eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍄🌿🌻 📌#بچه‌_شیعه‌_باس؛ احساس‌ش‌روکامل‌بیان‌کنه😍♥️ یکی‌ازمهمترین‌نکات‌ایجادزندگی‌خوب‌این‌است‌که‌همیشه
🍄🌿🌻 📌؛ باصداقت‌کامل‌زندگیشوشروع‌کنه. ✨🍃_ ازهمون‌اول‌همه‌ی‌ملاکت‌هاتون‌ روباهم‌درمیان‌بگذارید. نترسیدازاینکه‌طرف‌مقابل‌مخالف‌یابعضا ناراحت‌بشود،زندگی‌رانمیشودبادلسوزی‌ بناکرد.بایدباآگاهیه‌‌کامل‌صورت‌بگیرید. _سوالاتی‌که‌پرسیدمیشودبادقت‌کامل‌ باشید،جوابها‌رویادداشت‌کنید👌 بعدازاتمام‌جلسه‌بادقت‌کاملا‌تربخوانیدو تصمیم‌بگیرید.✔️🌸 🎉 🕊 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
بیچاره‌اون‌که‌حَرم‌روندیده بیچاره‌تراون‌که‌دیدکربلاتو 🌙 ♥️
•🌙🦋• ﴿پاسے ازشب رابرای خواندن نمازبیدارباش،نمازی که مستحب وغیرازنمازهای واجب است؛چراکه پروردگارت تورابه مقامِ پسندیده میرساند﴾ ‹سوره‌ی اسراء_آیه‌ی9› 🖐🏻 ــــــــــــ💖👑ــــــــــــ 🤲🏻 📒🖇 🌧
‌﴿بِسْمِ‌‌رَبّ‌آلمَهْديﷻ﴾
-هزار‌جمعه‌ی‌چشم‌انتظار‌در‌راه‌است -کدام‌جمعه‌دعا‌مستجاب‌خواهد‌شد..! ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
چشم‌ودل‌ماروشن🌱✨ ♥️ مارابنویسیدفدائیان‌ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جناب دهقان یکی از اشخاصی هستند که برای کاندیداتوری ۱۴۰۰ اعلام آمادگی کردن.😃 ایشون از یادگاران ومدال گیرندگان سند ننگین برجام هستند.😁 ما که فراموش نکردیم🌹
💬•| میگفت: اگه‌جایی‌گیرکردی‌یه‌تسبیح‌بردار وذکر‌الهی‌به‌رقیه‌بگو‌بی‌بی‌خودش‌حلش‌ میکنه. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
میگفت‌؛ +| یارراعاشق‌شوی آخرشهیدت‌میکند. . . . . ☔️🌏 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
میگفت‌؛ +| یارراعاشق‌شوی آخرشهیدت‌میکند. . . . . ☔️🌏 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinch
. . . {شهادت‌بهانه‌است....} _اگه‌میگم‌میخوام‌شهیدبشم‌آخدا میخوام‌بیان‌تنگ‌دل‌خودت‌بشینم💛 👌 میخره‌هرچی‌باشه☘ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
تاج بندگی است✨ نمازهاتون قبول حق باشه🌺 💚
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_هشتم برکت گریه ام گرفت...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 من مرد خونه ام اون روز صبح,روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه...اما دیگه نمی شد ادامه داد...نمی تونستم از بیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن,اب بکشنوبلافاصله خشک کنن... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم...زنگ کلاس رو زدن اما من جای رفتن سر کلاس,بهدخالی شدن دفتر...رفتم اونجا...رفتم داخل و حرفم رو زدم... _اقای مدیر...من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ...حال مادربزرگم اصلا خوب نیست...با وجود اینکه داییم نیروی کمکی استخدام کرده,دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد...اگه راهی داره...این مدت نیام...و الا امسال ترک تحصیل می کنم... اصرار ها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت...من محکم تر از این حرف ا بودم...و هیچ تصمیمی رو بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم...در نهاینت شد...من این چند ماه اخر رو خودم توی خونه درس بخونم... دایی یه خانم استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کار ها کمک کنه...لگن گذاشتن و برداشتن و کار های شخصی مادر بزرگ... از در که اومدم...دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش... خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم...استینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با اب داغ شستم و خشک کردم... اون خانم رو کشیدم کنار و گفتم _اگه موردی بود صدام کنین...خودم می شورمش...فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید...میدونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید...مادربزرگم اذیت میشه...شما فقط کار های شخصی رو بکن ...تمیزکاری و شستن ها رو خودم انجام میدم... هرچند دایی انجام اون کار ها رو باهاش طی کرده بود و جز وظایفش بود و قبول کرده بود این کار هارو انجام بده...اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد...دیگه گوشتی به تنش نمونده بود...مثل پر از روی تخت بلندش کردم... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید...با حالت خاصی قیافه اش رو توی هم کشید... _دلم بهم خورد...چه گندی هم زده... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم...زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود...حالا توی سن ناتوانی... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...که متوجه باش چی میگی...اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد...قیافه حق به جانبی به خودش گرفت...و با لحن زشتی گفت _نترس...تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی فهمن...این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره... به شدت شم بهم غلبه کرد...برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم...مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ...و سرش داد زدم... _مگه داری درمورد درخت حرف میزنی که میگی این؟...حرف دهنت رو بفهم اونی که نمیفهمه توییکه با این قد و هیکل ...قد اسب شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری...شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی...نه یه ادم سالم...این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند...من باافتخار می کشم به چشمم...اگر خودتبه این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟اونم جلوی خودت... ایستاد به فهاشی و اهانت...دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد...با همه وجودم داد زدم... _من مرد این خونه ام نه اونی کهاستخدامت کرده...می خوای بری شکایت کنی؟...برو بههر کی دلتمی خواد بگو...حالا هم از خونه من گورت رو گم کن...برو بیرون...