eitaa logo
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
388 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
727 ویدیو
62 فایل
ـ﷽ - بیـٰادمَردان‌عآشـق‌و‌بی‌اِدعـآ•• - وَ روایَت‌هایی‌به‌قلـم‌دِل‌•• - هِدیه‌به‌پیشگاه‌ِ مولاٰوصـٰاحِبمـآن‌حَضرت‌مَھـدی‌ِفآطِمـہ (عَجل‌الله‌تعالی‌فَرجه‌الشَریٖف)••|❤ . #کپی‌باذکرصلوات‌برای‌ظھورآقاامام‌زمان‌عج‌آزاد ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شهادت یک پاسدار در توسط اغتشاشگران ♦️یکی از نیروهای ملایر به ضرب گلوله مستقیم اغتشاشاگران به شهادت رسید. - دقایقی پیش یکی از نیروهای اطلاعات سپاه ملایر در استان همدان در حین تعقیب عده‌ای از لیدرهای اغتشاشات در این شهرستان به ضرب گلوله مستقیم این افراد به شهادت رسید.
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
پروردگارا! به محمد(ص)و آلش درود فرست و مرزهای مسلمانان را به عزّت و جلال خودت از شرّ فتنۀ کفار و دش
(۳) -نبرد ابراهیـم.. - یک سال با ابراهیم در سختی و راحتی زندگی کرده و با خیلی‌ها مأنوس بودم ولی چاره‌ای نبود. خودم نیز از ناحیۀ سر و صورت مجروح شده بودم و با سختی به عقب برگشتم که خودش قصّه‌ای دارد. اگر چه، همه میدانستیم این راهی است که برگشتی در آن نیست و با آمادگی پا در این مسیر گذاشته بودیم. ولی عاطفه و رفاقت حکم دیگری میکرد که اجرایش غیر ممکن بود. هنگامی که به عقب برمیگشتم در اثر جراحت روی زمین افتادم. دیدم حجت‌‌الاسلام مرتضی زارعی دارد می‌آید. بالای سر هر شهیدی که میرسید دستی بر سرش میکشید و هنگامی که به مجروحی برمیخورد با او صحبت میکرد. بالای سر من رسید گفت: مصطفی جان! تو هم افتاده‌ای؟ دقّت کردم از هر دو پایش در ناحیۀ ران خون جاری بود با این حال شتابی برای بازگشتن نداشت. داشتم این منظرۀ مهرورزی را تماشا میکردم که رزمنده‌ای به نام امیر فریاد کشید: " عراقی‌ها دارند می‌آیند." زارعی بالا خاکریز رفت تا نبرد را ادامه دهد... نیز امشب، حنا بسته است. امّا، پدر برایش فکری دیگر در سر دارد. حیای پسر، وقت مراسمی از این نوع را به بعد و بعد موکول میکند. وقتش را ابراهیم میداند. حنای امشب از جنسی نیست که همگان در سورها بر دست و پا مینهند. در نامه‌ها هم هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. همۀ این سالها پدر را در جریان ریزترین کارهایش میگذاشت، چه شده است که امشب بیخبر پدر شال و کلاه کرده است؟ . ـ رنگ شنگرفی قبضه‌ای که در دست دارد از سرخی حنای دست اوست، یا رنگ دست در فشردن قبضه به آتش میرود؟ به سورِ بخت که با کوله و سلاح نمیروند! این را دیگر رمز یافاطمه(س) میگوید. ابراهیم! این ارابه‌ها که عروس نمی‌آورند. اشباحی که در پس آنها میخزند برای خوش‌آمد نیامده‌اند. چتر فانوسهای منوّر برای نمایاندن راه تو در آسمان دود گرفتۀ فاو آویخته نشده‌اند. راه تو روشن است. مسیرش را چهارده قرن پیش دلبند همین فاطمه(س) ترسیم کرده است. این رسّام‌ها نقل نیست که می‌بارد. کجا میروی؟ لااقل برای خداحافظی دستی تکان بده. حالا که رفتی قرار نبود بمانی، پس چرا تو یازده سال بعد آمدی؟. قبلا نامه میدادی، خبر میکردی لحظه لحظه‌های آموزشت را. هان! شاید دستت بسته بوده است؛ یادم رفت. یا شاید قارچ‌های انفجار کاغذهای نامه‌ات را به دست موجهای خلیج فارس داده است. هر چه هست در انتظار ماندیم ابراهیم! در انتظار... سرانجام در گوشه‌ای دیگر از این پیکارگاه ابراهیم در آتش نمرود آرام و بیخیال خوابیده بود. محاسن زیبایش را غباری از باروت پوشانده بود. این بار نامه‌ای نداشت. پیامش را در باد برای خانواده ارسال کرد که به این زودی بر نمیگردم؛ منتظرم نباشید. ، و هر سه نشان گرفتند و اجساد پاکشان سالها در خاک دشمن ماند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚برگرفته از کتاب: " نامه‌های ابراهیـم" نویسنده: محمدجواد محمدی کاری از مؤسسۀ شهرستان
۱۹ دی مـاه . . . یادآور فریاد‌های "یا زهرایی" است ڪہ قلـب دشمـــن را در خاڪ شلمچه لرزاند و هراس را برای دشمنِ اشغالگر به ارمغان آورد .. گروهان یکم گردان به فرماندهی @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
|🌱••• 🌷 .. - برای تائید استعلام امنیتی‌ام رفتم سپاه.. تا آن لحظه را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختم.. وارد محل کار علی‌آقا که شدم نزدیک اذان‌ظهر بود.. تاآمدم مدارکم را تحویل ایشان بدهم، با یک لبخندی که جدی بودن حرفش را پشت شوخ‌طبعی‌اش پنهان کرده بود گفت: "به نماز نگویید کار دارم بلکه به کار بگویید نماز دارم.." باهم رفتیم نمازخانه.. نماز را که به جماعت خواندیم در راه برگشت به محل کار و تحویل مدارم، لبخندی زد و گفت: " از اولین مرحله گزینش من رد شدی، اونم با یه نمره قبولی خوب.." احساس نمی‌کردم که ایشان مسئول گزینش باشد.. قبلاً فکر میکردم کسی که بسیجی‌ها را گزینش می‌کند یک خشک و بداخلاق و بی‌روح باشد ، اما علی‌آقا تمام هژمونی فکریم را بهم ریخت.. - در همان لحظه‌ی اول دلبسته و و شدم.. دیگر به چشم یک گزینشگر نگاهش نمی‌کردم بلکه به چشم یک دوستی بود که سالها از او دور و بی‌خبر بودم و حالا کنج سپاه‌ناحیه پیدایش کرده‌ام.. گزینشم تمام شد و مسئولیتی در بسیج به عهده من قرار گرفت.. حالا به علی‌آقا نزدیکتر شده بودم. دیگر او را لحظه‌ای رها نکردم.. همیشه و همه جا کنارش بودم و از اخلاق‌خوبش برای خودم مَشق می‌گرفتم.. - در شکل‌گیری تفکراتم بعنوان یک راهنما برای یک بسیجی ساده نقش بسزایی داشت.. او به تمام معنا یک مَرد و پاسدار واقعی بود.. با اخلاقی‌خوشی که داشت روز به روز بیشتر در قلب و جانم جای میگرفت.. - وقتی استخدام شدم دیگر از او خبر نداشتم.. از سال ۹۷ تا زمان شهادتش تنگاتنگ با او در ارتباط بودم هم از لحاظ کاری و هم شخصیتی همیشه خنده از لبهایش محو نمیشد.. کارم مدیریت‌روستایی بود و خبرهای امنیتی که در روستاهای تحت مدیریتم رخ میداد را به میگفتم و همین امر باعث یک صمیمیت و دوستی ناب بین ما شده بود..🌱 - ۲ ماه قبل از شهادتش به نمایندگی از محل کارم برای حضور در یک جلسه بسیج‌سازندگی به ناحیه رفتم.. باید خودم را به می‌رساندم ، دلم سخت هوایش را کرده بود.. جلسه که تموم شد به دفتر محل کارش رفتم تا هم او را به آغوش بکشم هم یکسری اطلاعات و اخباری که در اختیار داشتم به او بدهم.. تا مرا دید خوشحال شد و لبخندش نمایان گشت.. بعد از مدت‌ها همدیگر را می‌دیدیم.. دوباره آن خنده و شوخی‌هایش به من نیرو و جانی تازه بخشید.. قد رعنایش را نگاه کردم جا افتاده‌تر شده بود و چهره‌اش را یک نور خاص احاطه کرده بود.. شبی که ایشان شهید شدن شاهچراغ بودم.. تلفن‌همراهم زنگ خورد.. یکی از دوستان بود که خبری را به آرامی و با بغض در گوشم نجوا کرد.. چشم‌هایم گرم و گونه‌هایم خیس شد.. خبر سنگین و پر از درد بود.. خبر شهادت بهترین دوستم بود.. تمام خاطرات و چهره‌زیبایش یک آن جلوی دیدگانم ظاهر شد.. از کوچکتر بودم.. درست ۱۴سالم بود که ایشان را در اطلاعات عملیات سپاه ناحیه دیدم. بچه‌های بسیجی میگفتند تازه استخدام شده و به ناحیه آمده.. مهربانی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود.. نه دیده بودم و نه شنیده بودم که حتی یکبار هم عصبانی شده باشد.. لبخند همیشه بر لبانش جای‌داشت.. - اهل هئیت بود و اصلا او بود که ما را به هیئت میبرد.. همیشه ورد زبانش داستان‌های پهلوان بود و به ما میگفت باید منش پهلوانی را از این شهید یاد بگیریم و از زندگینامه شهیدهادی برایمان تعریف می‌کرد.. - همیشه برای اینکه مخاطبانش را جذب کند ، خنده و شوخی را چاشنی مطالب فرهنگی از جمله حدیث و کتاب‌های فرهنگی و.... می‌کرد.. - حالا او هم به شهیدهادی پیوسته بود و باورم نمیشد.. حالم بد بود و چون ابر بهار گریه میکردم تا صبح نخوابیدم و زود برگشتم ملایر.. و شهری را دیدم که پراز غم است و سیاهی.. شهری که حالا مقتل ‌علی‌ما شده بود.. و جایی که حالا خالی از علی و لبخندهایش شده بود..💔 - او آرزو داشت شهادت نصیبش شود و حالا به آرزویش رسیده بود..💔 🌹 (آقای ع . ع) 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
هَمهِ ﮐَﺲ ﻧَﺼﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑَﺮَﺩ ﺍﺯ ﺯﮐﺎﺕ ﺣُﺴﻨَﺖ ﺑﻪ ﻣَﻦِ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻏﻢِ ﺑﯽﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺩﯼ ... #مدافع‌امنیت‌
♡•• ◇ ..! ••~ - زمستان دوسه سال پیش برف سنگینی آماده بود و هوا بشدت سرد بود. علی‌آقا مسئول حوزه بود و منم بعنوان فرمانده گردان حوزه بودم. به طریقی هم دوست بودیم هم همکار.. علی‌آقا بود.. هربار که تماس میگرفت با ، حجب‌وحیا و صحبت میکرد.. همیشه حالمان را می‌پرسید و کلا رفاقتی صحبت میکرد.. جمعه یا یک روز تعطیل بود که تماس گرفت و برخلاف همیشه تنها یک سلام کرد و پرسید: جابر کجایی؟ گفتم خانه‌ام.. گفت میای بریم یجایی؟ گفتم خیره؟ گفت: یه ماموریت هست، یک ماشین تصادف کرده باید سریع بریم.. گفتم باشه، کجا؟ گفت بعدا بهت میگم سریع بیا حوزه تا بریم.. ایشون قبل از من رسیده بود حوزه و آماده باش توی ماشین نشسته بود.. تا رسید بی معطلی گفت: سوارشو.. توی مسیر پرسیدم چیشده؟ گفت: یه اتوبوس از بچه‌های بسیج خرم‌آباد از مشهد درحال برگشت بودند که چپ کردن و مانده‌اند توی جاده‌ی روستاهای اول ملایر سمت اراک بعداز زنگنه.. - علی‌آقا بااینکه همیشه اما آن روز با سرعت بالا رانندگی میکرد.. صدایم درآمد و گفتم کمی آرامتر علی!! گفت: زودتر برسیم که بتونیم کمکی کنیم.. به محض اینکه رسیدیم ماشین را کنار جاده نگهداشت و سریع پیاده شدیم و دویدیم سمت اتوبوس.. علی‌آقا جلوتر بود تا دید همه خانم هستند کمی مکث کرد.. گفتم چیشد؟ گفت: خانم‌اند خجالت میکشم بروم جلو شاید معذب باشند. گفتم دیگر الان همه را آورده‌اند بیرون.. رفتیم جلو و کمک کردیم.. چندنفری هم آمبولانس برده بود فقط این چندنفر زخمی مانده بودند.. هوا هم بشدت سرد بود و علی‌آقا هم چون باعجله آمده بود خیلی لباس گرم مناسبی نپوشیده بود و از سرما‌ می‌لرزید.‌. کمی آنطرف‌تر دختر بچه ۸_۹ ساله‌ای حسابی ترسیده و سردش بود.. دیدم علی‌آقا کاپشنش را درآورد و با محبت پیچید به او.. و بعد با ادارات و نهادهایی که نیاز بود تماس گرفت و هلال‌احمری که در پری مستقر بود را هماهنگ کرد و همه را بردیم آنجا.. وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود با هزینه شخصی خودش ناهار چندنفری که آنجا بودند برای مداوای سرپاییشان را هماهنگ کرد و بعد با هماهنگ کرد برای اسکان موقتشان.. بعدازظهر بود که رسیدیم ملایر و اسکانشان دادیم.. مابقی هم که بیمارستان بودند چندروزی که طول کشید علی‌آقا هرروز یا بعدازظهرها یا شبها می‌رفت و به آنها سرکشی میکرد.. حتی راننده‌ هم که مصدوم شده بود را کمک میکرد.. بعنوان همراهشان هر کاری داشتند برایشان انجام میداد.. بااینکه خودش بسیار کار داشت و ماموریتش هم داوطلبانه بود و همان روز تمام شده بود و میتوانست بیخیالشان شود، اما عقیده داشت "باید به آنها کمک کرد و دلگرمی‌شان داد.." 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
از شهدای انقلابی گروه ابوذر نهاوند - شهید بهمن منشط در دی ماه 1333 شمسی در خانواده ای مذهبی و متوسط در شهرستان متولد شد. او دوران کودکی را در ملایر گذراند و سپس به ضرورت شغل پدر، در ساکن شد. و آن جا تحصیلات خود را تا کلاس چهارم دبیرستان دنبال کرد.بهمن در دوران دبیرستان از جمله جاز زنان معروف نهاوند بود که بارها به شهرهای شمالی کشور جهت اجرای برنامه در اردوهای آموزشی اعزام شده بود. در سال 1349 در جرگه دانش آموزان آقای طالبیان قرار گرفت و با راهنمایی ها و هدایت های آقای طالبیان، توسط ولی ا... سیف به مطالعات دینی و جلسات مذهبی روی آورد. با شروع برنامه های سخنرانی حجه‌الاسلام فاکر در نهاوند در سال 1350، منشط و دوستانش جذب سخنرانی‌های ایشان شدند. و از آن پس شیوه ی زندگی آنان کاملاً متحول گردید، از آن پس از فعالیت‌های موسیقی کنار کشید و از قاریان به نام قرآن شد. دوستی نزدیک ولی‌ا... سیف و منشط باعث شد که بهمن در جلسات ضدبهایی حضور فعالی داشته باشد. وی هنگام در 30 بهمن 1352 نوزده ساله بود.
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
حفظ تنگه احد برای اسلام مرتضی نادرمحمدی، معاون گردان تخریب لشکر ۳۲ هم خاطرات جالبی از همراهی با دارد. او که از دوران دبیرستان با حاج حسن همراه بوده، خطه خونگرم را این طور روایت می‌کند: - شهید تاجوک را از دوران دبیرستان می شناختم؛ از همان سال ها مبارزات انقلابی بر ضد طاغوت را آغاز کرد.پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب مشغول به فعالیت شده و در مهر ۵۹ که هنوز سپاه پاسداران استان همدان تشکیل نشده بود به همراه چند نفر دیگر تجهیزات لازم را از طرف کمیته برای رزمندگان در آبادان برد.پس از صدور دستور امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل سپاه، این نهاد را به کمک چند نفر از مبارزان انقلابی در ملایر بنیان گذاشت.شهید تاجوک دوره آموزش نظامی را زیر نظر بانو «طاهره دباغ» محافظ امام(ره) و فرمانده وقت سپاه استان همدان گذراند و با آغاز درگیری در منطقه غرب و غائله کردستان به همراه سردار بحرینی و شهید رسول حیدری عازم پاوه شد.
یٰآددٰآشْـٺ‌‌℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
حضور در عملیات «قراویز» و همراهی با در سرپل‌ذهاب از دیگر کارهای بود و سال ۱۳۶۳ از طرف سردار به عنوان فرمانده «گردان ۱۵۱ حضرت (ع)» انتخاب شد. در عملیات والفجر ۸ جاده فاو-ام القصر دوشادوش سردار شهید رضا شکری پور فرمانده گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر(ع) هنرنمایی کرد.ایستادگی رزمندگان استان همدان در این منطقه به قدری مهم بود که محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران اعلام کرد: «رزمندگان استان همدان تنگه احد را برای ما حفظ کردند». حضور حماسی حاج حسن در عملیات کربلای ۵ با شکم باز هم جان تازه ای به رزمندگان گردان ۱۵۱ داده بود.
..🌼 - یه شیشه عطراز جبهه هدیه گرفته بود.. بوی خاصی داشت.. یچیزی شبیه بوی یاس.. موقع وداع‌آخرش ازاون عطر به همه خانواده زد.. وقتی مفقود شد مادر خیلی چشم به راهش بود.. شبها اشک بودو دعا و نماز و التماس ، روزها هم روزه میگرفت تا پیکر پسرش پیدا بشه.. دوماه گذشت.. یشب که مادر در حال دعابود ، بوی همون عطرخاص پیچید توی خونه.. سراسیمه بلند شدو همه جارو گشت اما از عطر خبری نبود.. یکساعت بعد بهش خبر رسید پسرت پیدا شده و از کنار روستا عبور کرده تا ببرنش برای تشیبع آماده‌اش کنن.. پیکر که از روستا رد شده بود بوی عطر هم پیچیده بود توی خونه.. واین تا سالها شد راز دلدادگی بین مادروپسر، که هربار یادش میکرد بوی همون عطر دوباره می‌پیچید.. • روایتی‌ازخاطرات‌ تولد: ۴۶/۱۰/۲۰ پیروز - شهادت: ۶۵/۱۰/۴ برگرفته‌ازکتاب: 💫 @Shahadat1398🕊
..🌼 - موقع امتحانها توی کوچه باغها شده بود محل درس خوندن بچه‌ها.. برای اینکه حواسش پرت و گرم تعریف بابقیه نشه، کتابش رو برمیداشت و میرفت محله بالا.. یه روز با کمال تعجب دیدم برگشت به محله خودمون.. پرسیدم: چیشد برگشتی؟ گفت: هیچی، میخوام پیش شما درس بخونم. ولی حدس زدم باید موضوع دیگه‌ای باشه.. پیگیر شدم و فهمیدم موقعی که اون درس میخونده یه دختری هم از اونجا هربار رد میشه و بهش سلام میکنه.. اون هم چون سرشار از حیا و غیرت بود برای اینکه به گناه نیفته، فرار رو برقرار میکنه و برمیگرده به کوچه‌ باغهای محله خودمون.. •روایتی‌ازخاطرات تولد: ۱۳۴۱ سامن - شهادت: ۸ دی ۶۴ جبهه‌جنوب راوی: مصطفی‌شایگان برگرفته‌ازکتاب‌: 💫 @Shahadat1398🕊
📚کتاب قصه کودک و نوجوان: «» - جلداول‌ودوم و «» این سه مجموعه، پنجره‌ای به دنیای پرشور و خاطرات جاودانه 🌷«» و مدافع‌امینت 🌷«» را در قالب قصه می‌گشاید. داستان‌ این سه کتاب‌، همچون قصه‌های دلنشین شبانه، دل کودکان و نوجوانان را به باغ زیبای یاد و خاطره‌ی دو قهرمان شهید می‌برد.🌱 🔴 این اثر دلنشینِ گروه فرهنگی-شهدایی «» در ، برگرفته از عشق و ارادت به قهرمانانی‌است که جان خود را برای آرمان‌ها و ارزش‌ها نثار کردند. هر ورق از این کتاب‌ها، عطری از شهامت و ایمان را در دل‌ها می‌پراکند و آنان را به سفری در عمق شجاعت و فداکاری می‌برد. 📌این اثر ارزشمند و فرصتی بی‌نظیر برای همه مشتاقان داستان‌های قهرمانی و ایثار فراهم می‌کند تا با دلی پر از شوق، به استقبال این میراث گران‌بها بروند. 🌱🌹🌱