دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_ششم 🌸جوان پشت میز،وقتی عشق و علاقه من را ب
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیُ_هفتم
{باغ بهشت}
🌸از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آن ها عموی خدابیامرز من بود .
🌸او در بیمارستان هم کنار من بود . او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد . سوال کردم: عمواین باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم . پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت .
🌸شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد .
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد . آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آن ها عاقبت به خیر نشدند .
🌸در اینجا نیز همه آنها گرفتارند . چون با اموال چند یتیم این کار را کردند . حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم .
🌸اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود .
🌸در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود . این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود . او به خاطر یک وقت بزرگ، صاحب این باغ شده بود .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_سی_ششم با من سخن بگو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_سی_هفتم
تلخ ترین عید توی در خشک شدم,و مادر بزرگم مبهوت که چرا یهو حالم صد وهشتاد درجه تغییر کرد..چشم هایی که از شادی میدرخشید...منتظر تکانی بود تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه... _چی شدی مادر؟ خودم رو پرت کردم توی بغلش... _هیچی,دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی... بی حس وحال بود...تا تکان می خورد دنبالش می دویدم...تلخ ترین عید عمرم به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ...بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی...من ,چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی... اون حس ,چیز هایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم... عید به اخر می رسید و عین همیشه ,یازده فروردین وقت برگشت بود... پدر دو 3ه بار سرم تشر زد _وسایل رو ببر توی ماشین...مگه با تونیستم؟ اما پای من به رفتن نبود ...توی راه تمام مدت ,بی اختیار از چشم هام اشک می بارید...و پدرم باز هم مسخره ام می کرد... _چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟ دل توی دلم نبود ...خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردم مشهد... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ...تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃