دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلودوم با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوسوم
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم
حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اضطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم زنگ خورد📱
-الو بفرمایید
آقای حسن پور: سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید
و حدود ۲۵ روز دیگه شهدا🌷 وارد ایران میشن
بعد از معاینه یعنی حدود ۵ روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه
-خیلی ممنونم آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین🍃
گوشی رو قطع کردم
حسنا: آجی خبری شده؟
-با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است
حسنا: وای خدایا شکرت 😭
اشکاش جلوی حرف زدنشون و گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد، ترسیدم😱 دوییدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟
با چهرهایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد: نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان🏥 و به همراه چندتا پرستار برگرشتم
بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل
اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن😭😭
خدایا این مادر و بچه رو نجات بده خدایا تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونههای تسبیح📿 و روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم 😢
بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد
سراسیمه به سمتش رفتم
_اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: هر دوشون خوبن😍
_خدایا شکرت آهی کشیدم و گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😭
دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟
با بغضی که گلوم و چنگ میزد گفتم: برادرم شهید شده
_متاسفم حلالم کنید😔
اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش، مردخونش اسم بچه مظلومش و انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش و گذاشت حسین🍃
روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁