#دلشکستهامادلداده..
شب اول چون هم خسته بودیم هم ماچندنفر رفته بودیم خیالم راحت بود و برای استراحت موندیم هتل.. ولی باز هم دلم پیش حرم بود.. یه شوق و خوشحالی و دلتنگی آمیخته باهم داشتم..
چشمام که گرم خواب شد دیدم یکی با داد و هوار با لگد میزنه به در که وقته نمازه صبحه پاشید..🤦♂ حاجاقا بود، گوشیم که خراب بود و ساعت برای بیدار شدن هم نداشتم بهش گفته بودم موقع اذان بیدارمون کنه.. ولی دیگه فکر نمیکردم با لگد در بزنه.. البته کارش به عمد بود میگفت گفتم شاید خوابت سنگین باشه اینکارو کردم که بیدار شید😂
مثل پادگان یساعت بعداز نماز صبحانه بود.. بقول حاج آقا منو باز بود.. از نوع صبحانهای روی میز بود ،، قسمت وحشتناکش اینجا بود که حاجی با دوربین روی صندلی کنار میز میایستادو بقیه به میز صبحانه حمله میکردن.. اولین باری که این صحنه رو باسید دیدیم چشامون اونقدر گرد شده بود که داشت از حدقه بیرون میزد ،، ولی روزهای بعد از خنده میمردیم،، بیشتراز همه از حرکت حاجی بااون دوربینش که منو سید همیشه در میرفتیم توی فیلمش نیفتیم.. بعد که دورمیز کمی خلوت میشد تازه نوبت به حمله و منو سید میرسید اونم باز مراقب بودیم حاجی غافلگیر ازمون عکس و فیلم نگیره.. با تمام این مراقبتها باز نمیدونم چطوری توی فیلمش میفتادیم.. بساط خنده ما دوتا باز به راه میشد..😂
علاوه بر حرم، هتل هم دنیای خودش رو داشت.. همه هم دیگه باهم دخترخاله پسرخاله شده بودند.. شاید توی عمرم تنها سفری بود که همه باهم عین خانواده بودیم و دلخوری بینمون جا نداشت..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#دلشکستهامادلداده.. شب اول چون هم خسته بودیم هم ماچندنفر رفته بودیم خیالم راحت بود و برای استراحت
#دلشکستهامادلداده..
...عاشورای #علقمه که از جلوی چشمهام به پلک زدنی عبور کرد صدای مادرم رو شنیدم که میگفت: بیا.. حال کاروان حال عجیبی بود.. نه خسته بودیم نه ناراحت ، اما نمیدونم چرا توی چهرهها یه خستگی و غم عمیق دیده میشد.. بعضیها زیر لب ذکر میگفت و بعضیهام باهم حرف میزدن.. و من در صدای هلهله دشمن کنار علقمه جا مونده بودم..💔 صدای خنده بعضیها اشک اربابم حسین(ع) رو درآورده بود.. و عباسش التماس میکرد که برگرد دارن میرن سمت خیمهها..😭
و حسین هر طور شد سرش رو گذاشت روی پاش.. لحظههای آخرعباسش بود.. باید کنارش میموند تا لاشخورها زندهزنده تکه تکهاش نکنند.. آخرنفس عباس(ع) که کشیده شد.. اشک حسین(ع) بیشتر شد.. عباسش رو بوسید و با قامتی خمیده و زانوانی لرزان بلند شد.. به خیمهها که رسید بی هیچ حرفی عمود خیمه عباسش رو کشید.. یعنی دیگه سردارسپاهم نمیادـــــــــــــــ😭
و صدای نالهها بلندشد...😭
خداوندا علمدارم نیامد
یگانه یاورو یارم نیامد..
کنار علقمه بابا چه دیدی؟
عمود خیمه را از چه کشیدی؟
عموجان،عموجانم،،ابالفضل..💔
با صدای حاجی که زائرا توجه کنند بعداززیارت بیاید فلانجا.. بخودم اومدم.. دریای دلم طوفانی شده بود.. حسین(ع) تنها و بی سپاه شده بود و هنوز روضه قتلگاه مونده بود..
تاحاجی گفت برید زیارت انگار هرکسی یجایی رفت.. همه از هم پاشیده شدیم، مثل اهل حرم حسین(ع)،، نفسم بشماره افتاده بود باید خودم رو به ضریح میرسوندم.. دستام به ضریح رسید خنکی شبکههاش تا عمق جانم نشست و آتش دلم رو خاموش کرد.. سرم رو گذاشتم به ضریح و گفتم فدات شم..
زیر لب گفتم:
گفته بودم چو بیایم غم دل باتو بگوییم.. چه بگوییم که تو هستی غمم از دل برود..
بعداز زیارت اباعبدالله(ع) نوبت به عباسش رسید.. باید میرفتیم اون سمت بینالحرمین.. صبرکردیم تا بقیه هم بیان.. تا رسیدن همه باگوشی یکی از رفقام منو مادرم چندتایی عکس یادگاری گرفتیم.. مثل همیشه میل به عکس نداشتم اما چون مادرم دوست داشت و این سفر مال اون بود کنارش وایسادم و دوتایی عکس گرفتیم.. قرارشد بعداز روضه و دعا بریم زیارت حضرتعباس(ع).. همونجا وسط بینالحرمین نشستیم و حاجی روبه روی گنبد امامحسین(ع) شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا.. کم کم که وارد روضه شد صدای ناله و گریه جمعیت هم بلند شد.. حال همشون عجیب بود و دستهاشون بسمت آسمون بلند بود.. و من زول زده بودم به گنبد بی هیچ حرفی.. دلم پر بود ولی انگار خالی از حرف بودم و هیچ چیزی یادم نمیومد که با آقام بگم.. دل سپردم به روضه و قاطی جمع شدم..
بعداز اشک و دعا رفتیم سمت حرم حضرتعباس(ع) و بعد از اون هم هر کسی خودش باید میرفت هتل..
مثل همیشه دل تو دلم نبود و تا چشمم به ضریح خوشگلش افتاد خودم رو هم فراموش کردم چه برسه به مشکلات و غمهام رو.. یه دل سیر زیارت کردم و نماز خوندم.. آرام قشنگی وجودم رو گرفته بود.. مادرم دلش میخواست کمی اطراف حرم قدم بزنه.. همه جا شلوغ و پراز شادی بود.. اعیاد شعبانیه بودو میلاد حضرت علیاکبر(ع) نزدیک بود.. بعضی جاها نذری شربت و چای میدادند .. یه جا هم چای ترش میدادن تو همون استکانهای کمرباریک و کوچیک عراقی.. برای مادرم و خودم گرفتم .. مادرم هی خورد و گفت وای چقدر خوشمزه است.. اونقدر گفت تا اخرش زدم زیر خنده و گفت انگار تا حالا نخوردی..😂 گفت واقعا هم نخوردم ، زیاد خوردم ولی به این خوشمزگی نبودن.. این اصلا انگار از بهشت اومده.. اصلا شبیه اونایی که من خوردم نیست..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#دلشکستهامادلداده.. ...عاشورای #علقمه که از جلوی چشمهام به پلک زدنی عبور کرد صدای مادرم رو شنیدم
#دلشکستهامادلداده..
...با سید قرار گذاشتیم بعد شام که مادرا خوابیدن بریم مداحی کنیـم.. از اینطرف هم کمرم بشدت درد گرفته بود نمیدونستم دووم میارم یانه.. ازطرفیم دلم اون خلوت توی حرم رو میخواست و فرصت خوبی بود برای یه هوای دونفره با امامحسین(ع).. داشتم مداحی مینوشتم که سید اومدو گفت زنعمو و عموی همسرش هنوز برنگشتن.. پیرزن و پیرمردی بامزهای که حرف حرف خودشون بود و غروبی از کاروان جدا شده بودن و گفته بودن میخوایم خودمون دوتایی باشیـم.. کسی هم جرات نداشت بهشون بگه نه.. یعنی دلشون نمیومد.. سید گفته بود گم میشد نرید.. گفته بودن نه هیچم گم نمیشیم..
ولی ساعت ۱۱ شده بود و زمان خبر از گم شدنشون میداد.. بسید گفتم یساعت دیگه صبر کن نیومدن برو برادرحاجی برو دنبالشون.. ساعت ۱۲ بود که سید گفت نیومدن و مجبور شد با برادرحاجی برن دنبالشون بگردن.. تقریبا تا صبح نیومدن و منم کمر دردم باعث شد نتونم برم حرم.. دلم پیش حرم بود.. پیش خلوتی دنج و کنج حرم.. یا روبروی ضریح و زول زدن به ضریح خوشگلش.. یا قدم زدن تو بینالحرمین بااون هوای پاک و دلچسبش.. یا خیره شدن به گنبد عمو عباس و زیر لب خوندن:
نگو آب نگو آب.. عمو نیست عمو نیست..
و دل بیاد رباب شکستن و اشک جاری شدن چشمها و ادامه شعر:
تورا چاره علیجان.. بجز تیر عدو نیست..
آخ علی لایلای..
افتادم یاد اون لحظهای که امامحسین وقتی علیاصغرش تیر خورد ، نمیتونست برگرده حرم.. عبا رو کشیده بود روی سر علیشو یک قدم میومد سمت حرم ده قدم برمیگشت.. چه حالی داشت اون لحظه آقام😭😭..
اصلا کربلا یعنی اشک.. یعنی روضه مجسـم.. کربلارو فقط باید بری ، برگردی خطاست..
یاد اون پیرمردی بخیر که نمیذاشتن بخاطر سنش بره کربلا.. ولی گفت بود باید برم.. و تا رسیده بود کربلا و روبروی گنبد وایساده بود، دست گذاشته بود روی سینهشو سلام داده بود.. همونجا و همون لحظه جانش رو هم تقدیم آقا کرده بود.. سلام اولش مساوی با سلام آخرش شده بود و تو حرمش بعشقش جون داده بود..
چقدر دلم اون حالت مردن رو میخواست.. توی کربلا جون دادن هم نعمتیه که به هرکسی نمیدن..💔
بااینکه کربلا بودم و چندقدمیِ حرم ، اما دلتنگش بودم.. تنها خوبی که اون دلتنگیها داره اینکه" تا دلت تنگ بشه زودی میتونی بلندشی و بری حرم.."
تقریبا کل شب رو بیدار بودم و بعد نماز صبح خواب چشمام رو غرق خودش کرده بود.. ۱۰-۱۱ صبح بود که با صدای مادرم بیدار شدم.. تنها چیزی که بیاد اومد سیدو عمو و زن عموش بود که چیشد آخرش.. تا بیدار شده بودم مادرم تنهایی برای خودش رفته بود خرید و منم تو دلم خوشحال که خداروشکر لازم نیست دیگه بریم خرید.. کلا از سفرهای زیارتهای از اون قسمت خرید فراریم.. چیزی هم بخوام سوغاتی میارم سعی میکنم از مسیر حرم تا محل اسکان رو خرید کنم و تمام.. واقعا حیفه یه وقتی رو براش گذاشت و بعد خسته شد و نتونی بری حرم.. ولی خب بحث مادرا فرق میکنه لذت سفرشون در اون خرید کردنا هم هست.. کلا از همچی دوست دارن استفاده کنند..
عصری دوباره رفتیم حرم .. ولی قبلش باز کاروانی جمع شدیم تا بریم #علقمه..
اسمش هم دلم رو زیر و رو میکرد.. ندیده بودم تاحالا ، بااینکه یه عده میگفتن علقمه اصلی نیست ولی باز دلم میخواست برم.. اصل یاد عموی شهیدم بود که بخاطر یه مشک آب گرگها دورش رو گرفتن و مشکش رو پاره کردن و خودش رو وحشیانه بشهادت رسوندن.. باز یاد عمود خیمهاش دلم آتش میزد.. یاد آب آب گفتن بچههایی که تبدیل شد به عمو برگرد..
یاد اشکهای عباسی که کوه غیرت و شجاعت بود و به التماس به آب یه مشک پاره که تا حرم بمون، منو شرمندهی اهل حرم نکن..💔
#علقمه.. جایی که تا ابد شرمنده عباس موند..💔
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
سمت راست هتل حرم بود و سمت چپ میرفت برای مقام امامزمان(عج) که کنارش علقمه بود.. بدجوری دلم گرفته بو
#دلشکستهامادلداده..
...اذان صبح راه افتادیم بسمت #سامرا و کاظمین.. همه خوابالو ولی مثل همیشه ذوق زده.. باور اولم بود میرفتم شور و حال خاصی داشتم.. خصوصا با تعریفهایی که از دو گنبدطلا کنارهم شنیده بودم.. قبلا توی تلویزیون گنبدهای جدید کاظمین رو دیده بودم که با یه پارچه سبز ازشون رونمایی کردند و چقدر دلبری میکردند..
حال وصف نشدنی داشتم.. دلم میخواست زودتر برسیم و یه دل سیر توی حرمها باشم.. سامرا برام خاصتر بود خصوصا بعداز اون خوابی که آقا امامحسنعسکری(ع) کنار ضریحشون نشسته بودند و دستام رو توی دستهای مبارکشون گرفتند و سه بار بهم فرموده بودند :" تو فرزند منی... و من از شوق باز میپرسیدم: فرزند شمام؟! و آقا مهربانتراز قبل میفرمود: بله، تو فرزند منی.."♥️
دل توی دلم نبود.. بعد از این خواب حس عجیبی به آقا امام حسنعسکری(ع) داشتم.. خصوصا اینکه مهربانی آقارو چشیده بودم و دلم یه دل سیر آغوش پدریشون رو میخواست.. نمیدونستم وقتی رسیدم حرمشون چکار کنم و چی بگم.. اصلا هنوز ازم راضی هستند؟ هنوز فرزندشون هستم؟! و هزاران فکروخیال و سوالهلی بی جواب که توی سرم رژه میرفت.. دلم براش قنج میرفت و خداخدا میکردم زودتر برسیم حرمش..
آفتاب زده بود که رسیدیم #سیدمحمد.. شناخت خاصی ازشون نداشتم.. ولی نمیدونم چرا دلم عجیب باهاش عجین شده بود و نمیتونستم از ضریحش دل بکنـم.. حال خودم رو نمیدونستم ،، دوقدم بر میرفت سمت در خروجی و دوباره برمیگشتم و میچسبیدم به ضریح.. حالت مهربانی و ابهت خاصی برام داشت.. پراز مهربانی بود و این رو باتمام وجودم احساس میکرد.. دلم میخواست براش همونجا بمیرم .. و این حالم رو نمیفهمیدم.. نمیناختمش ، توی دلم گفتم یعنی این آقابزرگ کیه که اینقدر داره با دلم بازی میکنه؟! میتونم بگم بدجوری عاشقش شده بودم .. حاجی قرار صبحانه رو گذاشته بود توی حیاط حرم #سیدمحمد.. تمام فکرو تلاشم این بود که زودتر بلند شم و دوباره برم داخل صحن و بچسبم به ضریح.. کل حواسم پیش سیدمحمد بود و عظمتی که نمیشناختم.. کنار سفره وقتی حاجی ازش گفت تازه شناختمش.. تازه علت حال عجیبم رو فهمیدم که چرا اینقدر دیوونش شدم.. سیدمحمد عموی آقاامامزمان(عج) بود و تازه فهمیدم این همه مهربانی ایشون و این همه شیدا شدن من برای چیه.. صبحانه رو تموم نکرده بمادرم گفتم من میرم و زود برمیگردم ،، دیگه حالا شناخته بودمشون بیشتراز قبل شوق زیارت دوباره رو داشتم.. این بار دیگه باید میرفتـم..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
میتونم بگم داشتم می دویدم بسمتش اونقدر تند میرفتم.. وقتی رسیدم دم در تا چشمم به ضریحش افتاد گفتم عزی
#دلشکستهامادلداده..
....نمیدونم چقدر گریههام طول کشید ولی احساس سبکی خاصی داشتم.. احساس میکردم توی بغل آقا امامحسنعسکریـم.. اشکم بند نمیومد ، اصلا اشک نبود تمام صورتم خیس بود و یک ریز چشمام که زول زده بود به مزار آقا، میبارید..
مادروپدرامامزمان.. عمه جانشون و پدربزرگشون آقا امام هادی(علیهالسلام)..
همین حال چشمامو بارونیتر میکرد.. تمام دلم پیش امامزمانم بود.. شاید خرده بگیرید ولی احساسش میکرد و بازم بابا صداش میزدم.. 😭
گاهی زیرلب ناخودآگاه این شعرو میخوندم:
امامزمان تو روضه بخوان
کز این غم هجران نمانده توان
به هم زدهای زمین و زمان، کجای جهانی امید جهان؟
از این غم دوری بگو چه کنم
تو ماندی و اشک غروب و سحر، بدیده نشستی و خونِ جگر
گرفته دلم برای دلت، که هستی عزادار داغ پدر
به غیر ِ صبوری بگو چه کنم
دارد دنیا دنیا، چشمام دریا دریا
آقا صحرا صحرا می گردی
داری یک دنیا غم، خسته از این عالم
هر روز هرشب هر دم پر دردی
بدون شما کجا بروم؟، بیا که شبی کربلا بروم💔😭
نگاهی بکن به خواهش من
اجازه بده #سامرا بروم
یه گوشهی سرداب بشینم و بس..
بشینم و دم بگیر دلم، ترانهی یابنالحسن همه دم
به نالهی عشق به حرمت اشک
تو خلوت رازِ شبای حرم
یه شب تو رو تو خواب ببینم و بس..💔😭
قرار بود تا بعد نماز ظهر سامداباشیم..
رفتـم سمت سرداب.. دونه دونه پلهها بوی نرگس میومد..😭 باور نمیشد این بو رو احساس میکنـم.. از عمق جان نفس میکشیدم و عطر و هوای سرداب رو به ریههام میکشیدم.. و چشمام و آروم و قرار نداشت.. اشک پشت اشک بود ولی دلم نمیخواست حلوی بقیه زائرا گریه کنم.. خودمو رسوندم به سرداب و وایسادم به نماز.. مثل همیشه که تو حال خرابم پناه میبرم به نماز اونجاهم دلم میخواست پناه ببرم نماز..
حالا چی بخونم؟
گفته بودم چو بیایم غم دل باتو بگویم...آقاجونم، مهربونم، دردت بجونم..
دورکعت نماز عشق بخونم؟ یا نماز زیارت؟ یا هدیه؟ چی دلمو آروم میکرد؟ نمیدونستم.. فقط دلم میخواست نماز بخونم و سر نماز اشکام بیاد..😭
حال غریبی بود.. حال عاشقانهای که هر زمان و هرجایی گیر نمیاد..
بوی گل نرگس داشت دیوانهام میکرد..
قامت گرفتم و دورکعت نماز امامزمان(عج) خوندم.. تنها چیزیکه تو حال به ذهنم رسید..
اشکام بدرقه هر کلمهاش که بود که میخوندم..😭 اما تو سلام نماز انگار معجزه شد.. حالم یهویی آروم شد.. اونقدر آروم که نسیم خنک سرداب رو بصورتم احساس میکردم.. دل دادم به دل آقام.. باهاش حرف زدم، درد دل نه ، حرف زدم.. دلم نمیومد از دردهام براش بگم. از دلتنگی و دوری خودش گفتم.. ازاینکه مدتهاست ندیدمش.. از اینکه خیلی ازش فاصله گرفتم.. از اینکه همه زندگیم بود و من از غافل شدم.. از اینکه احساسش میکردم اما نمیتونستم ببینمش😭😭😭
از چشمام گلایه کردم که اونقدر پاک نیستند که ببینمش..😭 میدونستم اونجاست.. احساسش میکردم ..پاشدم و دنبالش گشتم.. با نگاهم با دلم.. اما نمیتونستم ببینمش.. صداش کردم.. اما نمیتونستم جوابش رو بشنوم.. دلم میخواست برم یه گوشه بشینمو به حال بدخودم زار بزنم.. 😭😭😭 به حال چشمایی که نمیتونه آقاشو ببینه..😭
بوی عطر نرگس هنوزم میومد و همین کمی آرومم میکرد..
بااینکه پراشک بودم ولی آرومتر از هر زمانی بودم..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
باید میرفتیم ناهار.. چاره نبود.. بعضیها خسته و گرسنه بودند.. طبق آدرس حاجی رفتیم بسمت مهمانسرای حرم
#دلشکستهامادلداده..
....هیچی از مسیر نفهمیدم و تا بخودم اومدم رسیدم #کاظمین.. یه شهری که غربت از سر روش میبارید.. با شلغی و بیخیالی آدمهاش حالم بیشتر گرفت.. تا اومدم ویلچر مادرم رو بگیرم باز همون زائری که نذر کرده بود رسید و اجازه نداد.. پابه پای ویلچر سوارها و کاروان رفتیم بسمت حرم.. پیاده روی تقریبا زیاد بود و مسیر راه نمیداد که اتوبوس تا نزدیکی حرم بره، بخاطر همین حال قشنگی بهم دست داد.. قدم زدن توی شهر امامجواد و امامکاظـم(علیهالسلام) ..سعی کردم از لحظهها و دقیقهها و ثانیه استفاده کنـم.. بعداز رد شدن از میدان و یه چهار راه رسیدیم به یه خیابونی که اطرافش پربود از مغازها و منتهی میشد به حرم.. اولین بارم بود و نمیدونم چرا حس نجف بهم دست داده بود.. یه حس آشنا شبیه خیابونی که پشت حرم امامعلی(علیهالسلام) بود و آخرش گنبد مشخص میشد.. تا نگاهم به گنبد طلایی افتاد هوش از سرم رفت.. مثل ندید بدیدها توی دلم با ذوق گفتم عهههههه حررررمممم... زائرای خانم دیدنی بودن و با چشمهای برق زده نگاه مغازههای خرید میکردن و بفکر سوغاتی بودن که حاجی با لحن خندهداری صدا زد بیاید حالا وقت برگشت برید خرید.. دستشون رو خونده بود که همشون زدن زیر خنده.. افتادم یاد بازار نجف که همین خانمها مادر منـم کشوندن توی خرید و به حاجی گفتم خدا شهیدتون کنه مادر منم از راه به در کردید و دیگه نمیاد بریم..😂
هر قدم که به حرم نزدیک میشدیم حالم غریبتر میشد، شوق و بغض باهم آمیخته شده بود و باز نمیدونستم چی باید بگم.. همیشه گفتن اولین جملهها برام سخت بود.. از طرفی هنوز نرفته بفکر وداع بودم و داشت برام تلخش میکرد.. بیخیال این فکر شدم و رفتم سمت سید ، ویلچرهارو نمیذاشتن ببریم داخل مجبور شدیم بدیمشون تحویل امانتداری و مادرها رو پیاده راهی حرم کنیـم..
غربت حرم و اولین نگاهم به دوگنبدطلایی دوباره چشمام رو داشت خیس میکرد.. اما شلوغی و شکوه دور ضریح حالم رو خوب کرد.. بعداز زیارت کنار ایستادم و جلال ضریح رو نگاه کردم.. صدای صلوات منو بیاد مشهد مینداخت و شلوغی و شکوه دور ضریح منو بیاد نجف.. سید رو که گم کردم بیخیال شدم و وایسادم به نماز و دعا.. متاسفانه وقت کم بود باید زودتر برمیگشتم #کربلا .. غربت بیشتر حرم در این خلاصه شد که تنها چیزی حدود یک یا دوساعت اونجا بودیم.. با دلی پراز غم و حرفهایی که نتونستم به آقاامامجوادو امامکاظم(ع) بزنم وداع کردم .. از دیدن گنبد و ضریح سیر نمیشدم و باز مجبور به رفتن بودم و باز چندقدم رفتم و باز برگشتم و گفتم: چون چاره نیست میروم و میگذارمت، ای پاره پاره تن بخدا میسپارمت..💔 چقدر دلـم روضه میخواست.. شاید بخاطر همین بود که بد بهم ریختـم و دیگه نمیتونستم حرف بزنم..
وارد حیاط حرم شدم تامادرم باهم برگردیم که مادر سقاخونه رو دید و گفت آب میخوام.. رفتم براش آب بیارم که سید رو دیدم به سرعت باد داشت میرفت و با صدای بلند میگفت یه لیوانم برای من بیار.. یه لیوان برای مادرم آوردم یکیم برای سید که سقاخونه بعدی دیدم با مادرش دارن آب میخورن.. گفتم سید آب؟؟! باخنده گفت بخورش خوردم دیگه.. مادرم گفت نگهش دار تبرکی حرمه برای اونیکه ویلچرم رو میاره میدمش به اون.. رفتیم بیرون حرم و سرقرار ولی از بقیه زائرا خبری نبود..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
داشتم دنبالشون میگشتـم که نه تنها پیداشون نکردم بلکه سیدومادرم گم کردم.. همونطور مونده بودیم که یهو
#دلشکستهامادلداده..
....رسیدیمکربلا، بعدکمی استراحت با سید ویلچرهارو برداشتیـم و رفتیم حرم.. بعد تحویل دادنشون قرار شد تا صبح بمونیـم حـرم.. هنوز اون خلوته دونفری با آقا برام ایجاد نشده بود.. بعدزیارت حرم امام حسینعلیهالسلام رفتیـم حرم حضرت عباسعلیهالسلام ، تقریبا خلوت و دلچسب بود.. حالم خوب بود.. شب میلاد آقا علیاکبرعلیهالسلام بود و توی دلم حس خوبی داشتـم.. یعنی کلا حرم حالم رو خوب میکـرد.. پنجه توی پنجههای شبکههای ضریح عموعباسـم دلم رو روبه راه میکـرد..
بعد کمی عاشقی اومدیم نشستیم روبروی ضریح تا کمی دعا بخونیـم.. میخواستیم درست و درمون استفاده کنیـم.. شروع کردم زیارت عاشورا خوندن ، بعد تمام شدنش افتادم یاد سامرا دوباره اشکام پیاده شدن روی گونههام..
بسید گفتم میدونی چیه؟
گفت چیه؟
گفتم من اولینبارم بود که میرفتم سامرا و خوابم تعبیر شد..
پرسید خواب چی؟
گفتم خواب آقاامام حسن عسکریعلیهالسلام رو دیدم که دستام رو گرفتن توی دستاشونو بهم گفتن: " تو فرزند منی" دوباره از آقا پرسیدم که من فرزند شمام؟ اقا هم باز گفتند آره تو فرزند منی.. دوباره پرسیدم و آقا دوباره تکرار کرد ، یعنی سه بار بهم این حرفو زدم..
تو حس بودم و داشتـم با اشک براش تعریف میکرد که یهو سید زد زیر خنده .. با تعجب پرسیدم چیه؟
گفت خدا نکشدت، آقا سه بار بهت گفته بعد تو باز پرسیدی که من فرزندتم، تو توی خوابم گیجبازی درآوردی؟ آقا هم فهمیده گیجی سه بار تکرار کرد..
اینارو گفت بلندتراز قبل خندید و منم با حرفش و خندههاش خندم گرفت..😂
گفتم وای سید اون لیوان آب سقاخونه کاظمین رو یادته آوردم برای تو؟ گفت آره ، بعد ماجرای اقایی که ویلچر مادرم رو میاورد و مادرم بهش گفته بود آب غسالخونه برات آوردم رو تعریف کردم براش.. بعد ماجرای اتوبوس و بقیه اتفاقاتی که افتاده بود ، من تعریف میکردم و سید از خنده ریسه میرفت..
بعدش نوبت سید رسید که بعداز جدایی از ما چه اتفاقی برای خودشون و عمو زن عموش افتاده.. تقریبا از خنده اشک چشمامون دراومد.. همونطور توی حرم روبروی ضریح نشسته بودیم و تجدید خاطرات میکردیم واسه هم و میخندیدیم.. گفت سید ما آدم نمیشیم الان روبه روی ضریحیم پاشو بریم بیرون تا خود آقا پرتمون نکرده بیرون ، 😂 گفتم البته شانس آوردیم امشب تولده و دل آقا شاده و کاری بکارمون نداره.. گفت حضرت عباسم متوجه شده که ما چل و خلیم و آدم بشو نیستیم ، گفته ولشون لااقل بذار بخندن 😂
اومدیم بیرون داخل صحن بیرونی که باز سید خاطره گفتنش گل کرد و اونقدر گفت و گفت که دوتامون پخش شدیم روی زمین..
یچیزی حدود دوساعت خندیدیم.. شاید خندههای از ته دلی بود که توی حرم آقام بدون هیچ غمی میکردم.. خندههایی که واقعیِ واقعی بود.. اصلا تو حرم کسی حالش بد نیست خصوصا اگر شب میلاد هم باشه.. باز ادب کردیم و خودنون رو کنترل کردیم و پاشدیم رفتیم حرم امام حسینعلیهالسلام.. رفتیم کنار حبیب و دیگه تا نماز صبح دل بود و دل...♥️
بعدانماز چشمامون بهانه خواب میکرد.. خسته بودیم و گفتیم برگردیم هتل..
توی مسیر خاطرههانون دوباره گل کرد اما اینبار جنسش فرق داشت.. سید گفت و من اشک ریختم ، من گفتم و سید اشک ریخت.. اینبار خاطرهها از جنس درد و دلتنگی بود با بغضی که گاهی میترکید و گاهی خفه میشد توی گلومون..
تا هتل آروم آروم قدم زدیم و اشک و بغض هم کار خودشون رو میکردن..