🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_یازدهم 🌸جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره ک
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_دوازدهم
🌸در داخل این کتاب📖، در کنار هرکدام از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک 🖼وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم ، مثل فیلم🎥 به نمایش در می آمد . درست مثل قسمت ویدیو🎞 در موبایل های جدید📱، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم . آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم🙃 .
🌸 لذا نمی شد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد . غیر از کارها ،حتی نیت های ما ثبت شده بود .حرفی هم نمیشد بزنیم . اما خوشحال بودم 😌که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم🙂 . از این بابت به خودم افتخار می کردم ☺️و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت میدم 😍.
🌸 همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم😃 و به اعمال خوبم افتخار می کردم ،یک دفعه دیدم ،یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است 😳! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود 😮. با عصبانیت 😡به آقایی که پشت میز بود گفتم :چرا این ها محو شد🧐 .
🌸مگه من این کارهای خوب رو نکردم ؟ گفت: بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی🤭، اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.😓 با عصبانیت گفتم 😠: چرا؟ چرا همه اعمال من ؟ او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم🤩 که می فرمایند: سرعت نفوذ آتش 🔥در خوردن گیاه 🌱خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد😞 *1
🌸رفتم صفحه بعد، آن روز هم پر از اعمال بود . نماز اول وقت، مسجد، بسیج،هیئت و رضایت پدر مادر و ....فیلم تمام اعمال موجود بود، بود اما لازم به مشاهده نبود . تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود . آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند😊 .
🌸 خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تمام برای من یادآوری می شد ✨. اما با تعجب😳 دوباره مشاهده کردم که تمام اعمالم در حال محو شدن است😱 ! گفتم: این دفعه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی🚫 . این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد .
*1المناقب جلد4صفحه75
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_یازدهم دست های کثیف سر کلاس نش
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#نسل_سوخته
#پارت_دوازدهم
شرافت
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ،چرخیدم سمتش خیلی جدی تو چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون...
_بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار،پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم،اما پیمان کُپ کرد...کلاس سکوت مطلق شده بود،عین جنگ گلادیاتوری و فیلم های اکشن
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن،ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود...که یهو یکی از بچه ها داد زد
_برپا
و همه به خودشون اومدن،بچه ها زویدن سمت میز هاشون و سریع نشستن،به جز من پیمان و احسان...
ضربان قلبم بیشتر شد.از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود،از یه طرف می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز،رفت سمت تخته...
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه...
بی توجه به به مسئله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد،یهو مبصر بلند شد
_آقا اونها تمرین امروزه...
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت:
_می دونم
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد...و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم...
_میرزایی
_بله آقا
_پاشو برو جای قبلی فضلی بشین،قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بر گردونه سمت کلاس،گچ رو برداشت
تن آدمی شریف است،به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_دوازدهم شرافت توی همون حالت کیف
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#نسل_سوخته
#پارت_دوازدهم
شرافت
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ،چرخیدم سمتش خیلی جدی تو چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون...
_بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار،پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم،اما پیمان کُپ کرد...کلاس سکوت مطلق شده بود،عین جنگ گلادیاتوری و فیلم های اکشن
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن،ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود...که یهو یکی از بچه ها داد زد
_برپا
و همه به خودشون اومدن،بچه ها زویدن سمت میز هاشون و سریع نشستن،به جز من پیمان و احسان...
ضربان قلبم بیشتر شد.از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود،از یه طرف می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز،رفت سمت تخته...
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه...
بی توجه به به مسئله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد،یهو مبصر بلند شد
_آقا اونها تمرین امروزه...
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت:
_می دونم
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد...و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم...
_میرزایی
_بله آقا
_پاشو برو جای قبلی فضلی بشین،قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بر گردونه سمت کلاس،گچ رو برداشت
تن آدمی شریف است،به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃