🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیستُ_پنجم {بیت المال} 🌸از ابتدای جوانی و زما
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیستُ_ششم
🌸یعنی به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را می دیدم. لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه می شد تمام این موارد را فهیمد.
🌸من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور. حتی آنها که بعدها به دنیا می آیند. حلالیت می طلبیدند
🌸اما در یکی از صفحات این کتاب قصور، یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم! یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت،چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: این ها باشه اینجا تا بقیه و سرباز هایی که بعدا می یان،در مدت بیکاری استفاده کنند.
🌸کتاب های خوبی بود . یک سال روی طاقچه بود و سرباز هایی که شیفت شب بودند، یا ساعت بیکاری داشتند استفاده می کردند .
🌸 بعد از مدتی،من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم . همراه با وسایل شخصی که می بردم،کتاب ها را هم بردم .
یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت،احساس کردم که این کتاب ها استفاده نمی شود .
🌸شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل،کمتر اوقات بیکاری داشتند،لذا کتاب ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده میشه .
🌸جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: این کتاب ها جزو بیت المال و برای آن مکان بود،شما بدون اجازه آن ها را به مکان دیگری بردی،اگر آن ها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی آوردی،باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند،حلالیت میطلبیدی !
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_بیست_ششم نماز شکر
ایستاده بودم و محو اون حدیث قدسی...چند بار خوندمش تا حفظ شدم عری و فارسیش رو... دونه های درشت اشک از چشمام سرازیر شده بود...
_چقدر بی صبر وناسپاس بودی مهران ...خدا جوابت رو داد...این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم رو زمین...نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم...حالم که بهتر شد از جا بلند شدم و سنگ مزار شهید رو بوسیدم... _ممنونم که واسطه جواب خدا شدی... اشک هام رو پاک کردم...می خواستم مثل شهدا باشم...می خواستم رفیق خدا باشم... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد...همونجا روی خاک کنار مزار شهید دو رکعت نماز شکر خوندم... وقتی برگشتم ...پدرم با عصبانیت زد تو سرم... _کدوم گوری بودی الاغ... اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم...دلم می خواست بهش بگم...وسط بهشت بودم...اما فط لبخند زدم... _ببخشید نگران شدید... این بار زد تو گوشم... _گمشو بشین تو ماشین...عوض گریه و عذرخواهی میخنده... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش _حمید روز عیده روز عید مون رو خراب نکن...حداقل جلوی مردم نزنش... و پدرم عین همیشه شروع کرد به غرغر کردن... کلید رو گرفتم و سوار ماشین شدم گوشم سرخ شده بود و می سوخت...اما دلم شاد بود... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم...و اروم زیر لب گفتم... -تو امتحان خدایی و من خربدار محبت خدا ...هزار بارم زنی باز به صورتت لبخند می زنم
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃