eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 {حسینیه} 🌸در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد . چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه میشدیم . 🌸یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می فهمیم . چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلا آنجا مورد تایید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد . 🌸روزی در دوران نوجوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم . کلاس های روزانه تمام شد برنامه اردو به شب رسید، نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم . 🌸 بیشتر نیرو ها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم! برای همین یک چادر کوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند . 🌸شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم . البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب‌ و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم! 🌸 وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده! 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 پسرپدرم با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق علیه سلام می فرمایند _مسلمانی که دو روزش عین هم باشد مسلمان نیست... چهل حدیث امام خمینی هم خونده بودم...تصمیمم رو گرفتم...چله بر می داشتم...چله های اخلاقی...و هر شب خودم رو محاسبه می کردم... اول اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه می شدم...ما به مرور همه چیز فرق کرد...اونقدر دقیق که متوجه ریز ترین چیز ها می شدم...حتی جاهایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم...حالا چیز هایی رو که می دیدم...که قبلا متوجه شون نمی شدم...هر چه زمان به پیش می رفت...زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتر ی به خرج می داد... چند وقت می شد که سعید ...رفتارش با من داشت تغییر می کرد...باهام تند می شد...از بالا به پایین برخورد می کرد...دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسایلش دست بزنم...در حالی که خودش به راحتی به همه وسایلم دست می زد و چنان بی توجه و بی پروا...که گاهی هم خراب می شدن... با همه وجود تلاش می کردم بدون هبچ درگیری و دعوا رفتارش رو کنترل کنم...اما فایده نداشت...از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ...پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ...بد جور اعصابم بهم می ریخت... و مادر هر بار که میفهمید می گفت _اشکال نداره مهران...اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی...یه ادم موفق/سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه نه شرایط اون رو... منم تمام تلاشم رو می کردم...و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟و چرا رفتار های سعید تا این حد در حال تغییره؟گیج می خوردم و نمی فهمیدم... تا اینکه اون روز... از مدرسه برگشتم ...خیلی خسته بودم...بعد ناهار یه ساعتی دراز کشیدم...وقتی بلند شدم...مادرم و الهام خونه نبودن/پدرم توی حال ...دست انداخته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می رفت... _تو تنها پسر منی/برعکس مهران...من تو رو خیلی دوست دارم...تو خیلی پسر خوبی هستی...اصلا من پسری به اسم مهران ندارم...مادرت هم همیشه طرف مهران رو میگیره...هرچی دارم فقط مال توئه...مهران که 18 سالش بشه از خونه پرتش می کنم بیرون... پاهام سست شد...تمام بدنم می لرزید...بی سرو صدا بر گشتم توی اتاق...درد عجیبی وجودم رو گرفته بود...درد بی کسی...بی پناهی...تیمی و بی پدری ...و وحشت از اینده...زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود...فقط 5سال تا 18سالگی من... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃