eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_بیستُ_هشتم {حسینیه} 🌸در میان روزهایی که بررسی
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند، نزا همین طور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم! 🌸یکباره دیدم حاج آقا .... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد:کی بود؟چی شد؟ وحشت کردم . سری از چادر آمدم بیرون . 🌸بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست! 🌸اما لگد خیلی بدی زده بودم . بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه ، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ 🌸اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم . ببخشید . من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم . اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه . خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم . 🌸بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید، من می رم تو ماشین می خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو بر می دارم . 🌸چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگ کف دست زیر بالش من قرار داره! 🌸حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم . حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی، اما بعد لگدی زدی، هنوز درد دارم . من هم رفتم توی ماشین خوابیدم . روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_بیست_هشتم پسرپدرم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 هادی های خدا _خداوند می فرمایند:بنده من ,تو یه قدم به سمت من بیا ,من ده قدم به سمت تو میام... اما طرف تا دو تا کار خیر می کنه و دو قدم حرکت می کنه...میگه کو خدا؟چرا من نمی بینمش... فاصله تو تا خدا,فاصله یه ذره کوچسک و ناچیزه از اینجا تا اخر کهکشان راه شیریه...پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت,تا جایی که جبرییل هم دیگه نتونست بالا بیاد ...هم فقط تا حدود و جایی رفت... حالا بعضی ها تا دو قدم میرن طلبکار میشن...یکی نیست بگه -برادر من ...خواهر من...چندتا قدم مورچه ای برداشتی,تازه اگه درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به جایی برسه که... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطرخدا بوده؟از مالت گذشتی؟از ابروت گذشتی؟از جانت گذشتی؟ اسمان بار امانت نتوانست کشید /قرعه و فال به نام من دیوانه زدند... اما با اون همه اوصاف...عشق,این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می تونه بره ...اما این عشق درد داره...سوختن داره ...ماجرای شمع و پروانه است...لیلی و مجنونه...اگه مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری...بایست و بگو:خدایا ...خودم وخودت و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو...این فرق ادم هاس که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره...یکی توی دایره محدود خودش...دور خودش می چرخه... محو صحبت های سخنران شده بودم... و اونها رو ضبط می کردم...نماز رو که خوندن...تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر... خیلی از خودم خجالت کشیدم...همنوز هیچ کار نکرد از خدا چه طلبکار شده بودم... سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرفا ها توی سرم تکرار می شد... اون شب توی رخت خواب داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو...چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم... _مهران حواست بود سخنرانی امشب ماحجرای تو و خدا بود...حواست بود برعکس بیه پنجشنبه شب ها ,بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل...همه چیز و همه اتفاقات ...درسته...خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده... و اونجا اولین باری بود که با مفهوم هادی ها اشنا شدم... اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ...نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه واسطه فیض و من چقدر کور بودم...اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم... دوباره دراز کشیدم در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد...همیشه نگران بودم...نگران غلط رفتن...نگران خارج شدن از خط...شاگرد بی استاد بودم... اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد...و بهم نشون داد...خودش رو راهش رو طریقش رو و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی...اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم با اون قدم های مورچه ای...تلاش بی وقفه 4ساله من... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃