🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیُ_هفتم {باغ بهشت} 🌸از دیگر اتفاقاتی که در آ
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیُ_هشتم
🌸همین طور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد . من از این ماجرا شگفت زده شدم .
🌸 با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است که سرم بر سر من میآورد .
او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقت شده به من برسد . این بنده
خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد .
🌸 بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکندمن در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم....
🌸آنجا میتوانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسیدیم!
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود . یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم .
🌸بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست . یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند .
🌸حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است . اما باید به گونهای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد .
🌸من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود . از روی چمنهایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند . بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد . درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_سی_هفتم تلخ ترین عید
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_سی_هشتم
می مانم دیگه همه بی حس و حالی بیبی رو فهمیده بودن...دایی,مادرم رو کشید کنار... _بردیمش دکتر,ازمایش داد ...جواب ازمایش ها اصلا خوب نیست ...نمونه برداری هم کردن,منتظر جوابیم... من توی اتاق بودم و اونها پشت در , نمی دونستن کسی توی اتاقه... همون جا موندم...حالم خیلی گرفته و خراب بود...توی تاریکی , یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم... نتیجه نمونه برداری هم اومد...دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن,سرعت رشدش زیاده و بد خیم...درواقع کار زیادی نمی شد انجام داد...فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد... مادرم توی حال خودش نبود ...همه بچه ها رو برده بودن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ تر ها دور هم جمع بشن...تصمیم گیری کنن... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم,همیشه مسولیت نگهداری و مراقبت از بچه ها با من بود... _تو دقیقی,مسولیت پذیری,حواست پی بازی گوشی و...نیست... اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد...تیر ماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ,خیلی داغ تر از هوا بود... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه...دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار...و بقیه هم عین ما,هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ احتیاج به مراقبت ویزه داشت... دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود...هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد.... حرف هاشون که تموم شد,هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف...زود تر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد... مادرم رو کشیدم کنار... _مامان... من می مونم ...من این 6 ماه رو کنار بی بی میمونم... مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد... _مهران...میفهمی چی میگی؟ تو 14 سالته...یکی هنوز باید مراقب خودت باشه...بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره...دو ماه دیگه مدارس شروع میشه...یه چی بگو عاقلانه باشه... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم...اما حرف من کاملا جدی بود...و دلم قرص و محکم...مطمئن بودم تصمیمم درسته...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃