دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت شهادت شهید عباس کریمی 💚🍃 🔘 @ammar_abdii2
🍂 شاعر چه زیبا میگوید:
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست،
هر كسي #نغمه خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پيوسته بجاست،
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به یاد.(ماجد)
.
🍃و تو چه زیبا صحنه ی زندگیات را ترسیم کردی.
#زندگی تو چه خرم نغمه ای بود که در #خاطرهها به ابدیت پیوست.
.
🍃عباس کریمی، #فرماندهی بی ادعا و #فروتن، فرماندهی که ابتکار عملش #دشمن بعثیاش را هراسان میکرد؛ و چه #سرباز لایقی در تمام صحنه های #نبرد بود.
الحق و الانصاف عباسی برای زمان خویش بود.
. 🍃شهـــیدی که گرمای محـبتش چون نـــوری، قلــ❤️ــبها را #تسخیر میکرد و همین ویژگی بارز اخلاقیاش بود که همگان مجذوب او میشدند.
.
🍃تقربش به #خداوند، او را عاشقانه خرید.
آری چه نیک حقیقت و هدف الهی را درک نمود و برای حقیقت #پایداری کرد و #جان داد.
.
🍃و اینک ای شهید، تو به #سفری ابدی رفتهای، سفری #عاشقانه به سمت محبوب همیشگیات.
حقا که باید به #خانوادهات درود فرستاد، درود فرستاد که چنین فرزندی تربیت کردند. فرزندی که برای دفاع از حق، لحظه ای از پای ننشست. .
🍃شهید #عباس_کریمی در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به یاران آسمانیاش پیوست.
.
🍃براستی که چنین پروازی میانه میدانم آرزوست... .
🍂 بقول #شهید_اهل_قلم:
ای #شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای! دستی برآر و ما #قبرستان_نشینان عادات سخیف را نیز، از این #منجلاب بیرون کش.
آری ما را از این منجلاب بیرون کش.🤲😔 اللهم الرزقنا الشهادت فی السبیلک
.
به مناسبت #سالروز_شهادت #شهید_عباس_کریمی
.
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
.
📆 تاریخ تولد: اول اردیبهشت ۱۳۳۶ قهرود کاشان .
📆 تاریخ شهادت: ۲۳اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله .
📆 تاریخ انتشار طرح: ۱۳۹۸/۱۲/۲۲
.
🥀 مزار: قطعه ۲۴بهشت زهرا
.
#گرافیست_الشهدا #شهید_کریمی #استوری_شهدایی
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت تولد شهید سعید خواجه صالحانی 💛🍃
🌱قرار شد از تو، برای تو بنویسم.
.
🍃تقویم را که ورق زدم، فاصله چهار روزه #تولد زمینی و آسمانیات، دلم را لرزاند.
.
🍃هشتمین روز #بهار قدم به زمین گذاشتی و چهارمین روز بهار قدم به #آسمان.
پروازی به فاصله بیست و اندی سال🕊
.
🍃میگویند نامها روی افراد تاثیر گذارند!
مثلا خودِ تو؛
نامت سعید، یعنی #خوشبخت و سعادتمند.
عاقبتت هم ختم به #شهادت شد.
خوشبخت شدی.
.
🍃مادرت میگوید عاشق #عمه جان بودی❤️
وقتی به پابوسی حضرت #ارباب میرفت، سفارش دعای شهادت دادی.
.
#عشق را که جز به بها لمس نمیتوان کرد!
به قول آ سِد مرتضی، شهادت هم لباس تک سایزی است که اندازه شدنش شرط و شروط ها دارد!
.
🍃پس بگو بهای لمس عشقت چه بود؟
#خون؟
#جان؟
#جوانی؟
.
🍃یا اصلا بهای دیدن #حضرت_یار چیست؟
همینکه از #جان دست بشوییم کافیست؟
اینکه خاک #غربت به کام بکشیم سایز شهادت میشویم؟
.
🍃یا نه، باید مثل تو و امثال تو شد؟🤔
اصلا مگر شما چگونهاید؟!
اصلا میشود مثل شما شد؟!
مثل شما بودن چه شکلیست؟!
.
🍃این روزها دلمان عجیب شکل شما بودن میخواهد...
فقط تازه کاریم،
نابلد راهیم،
دستی بلند کن و دستگیرمان شو🤝
میگویند جز از آسمانیان، برای زمین کاری بر نمیآید.
.
🍃دعا کن برایمان،
دعا کن با #بهانهها، #بها را از دست ندهیم
برای #سعادتمان دعا کن🙂
.
بهای #وصل تو، گر #جان بود خریدارم.❤️
.
به مناسبت سالروز تولد #شهید_سعید_خواجه_صالحانی
.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
.
📆 تاریخ تولد : ۸ فروردین ۱۳۶۸
.
📆 تاریخ شهادت: ۴ فروردین ۱۳۹۶ حماء سوریه
.
📆 تاریخ انتشار طرح: ۷ فروردین ۱۳۹۹
.
🥀 مزار: گلزار شهدای پاکدشت
.
#گرافیست_الشهدا #سوریه #استوری_شهدایی
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هو الشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و ت
و هوالشهید♥
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁