرش را چهارده قرن پیش دلبند همین فاطمه(س)
ترسیم کرده است. این رسّامها نقل نیست که میبارد. کجا میروی؟ لااقل برای خداحافظی دستی تکان بده. حالا که رفتی قرار نبود بمانی، پس چرا تو یازده سال بعد آمدی؟. قبلا نامه میدادی، خبر میکردی لحظه لحظههای آموزشت را.
هان! شاید دستت بسته بوده است؛ یادم رفت. یا شاید قارچهای انفجار کاغذهای
نامهات را به دست موجهای خلیج فارس داده است. هر چه هست در انتظار
ماندیم ابراهیم! در انتظار...
سرانجام در گوشهای دیگر از این پیکارگاه ابراهیم در آتش نمرود آرام و
بیخیال خوابیده بود. محاسن زیبایش را غباری از باروت پوشانده بود. این بار
نامهای نداشت. پیامش را در باد برای خانواده ارسال کرد که به این زودی بر
نمیگردم؛ منتظرم نباشید.
#ابراهیم، #زارعی و #حمیدهاشمی
هر سه نشان #شهادت گرفتند و اجساد
پاکشان سالها در خاک دشمن ماند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚برگرفته از کتاب:
" نامههای ابراهیـم"
نویسنده: محمدجواد محمدی
کاری از مؤسسۀ #عاشورائیان شهرستان #ملایر