Hamid Alimi - Too Del Gham Moonde (128).mp3
5.75M
تو دل غم مونده ..
چهل شب دیگه تا به محرم مونده 💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهل شب دیگه تامحرم 💔...
@Shahadat1398🕊
..از آداب نوکری برای اباعبدالله اینه که کارها رو تو انجام بدی ولی بنام کس دیگه ای تموم بشه ولی با این حال تو ناراحت نشی. بلکه بگی الحمدلله که امام منو برای خدمت انتخاب کرد.
_شیخ محمود ریاضت
فرمود یابن شبیب إن کنت باکیا لشی فبک للحسین ؛ پرسید مولای من برای چی بجای مصائبمان بر جد شما گریه کنیم؟ فرمود آخه جد ما رو مثل گوسفند، ذبح کردند..
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از زیارتعاشورا و خواندن دعای فرج
پای سفرهی حضرتزهرا (سلام الله علیها) نشستیم ...
#شهیدمرتضیآوینی..
@Shahadat1398🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلچمرانبمیرید...🌱
@Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#دلشکستهامادلداده.. شب اول چون هم خسته بودیم هم ماچندنفر رفته بودیم خیالم راحت بود و برای استراحت
#دلشکستهامادلداده..
...عاشورای #علقمه که از جلوی چشمهام به پلک زدنی عبور کرد صدای مادرم رو شنیدم که میگفت: بیا.. حال کاروان حال عجیبی بود.. نه خسته بودیم نه ناراحت ، اما نمیدونم چرا توی چهرهها یه خستگی و غم عمیق دیده میشد.. بعضیها زیر لب ذکر میگفت و بعضیهام باهم حرف میزدن.. و من در صدای هلهله دشمن کنار علقمه جا مونده بودم..💔 صدای خنده بعضیها اشک اربابم حسین(ع) رو درآورده بود.. و عباسش التماس میکرد که برگرد دارن میرن سمت خیمهها..😭
و حسین هر طور شد سرش رو گذاشت روی پاش.. لحظههای آخرعباسش بود.. باید کنارش میموند تا لاشخورها زندهزنده تکه تکهاش نکنند.. آخرنفس عباس(ع) که کشیده شد.. اشک حسین(ع) بیشتر شد.. عباسش رو بوسید و با قامتی خمیده و زانوانی لرزان بلند شد.. به خیمهها که رسید بی هیچ حرفی عمود خیمه عباسش رو کشید.. یعنی دیگه سردارسپاهم نمیادـــــــــــــــ😭
و صدای نالهها بلندشد...😭
خداوندا علمدارم نیامد
یگانه یاورو یارم نیامد..
کنار علقمه بابا چه دیدی؟
عمود خیمه را از چه کشیدی؟
عموجان،عموجانم،،ابالفضل..💔
با صدای حاجی که زائرا توجه کنند بعداززیارت بیاید فلانجا.. بخودم اومدم.. دریای دلم طوفانی شده بود.. حسین(ع) تنها و بی سپاه شده بود و هنوز روضه قتلگاه مونده بود..
تاحاجی گفت برید زیارت انگار هرکسی یجایی رفت.. همه از هم پاشیده شدیم، مثل اهل حرم حسین(ع)،، نفسم بشماره افتاده بود باید خودم رو به ضریح میرسوندم.. دستام به ضریح رسید خنکی شبکههاش تا عمق جانم نشست و آتش دلم رو خاموش کرد.. سرم رو گذاشتم به ضریح و گفتم فدات شم..
زیر لب گفتم:
گفته بودم چو بیایم غم دل باتو بگوییم.. چه بگوییم که تو هستی غمم از دل برود..
بعداز زیارت اباعبدالله(ع) نوبت به عباسش رسید.. باید میرفتیم اون سمت بینالحرمین.. صبرکردیم تا بقیه هم بیان.. تا رسیدن همه باگوشی یکی از رفقام منو مادرم چندتایی عکس یادگاری گرفتیم.. مثل همیشه میل به عکس نداشتم اما چون مادرم دوست داشت و این سفر مال اون بود کنارش وایسادم و دوتایی عکس گرفتیم.. قرارشد بعداز روضه و دعا بریم زیارت حضرتعباس(ع).. همونجا وسط بینالحرمین نشستیم و حاجی روبه روی گنبد امامحسین(ع) شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا.. کم کم که وارد روضه شد صدای ناله و گریه جمعیت هم بلند شد.. حال همشون عجیب بود و دستهاشون بسمت آسمون بلند بود.. و من زول زده بودم به گنبد بی هیچ حرفی.. دلم پر بود ولی انگار خالی از حرف بودم و هیچ چیزی یادم نمیومد که با آقام بگم.. دل سپردم به روضه و قاطی جمع شدم..
بعداز اشک و دعا رفتیم سمت حرم حضرتعباس(ع) و بعد از اون هم هر کسی خودش باید میرفت هتل..
مثل همیشه دل تو دلم نبود و تا چشمم به ضریح خوشگلش افتاد خودم رو هم فراموش کردم چه برسه به مشکلات و غمهام رو.. یه دل سیر زیارت کردم و نماز خوندم.. آرام قشنگی وجودم رو گرفته بود.. مادرم دلش میخواست کمی اطراف حرم قدم بزنه.. همه جا شلوغ و پراز شادی بود.. اعیاد شعبانیه بودو میلاد حضرت علیاکبر(ع) نزدیک بود.. بعضی جاها نذری شربت و چای میدادند .. یه جا هم چای ترش میدادن تو همون استکانهای کمرباریک و کوچیک عراقی.. برای مادرم و خودم گرفتم .. مادرم هی خورد و گفت وای چقدر خوشمزه است.. اونقدر گفت تا اخرش زدم زیر خنده و گفت انگار تا حالا نخوردی..😂 گفت واقعا هم نخوردم ، زیاد خوردم ولی به این خوشمزگی نبودن.. این اصلا انگار از بهشت اومده.. اصلا شبیه اونایی که من خوردم نیست..
از شلوغی دور حرم خیلی خوشش اومده بود.. گفتم اربعینم اینجا همینجور بود.. تازه شلوغاراز الان.. گفت خیلی دلم بود بیام.. دیدم یه جا غذا نذری میدن.. گفتم هرجور شده باید از این غذا عراقیا برای مادرم بگیرم.. پاشدم و گفتم مامان بیا.. از چندتا کوچه که گذشتیم صف تقریبا شلوغ رو دیدم ، وایسادمو دوتا غذا گرفتم.. برنج بود حالا خورشت لوبیا یا قیمه بود ، یادم نیست.. ولی مادرم باز خوردو باز گفت وای چقدر خوشمزه است .. اینبار دیگه صدای خندم بلندتر شده بود.. تو هتل هم به هر کسی که رسید براش با اب و تاب تعریف میکردو دل اون بندهخداهارو هم آب میکرد و منو سیدم فقط میخندیدیم.. آخه مادر اونم دست کمی از مادر ما نداشت.. حاجی گفت کمی استراحت کنید تا بعدازظهر بریم کفالعباس ..
کم کم حرم رو به شلوغی میرفت .. نیمه شعبان نزدیک بود و چراغهای سبز حرم هم شبها خیلی دلبری میکردند و دیدنی بودن..
کفالعباس کنار بینالحرمین و توی بازار بود.. اما قبلش رفتیم مقام حضرتعلیاکبر(ع) ، اونقدر حاجی کوچه پس کوچه بردمون که همه چسبیده بودن بهم که یبار گم نشن.. اخرش گفتیم حاجی بیخیال بیا برگردیم .. ولی حاجی گیر داد بود و باید مارو میبرد مقام.. بلاخره بعد از کلی پیاده روی و کوچه پس کوچه رفتن رسیدیم به مقام و زیارت کردیم و رفتیم مقام حضرت علیاصغر(ع).. یه گهواره اونجا بود که بدجوری آدم یاد رباب میفتاد.. یکی از خواهرا رفت نزدیک، فهمیدم میخواد چکار کنه.. یه لحظه حالم بد شد و میخواستم بگم تابش نشده که گهواره رو تاب داد.. صدای جیرجیر گهواره که بلند شد اشک همه دراومد.. حاجی هم یه روضه کوچیک خوند و رفتیم کفالعباس..
باز هم علقمه و دستهای عمو عباسم..💔
بعدش هم قرار شد هر کی خودش بره حرم.. باسیدومادرش و مادرم رفتیم حرم.. قرار گذاشتیم برگشت باهم باشیم.. بزیارت دوباره لذت و دلچسبی بیشتری داشت.. ولی مادرامون خسته شده بودن.. کمر درد و پا دردشون باعث شده بود چندباری یبار بشینن.. با هر دردشون تمام جانم درد میگرفت.. تصمیم گرفتیم برگردیم هتل.. مسیر راهی نبود ولی برای مادرامون چون خسته شده بودن و درد داشتند زیاد بود.. بسید گفتم چکار کنیم از چرخها بگیریم براشون؟؟(چرخهای چوبی بود که زائرا مینشستند یک نفر هلش میداد.. بیشتر زائرای عراقی ازش استفاده میکردند..) سیدم یه مکسی کرد و گفت بگیریم.. به مادرا که گفتیم اول چپ چپ با سکوت نگاهمون کردن و بعد خیلی ظریف و آروم که هم دلشونه هم نیست گفتن بگیرید.. با سید پریدیم و یه چرخی رو کرایه کردیم.. مادرامون اولش صداشون دراومد که ای وای ما بشینیم روی این؟ اونوقت ملت بهمون نمیخندند؟؟ گفتیم چرا بخندن مسیر زیاده شمام کمرتون درد میکنه بشینید دیگه..
مادر سید گفت یاعلی و نشست و پشت سرشم مادر خودم نشست.. و خنده سید هم تااون لحظه خودشو کنترل کرده بود، بلند شد و پشت بنده منم خندم گرفت..
فرد عراقی که یه پسره ۱۷-۱۸ ساله بود ، دست و پا شکسته گفت شما نمیشینید.. داشتم هاج و واج نگاهش میکردم که دیدم سیدهم نشست و منم تقریبا مجبوری نشستم.. چرخ که راه افتاد صدای یاابالفضل و یاخدای مادرامون با خنده و جیغ بلندشد..😂 و منو سیدم از خنده اونا خندمون گرفته بود.. با هر تکونی اونقدر سروصدا میکردن که فرد عراقیم خندهاش گرفته بود.. سید بعضی جاها که شلوغ بود داد و میزد و به زائرا میگفت برید کنار ما بوق نداریم.. و من از خجالت سرمو انداخته بودم پایین و فقط میخندیدم.. مادر سید گاهی یه چش غره هم به فرد عراقی میرفت که نندازیمون ،، اون بنده خدا هم که از نوا داشت میفتاد، تمام تمرکزش روی هل دادن چرخ گذاشته بود.. عراقیها با تعجب نگاهمون میکردن و میرفتن کنار و ایرانیاییها هم خندهشون میگرفت و بعضیهام میگفتن خدا قوت.. مادر سیدم در جوابشون میگفت: پامون درد میکنه بخدا و پشت سرش سیدو مادر من بود که از خنده ریسه میرفتند ..😂
طولی نکشید که خوشی چند دقیقهای مادرامون بر تخت چوبی پادشاهیشون با رسیدن به هتل، تموم شد.. حالا دلشون نبود پیاده بشن.. منو سیدم که خندهمون قطع نشده بود گفتیم اگه دلتونه بیاید پایین رسیدیم..😂
#ادامهدارد...
« #فَاستَجَبنالَهُوَنَجَّيناهُمِنَالغَمِّ»...
کِی به دعای #اللّهمعجِّللِوَلیکَالفَرَج استجابت میبخشی و ناجی مصیبتهای دوران میشوی؟
#اینصاحبنا
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَج